یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

چندماه دیگر یک سال میشود که هرروز ساعت نه صبح پشت میز شرکت بودم تا شش شب. کار شرکتی آدم را فرسوده میکند. حتی اگر دو روز آخر هفته داشته باشی. البته این میان یک پایان نامه دفاع کردم، یک خانه عوض کردم، یک ایران رفتم، و یک عالمه کارهای دیگر. شاید همین طاقت فرساش میکند. همین که هزارتا کار جدی دیگر داری در کنارش! کار شرکتی چیزی نیست که در کنارش بشود کاری کرد. میدانید؟ اما من همیشه یک کار جدی در کنار داشته ام. و دارم. یا پایان نامه بوده. یا ویزا بوده. یا خانه بوده. یا دنبال کار دائم گشتن و گشتن و گشتن.. دلم یک کار غیرجدی در کنار میخواهد. رقص مثلن. یک شب از شرکت که برمیگشتم در مترو چشم هام را بسته بودم و توی سرم عربی می رقصیدم. هیچ فعالیتی آیا مثل رقص عربی نشاط آور هست؟ نیست. دلم کلاس رقص میخواهد. کلاس بدنسازی حتی. از آن ماساژهای با باندهای داغی که یخ میشد، که با مامان میرفتم، از آنها هم میخواهد. کلاس دف هم. کلاس زبان هم. کلاس نقاشی، طبقه چهارم آتلیه، بوی رنگ روغن. کارگاه داستان نویسی هم.. یک دختر ننر درونم دارم که به این لوس بازی ها نیاز دارد. که حالا دارد یک گوشه ی تنگ و تاریک وجودم خفه می شود. حقیقت این است که خیلی سخت است دیگر لوس نبودن، اگر غیرممکن نباشد.
.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

می فرمودید

یک. از هشت صبح تا دوازده ظهر هایپراکتیو بازی در آوردم و دویدم و خریدم و پختم و شستم و فکر کردم خیلی زرنگم. که حالا روزم کش می آید و میتوانم یک ساعتی بخوابم و بعدش کلی کارهای هیجان انگیز زیادتری انجام دهم. از وقتی بیدار شدم اما، تا حالایی که شش و نیم شب است، به همراه دو پتو و یک رو تختی روی تخت گوله شده ام. خیلی شیک استخر نرفتم. و حالا اگر بخواهم بروم استخر نمیتوانم بلیط بخرم. بلیط خریدن خرترین کار دنیاست. و من باید هزاران بلیط بخرم و هزاران خانه ارزان و زیبا در هزاران شهر رزرو کنم. باید مامان و بابا را ببرم بگردانم. حتی نروم و بگردانم. و حتی صاحبخانه آنقدری راه نیامد که مامان و بابام را بیاورم در خانه خودمان و اتاق بغلی را ازش اجاره کنم. بسکه خر است و پدر-مادر نفهم است. من پدر-مادرم را در هتل بفرستم آیا؟ هرگز. من باید یک جای دیگر اجاره کنم. بعله. اگر حالا بروم استخر آخر هفته ی بعد میرسد و من هنوز اجاره نکرده ام و بلیط نخریده ام و هی همه چیز گران میشود. 

دو. تازه من یک دوست پسر ناز ریشو در برلین دارم که از رابطه لانگ-دیستنس بشدت دچار پنیک میشود. و هیچ گاه در زندگی حدس هم نمیتوانسته بزند که درگیر چنین مقوله مخوفی شود. و هنوز هم بیشتر از وقتی که برای من صرف میکند، به مطالعه در باب رابطه لانگ دیستنس، فرصت ها و تهدیدهایش میگذراند. کلن شخصیت کلاسیک نازی دارد که در عین حال طعم کمدی بهش میدهد. البته بعید میدانم این همه هم خنگ و کمدی باشد و از آنجایی که تئاتر هم کار میکند احتمالن اغلب دارد برای من فیلم بازی میکند. خر پدر سوخته ایست در هر صورت. دوستش دارم. 

سه. دیروز یک گنجشک از بالای یک درخت بر هیکل ما شکوفه زد. خیلی زیاد بود! خیلی. احساس کردم زیر آبشار نیاگارا ایستاده ام. خیلی محکم هم بود. گویی تازیانه میزد. نمیدانم شاید گنجشک ها دسته جمعی پی پی میکنند. 
.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۲

انسان به مثابه آرشیو

خب اینجا هزار تا چیز هست که ما درایران نداریم. بار نداریم. کلاب نداریم. خوابگاه دانشجویی مختلط نداریم. هم خانه پسر نداریم. با تاپ و دامن دانشگاه رفتن نداریم و چه و چه و چه. تازه خیلی چیزها هم که داریم این طرفی ها فکر میکنند نداریم. مثلن لباس رنگی و رانندگی و مترو و لحظه ی خوش و باز چه و چه و چه. 
بعد یک سری آدم ها  در موقعیت هایی که میدانند یا فکر میکنند تجربه نکردی تحت نظر میگیرندت که ببینند جیغ میکشی مثلن؟ زیر میز قایم میشوی؟ گاز میگیری؟ یا چه. یا با پیش فرض اینکه ای بابا این بدبخت از ایران آمده اصلن وارد یک سری بحث ها و فعالیت ها نمیکنندت. 
گاهی به سنگینی نگاه و دهان باز ناشی از دقت فراوانشان محدود میشود، گاهی هم به صورت سوال مستقیم می پرسند. تک تک سوال ها و موقعیت ها و آدم هایش یادم مانده، بس که بنظرم تحقیر آمیز می آید. یک بارش وقتی بود که هم خانه م را به یک نفر معرفی کردم و در جواب شنیدم که اوه جدن؟ مگر تو میتوانی با پسر همخانه باشی؟! یک بار دیگر هم اولین و فک کنم تنها شبی که با بچه های دانشگاه رفته بودم یک کلابی که از قضا هم موسیقی ش خوب بود هم نورپردازی ش و هم فضای بازش و من به مدت نسبتن زیادی با یک آقایی رقصیدم و بعد آمدم پیش بچه ها نوشیدنی بخورم و دیدم پچ پچ می کنند و بالاخره یکی شان گفت ولی مگر شما درایران کلاب هم دارین؟ نوشیدنیه در گلویم گیر کرد، میدانید؟ گفتم نه. میخواستم بگویم ولی دلیل نمیشود ما ندانیم در کلاب چطور رفتاری باید کرد! آنقدر هم پیچیده نیست. می روی تو، کاپشنت را میدهی به آن اتاقه، مستقیم می روی آن وسط به قر دادن. نوشیدنی اول را هم بیرون زده ای چرا که هر خری میداند درون گران تر است. نگفتم ولی. بنظرم توضیح دادنش تحقیرآمیزتر آمد. مثلن دیگرش می شود وقتی دوست برزیلی مان میخواست با دوست پسرش همخانه شود. یعنی دوست پسرش پیشنهاد داده بود و او نمیتوانست تصمیم بگیرد. طبعن هر کس نظری میداد و من هم نظرم را گفتم و بعد اینقدر با تعجب همه مرا نگاه کردند که اوه! تو خیلی خوب در مورد روابط میدانی! و خب به این ربط نداشت که من دوست پسر نداشتم، چون خیلی آدم های دیگر هم نظر می دادند و دوست پسر نداشتند. قضیه این است که یک سری آدم ها فکر میکنند به حکم اینکه چیزی را تجربه نکردی، یا موقعیت تجربه اش را نداشتی، به اندازه بز هم در موردش نمیفهمی و در محترمانه ترین حالت از تو پنهانش می کنند. و خب در ایران دوست دختر پسرها با هم زندگی نمی کنند و چقدر عجیب که تو می توانی حتی مکالمه را دنبال کنی. 
البته این ویژگی مخصوص خارجی ها نیست و داخلی ها را هم دربر میگیرد. 
یکی از دوست-ترین های نازم در امریکا زندگی می کند و الکل نمیخورد. بعد یکبار خیلی ناباورانه بهم میگفت یک سری از دوست های ایرانی ش، بی که دقیقن بداند چرا باهاش قطع رابطه کردند. و بعد که رفته بود و حرف زده بود، حیرت برش داشته بود که میگفتند ما بخاطر تو مجبور بودیم الکل نخوریم و در مهمانی هامان نیاوریم و اینها. بعد دوستم پرسیده خب چرا؟! گفتند چون تو آنجا بودی! حالا فکر کنید این دوستم کلن در امریکا بزرگ شده و آن دوست هاش تازه از ایران برای دکترا رفته بودند . دوستم گفته بود ببین، من الکل نخوردم ولی خیلی بیشتر از شماها دیدم! 
حالا این جمله مصداق دارد. نه برای الکل، برای هر چی.
به نظر من انسان فراتر از آرشیو تجربیاتش است و اگر آدم ها را به تجربیاتشان، و خودمان را هم به تجربیاتمان تقلیل دهیم، همه با هم حقیر می شویم. حقارتی که به جا نیست. 
.
بعد. توضیح هم بدهم که جایی که من درس خواندم هیچ کس تا به حال هیچ ایرانی ندیده بود. نه همکلاسی هام، نه کادر دانشگاه. بخاطر رشته م یا دانشگاهم یا نمیدانم چه، خیلی پدیده نادری بودم اینجا، هستم. 
.

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

نمردیم و سرمان را هم بالا گرفتیم

به نام خدا هستم. سرافراز هستم. خوشحال هستم.

صبح یک بسته شیرینی گرفته بودم قایم کرده بودم توی کیفم. در واحد ما هر دری که به تخته ای میخورد شیرینی خوران داریم. نمیتوانستم پیش بینی کنم که حالا روحانی اینجا در و تخته به حساب میآید یا نه. البته اگر نمیتوانستم پیش بینی کنم بسته شیرینی در کیفم نبود که. میدانید؟ روز جمعه برای شانصد نفر توضیح داده بودم که بله من هم رای دادم. صبح در سفارت. بله. یک کاندیدای غیر محافظه کار هم داریم. و اینکه نخیر. واقعن معلوم نیست کی رئیس جمهور میشود. و باز نخیر. تضمینی نیست که تقلب نشود. چرا رای دادم پس؟ چون امیدی دارم که تقلب نشود. و چه و چه و چه. 

صبح رفتم دیدم بعله. عجب دری به تخته ای کوفته ایم. همه تبریک گویان و تکبیر گویان دورم جمع شدند و به تکرار آنچه میدانستم پرداختند که تقلب نشد. خیلی قوی بودید. در دور اول.با اکثریت آرا. قخوحانی، قخوحانی. و پرسیدند که آیا تمام آخر هفته را در پاریس پارتی کردم و جشن گرفتم؟ که آیا حالا همه چیز بهتر میشود؟ که جوانها خواستار تغییرند؟ که آیا الان ایران تنها کشوری در منطقه است که رای مردمش بی اثر نیست؟ و من با سرافرازی بسیار جعبه شیرینی را از کیفم بیرون آوردم.

 میان این همه آدم و این همه تبریک و این همه اظهار نظر دوتایش خیلی به دلم نشست. یکی اینکه "هفتاد ملیون جمعیت، کم نیست. حتی بیشتر از فرانسه ست. آن هم هفتاد ملیون جمعیت با تمدن و فرهنگ پارسی."  و جمله دیگر اینکه "پس برویم بلیط بخریم برای ایران. من همیشه دوست داشتم به این کشور سفر کنم" و حتی یکی از مدیران بالارتبه دچار حس جو-گیری شده و سخنرانی تمام و کمالی در مورد تفاوت شیعه و سنی ارائه کرده و توضیح دادند که اسلام شیعه خیلی اسلام روشن فکرانه تریست و اصلن نباید ایران را با کشورهای مسلمان سنی مذهب مقایسه کرد و اینها قوانین اسلام را به روز میکنند و کشورهای سنی نمونه اش می شود عربستان سعودی اما کشور شیعه نمونه اش میشود ایران. ببینید. دموکراسی در نظامشان دارند و خلاصه..

و من دیدم فقط حافظه تاریخی ما ایرانی ها نیست که زود پاک میشود. که نگاه دنیا هم با دری که آرام به تخته ای بخورد نسبت به ایران و اسلام و کلن نسبت به همه چیز میتواند تغییر کند. و خب کاری به صحت و دقت حرف ها نداشتم. من سرافراز بودم و ازین حس نایاب نهایت لذت را میبردم. و هنگام نشست خبری امیدوار بودم سرافرازی م به همین زودی به سرافکندگی تبدیل نشود، که فعلن نشد.