جمعه، دی ۰۱، ۱۴۰۲

من الان دارم اتفاق میافتم

 سالی که گذشت، سال شلوغ و پرباری بود. سالی که میاد دوست دارم کم‌بار و سبک‌بال باشم. 

الان که آخر ساله، به خودم نزدیک‌ترم از اول سال. این برام خیلی ارزشمنده. یعنی می‌تونم بشینم جلوی آدما و فارغ از اینکه هوای بینمون چقدر سنگینه، تو چشماشون نگاه کنم و از هر چیزی که گذشته، خجالت‌زده نباشم. چون خجالت‌زده بودن نه کمکی به اونا می‌کنه و نه کمکی به من. تمرکز روی گذشته‌ام منو از خودم دور می‌کنه. من، امروز و اینجا داره رخ می‌ده. بهتره کنار خودم باشم. هوای سنگینو بدون شماتت خودم تنفس کنم و قبول کنم که این هم واقعیت زندگی امروز منه. 

هر آدمی از یه راهی اومده تا به جایی که امروز هست رسیده. راهی که طی شده، خوب و بد، درست و غلط، سخت و آسون، دیگه گذشته‌. الان باید ببینم پامو کجا بذارم. اسم مجلسیش شاید در لحظه زندگی کردن باشه.

.

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۲

روضه پیش از خواب

ساعت نزدیک به یازده شب است. باید بخوابم چون بچه مریض است و مطمئنن تا صبح ده بار بیدار میشود، درست مثل دیشب. دیشب هم میدانستم که باید زودتر بخوابم، اما تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. از وقتی خوابیدن هم تبدیل به وظیفه شده، شبها خوابم نمیبرد. 

این شهر برای والدین شاغل جهنم است. سیستم رویایی مهدکودک رایگان برای همه، کاملا شکست خورده و نمیدانم دیگر چه باید بشود تا سیستم مسخره شان را عوض کنند. عملا آدمِ بچه دار روی وقت و قولش هیچ حسابی نمیتواند بکند. امروز برای اولین بار این واقعیت را پذیرفتم و فکر کردم چرا من باید تاوانش را پس بدهم؟ چرا من باید طاقت بیاورم؟ چرا و تا کی باید به همه خدمات بدهم و برای همه مفید باشم و به چه قیمتی؟ از طرف کار تحت فشار، از طرف مهد تحت فشار، پیش مشتری سرافکنده، پیش مدیر گردن کج، پیش بچه بیچاره ای که باید دندان بگیری از این هایم به آن مرکز مشاوره دنبال خودت بکشی خجالت زده، که چه بشود؟ امروز به خودم گفتم حالا چند سال برای جامعه مفید نباش. بنشین خانه و مثل یک زن خانه دار اصیل استندبای بچه باش که هرلحظه از مهد پیام آمد که تا یک ساعت دیگر تعطیل میکنیم کیفت را بندازی روی دوشت و بروی دست بچه را بگیری بیاوری خانه. 

چقدر در اتاقهای مشاوره زنها را دعوت کردم به اینکه از موقعیتهای کاریشان به خاطر بچه دست نکشند. حالا خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اتفاقن این است که آدم دست بکشد، تا وقتی که سیستم موجود راه حلی جلوی پایت نگذاشته است. کاش شجاعت و جسارت رها کردن را زودتر پیدا کنم. 

.

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

در قطار

 زندگیم روی دور تند است. انگار شبحی از من روزها را در این خانه شب می‌کند و شب‌ها را زیر دست و پای این بچه صبح. نمی‌دانم حواسم کجاست. صدای مامان در سرم می‌پیچد که تشر می‌زند: همه‌اش در عالم هپروتی. آدم می‌تواند از سیزده‌سالگی تا سی و هشت سالگی در عالم هپروت سیر کند؟ 

برلین امروز صبح یک‌دست از اولین برف پاییزی سفید بود. لایه‌های نرم و تپل برف از روی ماشین‌ها و درخت‌ها، نهیب می‌زدند که امسال هم برای این بچه سورتمه نخریدم.

شبها قبل از خواب، پتو را تا بیخ گلویم می‌کشم بالا و غرق می‌شوم در عالم هپروت. لحاف گرم و نرم را همانقدر محکم  . در بغلم می‌فشارم که آرزوهای محال را در سرم. با سماجت دنباله زندگی رویایی را هر شب از سر می‌گیرم تا خوابم ببرد. دوستم می‌گفت قدرت فکر کردن را دست کم نگیر. آرزوهایت محقق می‌شوند. گفتم فکر کردن را نمی‌دانم، اما خیال کردن هیچ قدرتی ندارد. این یکی را مطمئنم.

.



شنبه، آبان ۱۳، ۱۴۰۲

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟*

امروز با دوچرخه میرفتم سمت مهدکودک دخترم. نه ماشینی تو خیابون بود و نه رهگذری. کف خیابون پر از برگهای زرد و نارنجی خیس بود. انگار درختهای نیمه لخت، برگهاشون رو مشت مشت میریختند روی سر منی که رکاب میزدم. قشنگی بی نقص زمین و آسمون، شبیه به کارت پستال بود. پاییز این شهر هنوز خیلی قشنگه، ولی زیباییش دیگه در من اثر نمیکنه، حالمو عوض نمیکنه. خودمو از زیباییهای دنیا جدا کردم تا بتونم از زشتیهاشم فاصله بگیرم. غم انگیزه ولی همینم غمگینم نمیکنه. تراپیستم این هفته میگفت تو تلخترین وقایع زندگیتو طوری تعریف میکنی که انگار داری ازشون داستان فکاهی میسازی. اولین بار نبود که این حرفو بهم میزد. اغلب نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. آدمها میشینن جلوی تراپیستشون و زار زار گریه میکنند. من میشینم جلوی تراپیستم و اون قاه قاه میخنده. دیروز بعد از اینکه خوب خندید گفت اینطوری داری خودتو از غمت جدا میکنی.

حواس پنجگانه قرار بود دنیا رو به درونمون راه بدن. قرار بود دریچه‌ای باشن برای هرچیزی که در ما اثر میکنه. برای من دیگه اینجور نیست. کر شدم بدون اینکه گوشهام نشنوه. کور شدم بدون اینکه چشمهام نبینه. لال شدم بدون اینکه ساکت باشم. تنم بی حس شده بدون اینکه اعصابم مشکلی داشته باشه. میخوام یه داستانِ رو به راه رو زندگی کنم. میخوام تظاهر کنم اونی که رنج میکشه من نیستم. با پنهان کردن نه، با انکار کردن. 

*حافظ

.


جمعه، آبان ۰۵، ۱۴۰۲

که شب را تحمل کرده ام، بی آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم*

آسمان خیس و خاکستری پاییز راه نفسم را بسته است. این سرماخوردگی مزمن کش آمده، درد کمر و مچ دست و خونریزی ماهیانه، ذره ذره دارند جانم را میخورند. کاش مثل بازیهای کامپیوتری میتوانستم پول بدهم دو تا جون برای خودم بخرم. یک کاسه عدسی میکشم و مینشینم پشت میز. همان قاشق اول در گلویم گیر میکند. آن را با زحمت قورت میدهم و بغضم میشکند. خوشبختانه خانه است. او هم سرماخورده و بیجان روی تخت دراز کشیده. میروم خودم را در بغلش جا میکنم. گریه میکنم. موهایم را میبوسد. چیزی نمیگوید. حتی نوازشم نمیکند. گریه که تمام شد، راهم را میکشم و میروم بقیه عدسی را میخورم. 

هفته پیش آمد گفت دلم میخواهد یک هدیه بزرگ برایت بگیرم. فکر کن ببین چه میخواهی. پرسیدم به چه مناسبت؟ خندید و گفت دیگر من و تو کارمان از مناسبت گذشته. امروز وقتی اشکهایم را برایش برده بودم فکر کردم باید یادم بماند که در نهایت، همیشه اوست که تفاله خسته و شکسته ام را جمع میکند. اوست که سرپا نگهم میدارد. وگرنه من کجا و تحمل بار زندگی کجا. 

.

* احمد شاملو

جمعه، مهر ۲۱، ۱۴۰۲

بلد نیستم

به همراه چند نفر از وبلاگنویسهای قدیمی در خانه های موقت بر کوه های بلند و جنگلی اسکان داشتیم. تولد یکیمان بود و من نمیدانستم باید برایش چکار کنم. دلم میخواست چیزی بنویسم، اما بلد نبودم. دو وبلاگنویس دیگر، کارت تبریکهایی که آماده کرده بودند را نشانم دادند. کارتهای بزرگی که وقتی بازشان میکردم یک کتابچه میشدند. نوشتن را از خودشان شروع کرده بودند. بعد از آشناییشان با متولد و اثراتی که این آشنایی در مسیر زندگیهایشان داشته است گفته بودند. کتابهایی دست نوشته با کلماتی قدرتمند که از صفحه بلند میشدند و قد میکشیدند و رژه میرفتند و من و کارت خالیم را زیر پایشان له میکردند. دیگری حتی کارتش را هم خودش ساخته بود. انبوهی از گلها و برگهای کاغذی که خودش بریده بود را روی هم چسبانده بود. دلم میخواست آنقدر به کارت خیره شوم تا سرنخی پیدا کنم که نشان بدهد کارت را آماده خریده است. اما هرچه بیشتر نگاه میکردم، جزئیات بیشتری دست ساز بودنش را ثابت میکرد. بوی کاغذ قیچی خورده نفسم را ذره ذره پر کرد و اشک پشت پلکهایم قطره قطره جمع شد، بدون آنکه بیرون بریزد. یکیشان خودکاری جلوی دستم گذاشت و گفت بیا چیزی بنویس. الان میرسد و میخواهیم تولد بگیریم. به کارت سفید روی میز و خودکاری که مثل جسد کنارش افتاده بود نگاه میکردم و میدانستم که نمیتوانم. که با نوشتن اولین کلمه، سد میشکند و سیل اشکهایم کارت خودم و بقیه را با خود میبرد. بعد فکر کردم از کجا معلوم که خودکارم مرده باشد. شاید خواب است و دارد کابوس میبیند که میخواهد فریاد بزند و نمیتواند. دست بردم تا خودکارم را از خواب بیدار کنم و خودم از خواب بیدار شدم. 

.

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۴۰۲

قطار

در قطاری که به سمت دوسلدورف حرکت میکند نشسته ام. قرار بوده این قطار ساعت هشت و چهل و شش دقیقه از ایستگاه مرکزی برلین حرکت کند؛ اما با بیست و پنج دقیقه تاخیر، در ساعت نه و یازده دقیقه سکو را ترک کرد. حالا ساعت نه و سی و پنج دقیقه است و مامور کنترل بلیط بالای میز ماست. روی بلیط من نوشته شده: حرکت قطار ساعت نه. قطاری که کنسل شد و مسافرانش در قطارهای دیگر پخش شده اند. روبروی من زنی هم سن و سال مادرم نشسته است. با موهای کوتاه سفید و ژاکت زرد رنگ. بلیط او هم مال قطار ساعت نه صبح است. پیرزنی که کنارش نشسته، قرار بوده با قطار ساعت هشت و نیم صبح برود که آن هم کنسل شده بود. مرد فربهی که کنار من نشسته، تنها کسی میان ماست که بلیط همین قطار را خریده بود. به مامور کنترل بلیط میگویم چطور این همه مسافر اضافه در این قطار جا شدند؟ میگوید چند واگن به قطار اضافه کردیم و تاخیر بابت همین بوده است. یک دفترچه از کیفم بیرون می آورم و مینویسم که امروز در قطاری نشسته ام که جور سه قطار را میکشد. دوست دارم امروز در این قطار عاشق باشم. دوست دارم یک نامه عاشقانه بنویسم. از آن نامه هایی که هرگز فرستاده نمیشوند و کلمات پرشورشان میان یادداشتهای روزانه ام گم میشوند. شاید هم از آن نامه هایی بشود که حتی نوشته نمیشوند. آخر چه کسی عشق مرا میخواهد؟ عشق زنی میانسال، صاحب تنی با گوشت و پوست آویزان. گیرم که کسی مرا و عشق مرا هم بخواهد. کلمه به چه دردش میخورد؟ وقتی من در قطاری نشسته ام که به سمت او نمیرود. نوشتن، در این اولین و آخرین قطار امروز به سمت دوسلدورف، عبث ترین کار جهان است، وقتی خواهر بیهوشم را روی تخت باریک اتاق عمل بسته اند و تنش را با تیغ پاره کرده اند و لابد حالا دیگر دارند میدوزند. 

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۴۰۲

مطب دکتر

روی صندلی نشستم و به دکتر که با لبخند آشنایی که حالا بیشتر از سه سال است پشت ماسکی سفید پنهان می‌کند، به من خیره بود گفتم آقای دکتر من خیلی خسته ام. انگار دو وزنه سنگین به مچ پاهایم وصلند که مرا در گودال سیاهی پایین می‌کشند و من برای برداشتن هر قدم، باید خودم را از ته آن گودال بالا بکشم. با وجود خستگی فعالیت نرمال روزمره ام را هم انجام می‌دهم، یعنی ناچارم که انجام بدهم. اما خب یکی دو مرتبه پشت فرمان خوابم برده است. یا شبها دیگر بعد از خواباندن بچه تفاله‌ام باقی می‌ماند و به کارهایی که دوست دارم نمی‌رسم. گفت رژیم که نمی‌گیری؟ گفتم آقای دکتر برعکس. دو برابر همیشه غذا می‌خورم. یعنی یکسره دارم می‌خورم به این امید که انرژی بگیرم. اما انگار با خوردن سنگینتر هم می‌شوم. سرش را به سمت مانیتور برگرداند و نتیجه آزمایش خونم را نگاه کرد. گفت ویتامین ب دوازده شما خیلی پایین است. پنج تا دوز باید برایت تزریق کنیم. بی توجه به حرفش ادامه دادم: زندگی هم با  دور تند دارد می‌چرخد. روزها و شبهایم را چنان با برنامه‌های مختلف پر کرده‌ام که با این وضعیت نیمی از آنها را باید در حال چرت برگزار کنم. همانطور که روی کیبورد چیزی یادداشت می‌کرد گفت خب چرا ترمز نمی‌گیری خانوم؟ چند ثانیه فکر کردم و گفتم: ترمز ندارم آقای دکتر. سرش را از روی کیبورد بلند کرد و از بالای عینکش به من خیره شد. گفتم این یکی را از اول نداشتم، اینطور نیست که خراب یا مستهلک شده باشد. باور کنید. گفت باور می‌کنم. بعد دوباره نگاهش را روی کیبورد انداخت و به ادامه یادداشت پرداخت. گفت یک واکسن سرماخوردگی هم برایت می‌نویسم. گفتم همیشه هم زمان ده تا پروژه دارم و شما با شنیدن عدد ده، حتمن فکر می‌کنید که اغراق می کنم اما اگر بنشینیم و با هم بشمریم، می‌بینید که حتی بیشتر از ده تاست. یعنی هرگز پیش نیامده که بنشینم و بشمرم و کمتر از ده تا پروژه همزمان داشته باشم. می‌دانستم که دارم زیاده گویی می‌کنم، اما هیچ معذب نبودم. دو ساعت و نیم در اتاق انتظارش معطل شده بودم. وقتی معذب می‌شدم که وسط ادای جملاتم دهن دره می‌کردم. گفت امر دیگر چه دارید خانوم؟ خم شدم و همینطور که روی انگشتهای پایم که از زیر صندل نقره ای رنگ پیدا بود دست می‌کشیدم گفتم روی پای راستم خواب رفته است. چند هفته می‌شود که حس درست ندارد. صندلیش را چرخاند تا بتواند پای مرا ببیند. گفت کمردرد نداری؟ گفتم ندارم. گفت مطمئنی؟ گفتم ندارم آقای دکتر. نگاهش را دوباره روی کیبورد انداخت و گفت بهرصورت بی حسی پا بخاطر مشکلات ستون مهره است. ارجاعت می‌دهم پیش متخصص. کارت یک دکتر ایرانی را از کشوی میزش بیرون آورد و جلویم گذاشت. آمدم کارت را بردارم که گفت از کارت یک عکس بگیرید و آن را به من برگردانید. گفتم چشم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و از کارت عکس گرفتم و آن را با غیظی پنهان جلوی دستش گذاشتم و گفتم کاش دلم می‌آمد یکی دو تا از کارهایم را کم کنم. اما هولم آقای دکتر. می‌ترسم عمرم تمام بشود و نرسم آنقدر که می‌خواستم زندگی کرده باشم. از کجا معلوم که دو سال دیگر خواب آلوده تر و خسته تر از امروز نباشم؟ برگه معرفی نامه و نسخه را پرینت کرد. در حالیکه برگه‌ها را دستم می‌داد، در ورودی را نشان داد و گفت ویتامین ب دوازده و سرماخوردگی. اتاق روبرو بنشین برایت تزریق کنند. شاید یک علت دیگر پرحرفیم این بود که زورم می‌آمد از روی این صندلی بلند بشوم. دست دکتر با برگه‌ها میان هوا معلق مانده بود. هرچه صبر کردم او نیم خیز نشد تا برگه ها را به من برساند و من ناچار از روی صندلی بلند شدم و برگه ها را گرفتم و همانطور که خمیازه می‌کشیدم در کیف سیاهم جا کردم. گفتم لطف کردین آقای دکتر. کدام اتاق فرمودید منتظر باشم؟ گفت درست اتاق روبرو. فکر کردم محال است بتوانم از روی صندلی اتاق روبرو بلند بشوم. بعد از دو تزریق و در حالیکه شکمم داشت از گشنگی ضعف می‌رفت. 

از روی صندلی اتاق روبرو هم بلند شدم. همانطور که یک ساعت بعد از پشت فرمان بلند شدم و خودم را همراه با کیف سنگینم که مثل وزنه‌ای دیگر وبالم بود به صندلی اتاق مشاوره رساندم و از روی صندلی اتاق مشاوره هم بلند شدم و بعد از یک ساعت رانندگی به خانه رسیدم. یک ساعت روی تخت دراز بودم تا بچه از مهد آمد و همانطور که به او وعده داده بودم، با دوچرخه به پارک نزدیک خانه رفتیم تا یک ساعت به همراه زنهای دیگر برقصم. می‌رقصیدم. در حالیکه انگشتهای پایم بی‌حس بود و جای تزریقها روی بازوهایم کوفته بود. می‌رقصیدم و خمیازه می‌کشیدم.

.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۲

از میانسالی

امروز صبح که پشت فرمان بودم چشمم به آینه افتاد و دیدم راننده ماشین پشتی دارد با دست و صورت برایم شکلک در می آورد چون بجای سرعت مورد انتظار او با سرعت مجاز می راندم. وقتی بدون آنکه چشمه آدرنالین در تنم بجوشد و بوقی بزنم و فحشی بدهم و حرصی بخورم، دستم را از پنجره بیرون بردم و انگشت وسطم را در کمال خونسردی حواله‌اش کردم برایم روشن شد که با میانسالی خودم خیلی راحتم. میانسالی، که نمی‌توانم دست بگذارم روی یک جای خاص و بگویم برای من از اینجا و به این شکل شروع شد، مثل یک مشت اکلیل که سر تا پای وجودم پاشیده باشند، در هر لحظه درخشش را نشانم می دهد. مثلا در خیابان‌ که راه می‌روم دیگر زیرچشمی انعکاس تنم را روی شیشه مغازه‌ها چک نمی‌کنم. با خیال راحت شلوارک‌های خیلی کوتاه می‌پوشم و پاهای گوشتالویی که در جوانی راحت تر بودم زیر لباس پنهانشان کنم در معرض قضاوت می‌گذارم، بدون آنکه حتی یادم باشد دارم در معرض قضاوت می‌گذارمشان. به جای آنکه دنبال مدل مویی باشم که به چهره‌ام بیاید، مدل مویی را انتخاب می‌کنم که دوست دارم. به کمترین چیزی که توجه می کنم این است که متناسب با جمع لباس بپوشم و نشست و برخاست کنم. کارهایی را که دوست داشتم و انجامشان را سالها به پیدا شدن وقت مناسب موکول کرده بودم، در دم دستی ترین پنجره های زمانی ممکن، شروع می کنم. به ندرت دلم می آید کاری که دلم می خواهد را به فردا موکول کنم. می نشینم در ساندویچ فروشی محل و بدون ذره ای عذاب وجدان یک ساندویچ دونر را کامل می‌خورم و این درحالیست که وزنم از دورانی که هنوز جوان بودم و تک‌تک لقمه‌هایم را در عذاب وجدان می‌پیچیدم و بر دهان می گذاشتم کمتر هم هست. و اتفاقن درخشش میانسالی برای من در همین است: قدرت. قدرت نه از جنس سلطه بر دیگری، قدرت از جنس صاحب خود بودن. 

چند هفته پیش که تابستان هنوز گرم بود و نیمه برهنه با دوستم در قایقی شناور بر دریاچه پارو به دست گپ می زدیم، گفت باورت می شود که دارد چهل سالمان می شود؟ احساس می کنم هنوز بچه ایم. گفتم: بچگی را بیخود بزرگ و مقدس نکن. اگر هنوز بچه بودیم می توانستیم دوتایی اینجا باشیم؟ نمی بینی چه قدرتی داریم امروز؟  

من میانسالی را ترجیح می دهم. 

.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۲

چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی

 امروز کل خانواده به همراه مهمانِ از ایران آمده به باغ گیاه شناسی شهر رفته بودیم. موزه ای از گل و گیاه های سراسر دنیا، که با هزار بدبختی و کلی هزینه در یک مکان به خصوص نگهداری می شود. حوصله بچه سررفته بود. حوصله من هم. فکر کردم باید هم خودم و هم او را از این وضعیت نجات بدهم. پیشنهاد دادم که دوست داری من و تو از اینجا برویم و دنبال یک زمین بازی بگردیم؟ درجا قبول کرد. زمین بازی که به تورمان خورد، زمین کوچکی بود با کف ماسه ای، دو تاب و یک سرسره ترکیبی با صخره و طناب نوردی و دو تا وسیله کوچک دیگر. نه آفتاب داغ بود، نه باد و باران. هیچ احدی هم در آن نبود. ما نزدیک به دو ساعت آنجا بودیم و نیمی از این زمان را تنها بودیم. هر از گاهی بچه ای با مادر یا پدرش می آمد و بعد از چند دقیقه بازی می رفتند. برخلاف ما که خیال رفتن نداشتیم. هر کدام با اعتماد به اینکه دیگری همین نزدیکی است، غرق در بازی خودمان بودیم. من کفش و جورابم را در آورده بودم و روی ماسه ها دراز کشیده بودم. با دست و پایم مثل پروانه بال می زدم و بعد بلند می شدم ردی که از خودم به جا می ماند را تماشا می کردم. هرچند به نظرم جالب بود، اما سعی نمی کردم بچه را صدا بزنم و نتیجه کارم را نشانش بدهم. او هم سرگرم بازی خودش بود و به جز چند بار که یک جایی میان طناب و میله گیر کرده بود و کمک می خواست، مرا صدا نزد. ایستاده تاب خوردن و از روی تاب پریدن را تمرین می کرد. چندین بار محکم از بالای تاب پایین افتاد. حتی آن موقع هم من مزاحمش نشدم. زیرچشمی نگاهش می کردم می دیدم دارد بلند می شود و از نو زانویش را روی نشیمن تاب می گذارد و با زحمت تنش را بالا می کشد. من هم حسابی تاب خوردم. یک بار خواستم ببینم چقدر سرعتم بالا می رود. آنقدر تند تاب می خوردم که سرم کم کم گیج می رفت. سالها بود اینطور بی رودربایستی با تمام قوا تاب نخورده بودم. بعد تاب را متوقف کردم و در حالیکه هنوز روی آن نشسته بودم، میله ها را با دست گرفتم و سرم را از عقب آویزان کردم، طوری که نوک موهایم روی ماسه ها کشیده می شد و نوک پاهایم هم هنوز روی زمین بود. اطراف را کاملا وارونه می دیدم. سه سال است که هر هفته با هم به زمین بازی می رویم و این، اولین باری بود که من حقیقتا داشتم کیف می کردم و کاملا غرق در بازی بودم. شاید چون پارک خلوت بود. شاید چون بچه مستقل شده و مثل سابق هر دقیقه ده بار صدا نمی زند مامان، شاید هم تاثیر این همه سال تماشای بازی بچه هاست. 

دیروز دوستی می گفت برای اینکه از کلاسها و کتابها و دوره ها بیشترین بهره را ببریم، باید با ذهن یک تازه کار به آنها وارد بشویم. امروز فکر می کردم کاش می توانستم با ذهن تازه کار یک بچه زندگی را از نو کشف کنم. 

.

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۴۰۲

جنگها با دلِ مجنونِ بلاکش دارم*

چند روز پیش هشدار پلیس در منطقه ای که زندگی می کنیم بلند شد: یک ماده شیر در شهر دیده شده است. از ساکنان خواهش می کنیم که به هیچ وجه منزل خود را ترک نکرده، و در صورت مشاهده کوچکترین نشانه هایی از وجود یک حیوان وحشی، پلیس را در جریان بگذارند. بعد از چند ساعت ماده شیر فراری نه تنها خط اول اخبار ایالت، بلکه کشور و کل دنیا بود و حتی رد پایش در توییتر فارسی هم به چشم می خورد. روی خط موبایلهایمان بوق ممتد هشدار پخش می شد و پلیس با بلندگو کوچه به کوچه اعلام خطر می کرد. خیابان های بزرگ مشرف به منطقه ای که ماده شیر در آن مشاهده شده بود را بسته بودند. بیشتر از صد نیروی پلیس و آتش نشانی با تجهیزات کامل در جستجوی ماده شیری بودند که صبح آن روز در حال دنبال کردن یک گراز دیده شده بود. جانورشناسان اعلام کردند که این حیوان وحشی گیر افتاده در شهر، احتمالن آنقدر ترسیده است که در شرایط شکار نیست. پیش بینی می کردند که گوشه ای پنهان شده و به خواب رفته باشد. من در کنار پنجره قدی خانه نشسته بودم و آمد و شد نیروهای پلیس را تماشا می کردم و از آنها عکس می گرفتم و برای دوست و آشناهای دور و نزدیک می فرستادم. وقتی هم که خبری از نیروی زمینی و هلکوپترها و پهبادهای عکس برداری نبود، اخبار کشور و جهان را راجع به وضعیت جستجوی ماده شیر دنبال می کردم و مصاحبه های فراوانی که با متخصصان امر شده بود را می دیدم. آن چیزی که ماجرا را مرموز و جالب می کرد این بود که هیچ شیر گم شده ای در ایستگاه های پلیس یا آتش نشانی ثبت نشده بود. یعنی شیرهای باغ وحشهای ایالت برلین و برندنبورگ، و تنها سیرکی که در آن از ماده شیر نگهداری می شد، سر جایشان بودند. یک ماده شیری هم که بطور قانونی در خانه ای شخصی نگهداری می شد، در خانه صاحب خود بود. ظن این می رفت که کسی به طور غیرقانونی در منزل شخصی خود از ماده شیر نگهداری می کند و از کجا معلوم که با یک باند قاچاق حرفه ای حیوانات وحشی طرف نباشیم. پلیس به جستجو ادامه می داد و هر چه بیشتر کنکاور می کرد کمتر به نتیجه می رسید و ماده شیر هم، انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. هوا تاریک شد، اما نیروهای پلیس و آتش نشانی همچنان به جستجوی خود ادامه دادند و خیابان های دو محله بزرگ از شهر برلین، بسته بود و اهالی آن در خانه هایشان حبس بودند. روز بعد اعلام شد که پهبادهای جستجو، وجود یک حیوان وحشی را در محله مورد نظر ثبت کرده اند. نیروهای جستجوگر با تدابیر بسیار به منطقه نزدیک شده اما به جای به تله انداختن ماده شیر، فقط یک روباه درشت هیکل پیدا کردند. پیدا شدن روباه در برلین یک چیزی مثل گربه در تهران است. در حیاط خانه خود ما یک خانواده روباه زندگی می کنند و احتمالن بجز پرنده ها و موشهایی که مرتب شکارشان می شوند، کسی مشکلی با آنها ندارد. روز دوم جستجو هم از ظهر گذشته بود. من کنار پنجره کز کرده، به خیابان خالی زل زده و به ماده شیر فکر می کردم. ماده شیری که هرچند دیگر پشت میله های باغ وحش یا سیرک نیست، اما هنوز اسیر است، اسیر مکان و زمان اشتباه. ماده شیر اگر در بیشه و جنگل نباشد، همانطور که جانورشناسان گفتند از یک گربه هم ذلیل تر است. تا وقتی پشت قفس است، قانون مشخص است. یا به تکه گوشت حیوان مرده ای که هر روز جلویش می اندازند قناعت می کند و برخلاف ذاتش رام و اهلی در قفس می ماند تا بمیرد و هر از گاهی هم آهی می کشد و فکر می کند زندگی همین است دیگر. یا به این زندگی خفت بار راضی نیست و روز و شب یک هدف در سر دارد: رهایی از قفس. اما اگر ناگهان دیگر قفسی نباشد، بیشه و جنگلی هم نباشد چه؟ فکر می کردم من هم به اندازه همان ماده شیر به این شهر و این خانه تعلق ندارم. شاید برای همین بود که با این وسواس سرنوشتش را دنبال می کردم. 

در نهایت، بعد از سی و شش ساعت جستجو، پلیس اعلام کرد که ماده شیری در کار نیست و حیوان مشاهده شده، یک گراز سفید بوده است. یکی دو ویدئوی کوتاهی که از حضور ماده شیر ثبت شده بود را در تمام شبکه های تلویزیونی در حالیکه دور دم و قوز پشت گردن حیوان دایره های قرمز رنگی کشیده بودند جلو و عقب می کردند و توضیح می دادند که چرا این حیوان نمی تواند یک شیر باشد. شیر وحشی و پر جلال و شکوه، گراز کج و معوج و احمقی از آب در آمد که از دور و فقط در زوایایی، به اشتباه شبیه به شیر دیده شده بود. جلوی آینه ایستادم. انگار پرده ای از چهره ام پایین افتاده باشد، خبری از زن زیبا و مدرنی که فکر می کردم می توانم باشم نبود. یک مادر خسته خودخواه و یک همسر ناسپاس و کم مهر در آینه به من دهن کجی می کرد. زنی که به تشخیص دوستانش دچار بحران میانسالی بود و احتمالن بعد از چند سال شلنگ تخته انداختن و در یکی دو عکس و فیلم کوتاه شبیه به شیر درنده افتادن، ذات پست و گراز صفت خود را برای هرکه به اندازه کافی به او نزدیک می شد نمایان می کرد. دلم برای گرازی سوخت که به خاطر گراز بودنش مضحکه همه مردم دنیا شده بود. گرازی که شاید برای اولین بار اینطور مستقیم در چشمهای خودش نگاه می کرد و دیگر خوب می دانست که ماده شیر نیست. 

.

* حافظ

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۲

در ستایش رها کردن

از شش، هفت سالگی عاشق کارت پستال بودم. با دقت از همه کارتهایی که می گرفتم مراقبت می کردم. اگر مامان و بابا هم کارتی می گرفتند، آنقدر دور و برش می پلکیدم و نگاهش می کردم تا آن را به من ببخشند. همه شان را هنوز دارم. وقتی کارتهایم به ده، دوازده تا رسید مامان آلبومی به من داد تا کارتها را در آن بگذارم. و این شد آغاز کلکسیون کارت پستالهایم. از یک جایی به بعد، شروع کردم خودم هم برای خودم کارت خریدن و تعداد کارتها واقعن زیاد شد. حالا چند سالیست که وقتی آلبوم را ورق می زنم، کارتی را که یادگار زمان و مکانی دوست داشتنیست  بیرون می کشم، پشتش چند خطی از امروز و اینجا می نویسم و برای دوستِ دوری پست می کنم. و خیلی زود هم کارت و هم گیرنده را فراموش می کنم. یکی از دوستانم که اخیرن کارتی از من گرفته بود برایم نوشت که دو کارت قبلی را هم هنوز دارم. و من متعجب پرسیدم کدام دو کارت؟ از طرف من بودند؟ کلکسیون کارتهایم روز به روز لاغرتر می شود و من روز به روز سبک تر. جای زیبایی در قفس نیست. زیبایی را، از هر جنسی که باشد باید در جهان گسترد، حالا چه کارت پستال باشد، چه کلامی دل نواز، چه شعر و موسیقی روح نواز. زیبایی را باید رها کرد. 

.

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۴۰۲

هذیانهای آخرین روز کاری هفته

پنجشنبه ها تحمل همه چیز برایم سختتر است. دلتنگ تر، دورترم و تنهاترم. می ترسم هر چقدر هم که از این کار، از این زبان، از این خانه و از این شهر فاصله بگیرم، پنجشنبه هایم خاکستری باقی بمانند. 

همه غم هایی که در طول هفته و طی سالیان قطره چکانی در جانم ریخته شده، پنجشنبه ها به هم وصل می شوند. مثل یک رستاخیز بزرگ از زیر خاک سر بر می آورند و دست به دست هم می دهند و مرا، که ظاهرا در ساحل آفتابی یک زندگی معمولی قدم می زنم، با خود در دل دریای پیش از طوفان می کشانند. زیر پایم خالی می شود. آسمان بالای سرم با سرعت از ابرهای تیره پر می شود؛ و چشمم به ساحلی است که از من فاصله می گیرد. ساحلی که هر هفته سخت تر و بی حوصله تر به آن باز می گردم. 

جانور ناشناخته مرموزی در من هست، که پنجشنبه ها بیدار می شود. تن داغ و لاغرش را به آرامی حرکت می دهد و مرا ذره ذره از درون می جود. مرا که در اتاق مشاوره نشسته ام، که رانندگی می کنم، که آشپزی می کنم و گیلاس های مهمان ها را از شراب پر می کنم. و من تسلیم و ناتوان تحمل می کنم تا پنجشنبه تمام شود، درست مثل کودکی که به او دست درازی می شود. 

.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۴۰۲

تا روزی که درخت، دوباره درخت شود

امروز روز عجیبی بود. خودم را مجبور کرده بودم تصمیم سختی بگیرم. از آنها که از همان لحظه اول از آن پشیمان می شوم، اما می دانم که از به تاخیر انداختنش بیشتر پشیمان می شدم. گیج بودم و سوار اتوبوس شدم تا بچه را از مهد بیاورم. پیرزنی که روی صندلی کنار من نشسته بود به سمتم خم شد و گفت من ایستگاه بعد پیاده می شوم. می توانی کمکم کنی؟ گفتم حتمن. موهای سفیدش فر مرتبی داشت و ناخنهایش لاک قرمز. با سر به سمت چپ بدنش اشاره کرد و گفت، برای اینکه کمکم کنی، بهتر است این طرف را بگیری. ادامه داد که زور ندارم که از روی صندلی بلند بشوم. به دستهایش نگاه کردم. پوست چروکیده و انگشتهای دِفرمه اش، درست شبیه به دستهای مادربزرگم بود. همیشه موقع راه رفتن کمکش می کردم و او با افتخار به همه می گفت این عصای من است.  رو به پیرزن کردم و با صدایی که مطمئن باشم می شنود گفتم نگران نباشید. من بلدم چطور کمکتان کنم، درست همانطور که به مادربزرگم کمک می کردم. اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من دست راستم را از آرنج تا کف دست، مثل دسته مبل کنار دست او نگه داشتم. دستش را در دستم گذاشت، وزنش را روی آن انداخت و بلند شد. قدش از مادربزرگم کوتاهتر و جثه اش از او کوچکتر بود. قدم به قدم کنارش آمدم تا از اتوبوس پیاده شدیم. با هر قدم انگار در زمان به عقب بر می گشتم. به روزهایی که در خانه امیرآباد کنار مادربزرگم زندگی می کردم. دلم نمی خواست دست پیرزن را رها کنم. مدتها بود ماهیچه های شل و پوست نرم و نازک هیچ کهنسالی را لمس نکرده بودم. این بیماری همه گیر، طوری تنهایمان را از هم دور کرده که لمسِ هم هنوز برایمان غریبه است. پیاده که شدیم از من تشکر کرد و برایم روز خوبی آرزو کرد. من کنارش ایستاده بودم و مردد بودم که از او بخواهم که بغلش کنم، اما او قبل از من سوالش را پرسید: می روی آن طرف خیابان؟ گفتم بله. گفت می توانی مرا با خودت ببری؟ گفتم با کمال میل. دستش را دوباره در دستم گذاشت و شروع کرد ماجرای دکتر رفتنش را برایم تعریف کردن. و من دوباره همان دختر هفده ساله خامی بودم که هر شب، از هیاهوی دنیا به مادربزرگش پناه می برد. در حالیکه با احتیاط کنارش راه می رفتم و آرزو می کردم این خیابان تا ابد کش بیاید، به پهنای صورت اشک می ریختم. از دلتنگی برای مادربزرگ؟ از ناتوانی خودم در درست تصمیم گرفتن و درست رفتار کردن؟ 

گاهی رفتار درست اتفاقن ساده و سرراست و روشن است. اما صرف اینکه ساده است، به این معنا نیست که انجام آن آسان باشد. انسان موجود دیوانه و پیچیده ایست. تراپیستم می گوید ما اغلب تمایل داریم خودمان را در موقعیتهای ترامای بچگی قرار بدهیم به این امید که این بار برخلاف دفعات قبل، بتوانیم ماجرا را کنترل کنیم. که اغلب نمی توانیم و رنجمان تکرار می شود. ظاهرن من برای کنترل اوضاع، تنها راهی که برای خودم باقی می گذارم این است که یک افسار به خودم ببندم و راهم را بکشم و از معرکه ای که خودم راه انداخته ام، بیرون بزنم. واقعیت این است که ماندن و درست رفتار کردن هنوز از من بر نمی آید. متاسفانه اغلب در این معرکه ها تنها نیستم و مسئولیت رنجی که به بقیه می دهم با من است و از عذاب وجدان این یکی هرگز نمی توانم رها بشوم. گاهی آرزو می کنم آدمهایی که دوستشان دارم، هرگز مرا نشناخته بودند. 

امشب دلم می خواهد مثل موش کورهای کتاب داستان دخترم یک تونل به اعماق زمین بکنم و برای خودم سوراخی به تنگی و تاریکی رحم مادر درست کنم، خاک سرد را در آغوش بفشارم و تا آخر دنیا همانجا بخوابم. 

.

که من چو آهوی وحشی، ز آدمی برمیدم*

من از بیست و دو سه سالگی ناگهان به شعرهای حافظ علاقه مند شدم. قبل از آن به استثنای آنهایی که در کتابهای درسیمان بودند نمی توانستم حتی از روی یکی از غزلهایش بخوانم. در زندگی من خیلی از احساسات دفعتی بروز می کنند. و این، شاید نشان بی پایه و اساس بودن آنها باشد، اما به معنای بی اعتبار بودنشان نیست. از بیست و دو سه سالگی تا همین امروز، من تقریبا هر روز حافظ می خوانم. قبل از گوشی های هوشمند، همیشه خدا یک حافظ جیبی در کیفم بود و در یک روز عادی، دست کم چهار، پنج غزل می خواندم. اما حالا سالهاست که به جای آن یک صفحه فال حافظ در تب های گوشیم  باز است و به همان تناوبی که به تلگرام و واتساپ سر می زنم، آن را هم باز می کنم. آنچه دیوان حافظ را برایم تازه نگه می دارد، این است که از نظر من هیچ مطلب مهمی در آن نیست. شعرهایش، برونریزی بی نقص احساساتی هستند که بی مهابا و بی ملاحظه زندگی شده اند. بی تابی و ناکامی و سرخوشی و مستی را که در نهایت خود زیسته است، به استادی تمام به تصویر می کشد. تصویر من از او حکیم دانایی نیست که مثل ناخدا سکان زندگیش را در دست دارد و قلب دریا را می شکافد و پیش می رود. بلکه شبیه به آدمی است که یک تنه در دل دریای طوفانی شیرجه زده و تمام قوایش صرف این می شود که خود را روی آب نگه دارد. و از این لحاظ، خیلی با حافظ بینوا همزاد پنداری می کنم. 

* حافظ 

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۲

بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود*

تازگی ها مدام قلدری می کند. هیکل کوچکش را بلند می کند و روی زمین می کوبد. هر چیز دم دستش را  پرتاب می کند. ادای فحش دادن در می آورد. نعره می کشد. گریه  می کند. حتی برای مظلومیت خودش روضه می خواند. طبیعی است که در این سن، بچه ها خودداری بلد نباشند. در کتابهای روانشناسی که شوهرم می خواند نوشته است که وقتی چنین رفتاری از کودک سر می زند، نباید او را سرزنش کنید، نباید ترکش کنید، نباید تهدید یا تنبیهش کنید. باید کنارش بنشینید و بگویید عصبانی هستی؟ بی طاقتی؟ می فهمم. حق داری. ولی چاره ای جز صبر کردن نداریم. کنارش بنشینید و با او همدردی کنید و کاری نکنید. من هیچ وقت نتوانستم اینطور رفتار کنم. برعکس دلم می خواست من هم  به او ملحق شوم و هر دو با هم خودمان را به در و دیوار بکوبیم و به عالم و آدم فحش بدهیم. اما نمی توانم. حالِ او، تحمل حال خودم را هم سختتر می کند. دلم می خواهد بگیرم و به دورترین نقطه خانه پرتابش کنم. یا حداقل طوری سرش داد بکشم که صدای گریه و نعره اش برای چند لحظه هم که شده به گوشم نرسد. اما اغلب از ترس اینکه به این نقطه برسم، می گویم مامان می رود آن اتاق تا وقتی که تو آرام بشوی و صحنه را ترک می کنم. و هر بار که ترکش می کنم یاد آخرین باری می افتم که خودم همینطور بی ملاحظه و رها پا می کوبیدم و نعره می زدم. همان روزی که مامان، مانتوی سیاه بلندش را پوشید و اِپلهای بزرگش را روی سرشانه ها صاف کرد؛ روسری مربع مشکی که گل های طلایی خوشبو داشت دور گردنش انداخت؛ کیفش را برداشت و در مقابل چشمان بهت زده و سکوت ناگهانی من و خواهرم تهدیدش را عملی کرد. از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن آن در، هنوز در من طنین می اندازد. به سمت در دویدم و از دستگیره آویزان شدم، اما دستم به قفل بالای در نرسید. در که باز نشد، ما دوباره گریه کردیم، اینبار شدیدتر از قبل. انگار هزاران حنجره در گلویمان زجه می زدند مامان. هر بار که اتاق را ترک می کنم، گریه دخترم همانطور اوج می گیرد و با نفسهای بریده صدا می زند، مامان. و من از خودم متنفر می شوم، در حالیکه جملات کتابهای روانشناسی در سرم تکرار می شوند، درحالیکه صدای بسته شدن آن در پشت سر مامان به خاطرم می آید. 

در کتابهای روانشناسی نوشته است که باید با بچه روراست بود. اگر داد زدنش اعصاب شما را به هم می ریزد بی جهت به او نگویید که نباید داد بزنی، چون پرنده ها بیدار می شوند، چون داد نزدن کار درستی است، چون داد زدن گلویت را زخم می کند. بگویید من نمی توانم به تو اجازه بدهم که داد بزنی، چون سرم درد می گیرد، چون من امروز بی حوصله هستم. چون من دلم نمی خواهد تو داد بزنی. اگر ما برای بیان خواسته های خودمان به بچه دلیل بتراشیم، او هم یاد می گیرد تا احساساتش را پشت دلایل قلابی قایم کند. مثلا به جای آنکه بگوید من دلم نمی خواهد به تو بوس بدهم، می گوید من نمی توانم به تو بوس بدهم، چون دیرم شده است. اگر شما با مرز گذاشتن برای خودتان راحت باشید، او همین را هم از شما یاد می گیرد. این استدلال هم به نظرم منطقی می آید و خیلی به دلم می نشیند. مشکل اینجاست که اگر بخواهم با بچه روراست باشم، چیزی برای یاد دادن به او ندارم. دستم برای بزرگ کردن این بچه خیلی خالیست. چطور باید به او خودداری یاد بدهم، در حالیکه خودم بلد نیستم. چطور از او بخواهم روراست باشد، وقتی خودم نه با او، نه با دیگران و نه با خودم روراستم؟ این چیزها را در کتابهای روانشناسی ننوشته است. انگار آن کتابها برای پدران و مادران کامل نوشته شده اند. برای آنان که اگر روراست باشند، چیزی بجز خوبی و درستی ازشان نمی تراود. ما یا باید برای بچه هایمان خودِ بدمان باشیم، یا ادای خوب بودن در بیاوریم. راه میانه ای وجود ندارد. 

.

* حافظ

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۴۰۲

ستاره می‌شمرم

حسین دارد نواختن ساز هنگ درام را یاد می گیرد. شبها، وقتی بچه را می خوابانم صدای تمرینش در خانه بلند می شود و تا مدتی بعد از آن هم ادامه دارد. دیشب فکر می کردم چقدر به شنیدن چنین صدایی احتیاج داشتم. به شنیدنِ از ریتم افتادن و نواختن را رها کردن و باز از سر گرفتن؛ به شنیدن یک ملودی ساده که تکرار می شود و در تکرار، عوضی می شود و باز با تکرارِ بیشتر به خودش باز می گردد. چقدر این روزها شنیدن صدای سازِ یک نوازنده تازه کار برایم معنا دارد. صدای دلگشای تامل که با آوای هنگ در هم می آمیزد. چیزی که در اجرای نوازنده های مطمئن به گوش نمی رسد. دقیقن همان چیزی که من این روزها احتیاج دارم. چون من هم دارم اشتباه می زنم. من هم باید رها کنم و با سرعت کمتر و تامل بیشتر نواختن را از سر بگیرم. و بدانم که بدون بارداری زایشی در کار نیست.  و جاده ای که به قرار می رسد نه از دندان به جگر ساییدن، که از سرگرمِ ساز بودن می گذرد. 

.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

تن، حلقه گم شده زنجیرِ من

ارتباطم با بدنم به وضوح در حال تغییر است. احساس می کنم در سی و هشت سال گذشته بدنم را بی جهت سر طاقچه قاب گرفته بودم. نه تتویی داشتم، نه پیرسینگ درست و حسابی، نه حتی چهار تا عکس نود. این روزها خیلی برهنه جلوی آینه می ایستم و انگار برای اولین بار است که خود میانسالم را می بینم. نفهمیدم کی روی سینه هایم اینقدر ترک خورد و پشت رانهایم تغییر شکل داد. سعی می کنم به یاد بیاورم آخرین باری را که جلوی آینه ایستادم و بدنم بی نقص بود، اما اصلا یادم نمی آید. احساس می کنم به اندازه کافی به سینه هایم نگاه نکردم، آن وقت که هنوز سفت و گرد و مغرور بودند. باورم نمی شود که هیچ عکسی از بدن برهنه ام ندارم. می روم روی هارد و به عکسهایی که در کنار ساحل انداخته بودیم نگاه می کنم. عکسهای با بیکینی، نزدیکترین یادگاری هستند که از بدنم در دوران جوانی دارم. آنها هم زیاد نیستند. از شکمم بدون جای زخم سزارین هیچ عکسی ندارم. البته چرا، از شکم برآمده ام بارها و بارها عکس گرفته ام، وقتی که حامله بودم. اما حتی آن عکس ها هم برهنه کامل نیستند. می خواهم بروم به آتلیه دوستم و از او بخواهم به جای تمام این سالها که بدنم را زیر فرش جارو زده بودم، از من عکاسی کند؛ نه از کفشها و لباسها و سوتینهای فنرداری که زیرسینه ها جک می زنند، از گوشت و پوستی که دیگر دارد آویزان می شود. اولین نشانه های سرازیری را می خواهم ثبت کنم. شاید از روی عکسها نقاشی بکشم. شاید هم همان عکسها را به دیوار بزنم. می خواهم جلوی چشم خودم باشم تا فراموش نکنم که من، همان بدنم هستم. یادم نمی آید اولین بار کی حساب خودم را از بدنم جدا کردم. فکر می کنم سیزده چهارده سالگی بود، وقتی که سینه هایم برآمده می شدند و بدنم مرا که هنوز کودک بودم به سمت زنانگی می کشید و من مقاومت می کردم. نمی دانم چرا این جدایی اینقدر عمیق و طولانی شد تا امروزی که دوباره بدنم جلوتر از من به سمت میانسالی رفته است. حالا می خواهم یک بار دیگر به عنوان یک موجود یکپارچه با بدنم قاطی شوم. من، آنکه می اندیشد و می نویسد و خلق می کند، با بدنم که انگار تا امروز برایم فقط در حکم یک رویه و پوسته خارجی بوده است. من همان بدنم هستم و بدنم خودِ من. 

.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۴۰۲

از رنگ ها

 پلیور بافتنی را از سرم بیرون آوردم و روی تختش پرتاب کردم. سوتین مشکی راحت و آزادی تنم بود. از آنها که اغراق نمی کند، فشار نمی آورد، در عین حال نگهت هم می دارد. آنقدر در آن راحتم که گاهی تابستان ها بعنوان تاپ با شلوار جین یا دامن می پوشمش و بیرون می روم. از زمین بازی بچه گرفته تا دورهمی های دوستانه. کنار تخت ایستاده بود و به من زل زده بود. پرسیدم می دانی می خواهیم چه کار کنیم؟ گفت آره. پرسیدم چه کار؟ گفت چه کار؟ گفتم تو بگو. گفت تو بگو. آبرنگ مخصوص صورت و بدن را از قفسه بالای کمدش برداشتم. چهار زانو کنار میز و صندلی کوچکش نشستم و گفتم، می خواهیم مامانی را نقاشی کنیم. چشم هایش از ذوق برق زد و گفت من می خواهم مامانی را نقاشی کنم. گفتم پس آن شیشه آب را بیاور و بنیشین. گفت باشد. شیشه کوچک آب را از روی دراور کوتاهش برداشت و روی میز گذاشت. قلم را در آب زد؛ به پالت رنگ ها نگاه کرد و گفت کدام را می خواهی؟ سبز کمرنگ را نشان دادم و گفتم سبز روشن. قلم خیس را در رنگ حسابی گرداند و بعد به صورتم نگاه کرد. نگاهش روی گونه ام ثابت شد. قلم را آنجا کشید و از شادی شیهه کشید. دوباره به پالت نگاه کرد. قلمش را در آب شست و بعد در حالیکه آن را به سمت سبز تیره می برد گفت حالا سبز خاموش. قلم را به سبز تیره آغشته کرد و روی بینیم کشید. به حاصل کارش نگاه کرد و گفت همه جا می توانم بکشم؟ گفتم همه جا بجز چشم و دهان. پرسید می خواهی موش بشوی یا شاپرک؟ گفتم شاپرک. گفت باشد. به پالت اشاره کرد و گفت کدام را می خواهی؟ گفتم قرمز. قلم خیس را بالای رنگ قهوه ای که کنار سبز کمرنگ و تیره بود نگه داشت و گفت قهوه ای را دوست داری، آره؟ گفتم آره. قلم را روی لپ دیگرم کشید. شش رنگ دیگر را تکرار کرد تا رسید به رنگ قرمز. قلم آغشته به رنگ قرمز را روی قفسه سینه ام، درست میان سینه ها کشید و گفت: آتش. داری می سوزی مامان. با خودم فکر کردم بچه ها همه چیز را می فهمند. پرسیدم حالا چکار کنم؟ گفت سرت را نزدیک سینه ات نیاور تا بیشتر نسوزی. روی سینه ام، با رنگ زرد یک خورشید و با رنگ آبی یک ماهی و با رنگ های ارغوانی و صورتی پپا و جورج را کشید. یک جایی قلم را با دقت در جایی که گوشه پالت برایش تعبیه شده بود گذاشت، برگشت به من نگاه کرد و گفت: مامانی تمام شد. حالا بلند شو و برو. بلند شدم و رفتم. در حالیکه از خودم می پرسیدم به من بیشتر خوش گذشت یا به او؟

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۴۰۲

دیدار با عود در خانه برلین

شام به خانه مان دعوتش کرده بودم. از این کارم کمی پشیمان بودم، چون خانه بسیار نامرتب و سر هردویمان بسیار شلوغ بود. انگار مهمان شام در وسط هفته کاری با بچه کوچک و خانه ای که هفته هاست رنگ کارگر تمیزکار ندیده است، به اندازه کافی سخت و پیچیده نباشد، تعویض تخت خوابمان هم به آن اضافه شد. تخت جدید آمده بود و تخت قبلی را قرار بود درست همان روزکسی بیاید و ببرد. اتاق خواب پر بود از تخته های چوب سفید و میله های زیر تخت و تشک. محتویات کشوهای زیر تخت که عبارت بودند از ملحفه و پتو و بالش در سراسر خانه روی مبل ها و صندلی ها پر بودند و کیمیا با شعف فراوان از آنها بالا می رفت و آویزان می شد و روی زمین پرتابشان می کرد و از روی مبل یا صندلی روی پتو و بالش ها می پرید. خانه باید جاروبرقی هم می شد. خرید را روز قبل با عجله انجام داده بودم. می خواستم یک مرغ درسته در فر بگذارم و زرشک پلوی زعفرانی بپزم. کار سختی نبود. آشپزی بخش سخت مهمان داری نیست. برای ما مرتب کردن خانه از همه چیز سخت تر است. نمی دانم چرا هرچه تلاش می کنیم، این خانه نظم پیدا نمی کند. مثل یک نبرد بی پایان، که شاید فقط برای ساعاتی که مهمان رودربایستی داری در خانه داریم شانس برنده شدنش را داریم و باقی روزها و شب ها کامل مغلوبیم. اما مگر می توانستم عود را در کافه و رستوران ببینم، وقتی به شهر من می آید؟ عود اولین هم خانه من بعد از مهاجرت بود. در حقیقت یک اتاق از خانه ای که خودش در آن زندگی می کرد را به من اجاره داد. خانه قدیمی زیبایی که در بهترین محله پاریس واقع شده بود. یک خانه قدیمی و رویایی با اسباب و اثاثیه ای که من شبیهشان را فقط در فیلم دیده بودم. آن خانه برای من در حکم یک در مخفی رمزآلود بود برای ورود به دنیای تازه ای که با مهاجرت پیدا کرده بودم. گاهی عصرها، وقتی نور کم زور از پنجره های باریک و بلند چوبی روی مبل چرمی قدیمی کنارم می افتاد و ذرات غبار سرگردان را نمایان می کرد، حس می کردم دارم وسط یک فیلم یا رویا زندگی می کنم. حالا که به آن روزها نگاه می کنم، می بینم مهم ترین اثری که آن خانه در من داشت، این بود که آدمی که تا آن روز بودم را کمرنگ و کمرنگتر کرد. آنچه بعنوان سبک زندگی خودم می شناختم، مثل لک جوهری بر لباس سفید که مدت مناسبی در مایع سفید کننده می خوابد، به مرور کمرنگ و تقریبا محو شد. عادتهایی که یادگار خانه پدری بودند و گمان می کردم که مال خودمند، در این خانه پریشانِ غبار گرفته اضافی بودند. خیلی سریع به در نیاوردن کفش در خانه، توالت بدون روشویی، در کنده شده یخچال، سقف سوراخ توالت، بوی علف در شبهای شنبه، مردهای غریبه ای که صبح نیمه برهنه در خانه پیدایشان می شد، شش ماه یک بار جارو زدن خانه، پختن بادمجان و سیب زمینی با پوست، بطری های شراب سر میز شام، اسکان دادن یک لشکر آدم مست و های که آخرین متروی شب را از دست داده بودند، و خیلی چیزهای دیگر عادت کردم. امروز از همه اینها شاید یکی دو مورد هنوز همراهم باشد، اما اثر عمده شان در پاک کردن عادت های عاریه بود، که حقا اثر مهم و ماندگاری هم بود. و این خانه جادویی، خانه عود بود. او وقتی هنوز مرا نمی شناخت، در خانه اش را برایم باز کرده بود و هشت، نه ماهی که در آن خانه زندگی می کردم از بهترین ماه های عمرم شد. حالا چطور می توانستم وقتی به برلین آمده در خیابان با او وعده دیدار کنم. باید به خانه ام دعوتش می کردم. همین کار را هم کردم. اما حسین اجازه نداد در اتاق خواب را برایش باز کنم. پس من هم تور معرفی خانه که جزو فرهنگ فرانسوی هاست را با دلخوری از برنامه شب حذف کردم. کمی دیرتر از آنچه که تصور می کردم رسید. از تاکسی که پیاده شد از پنجره تماشایش می کردم. دوازده سال از روزهایی که هر دو آپارتمان خیابان له موئت را خانه می نامیدیم می گذشت. زن سی و هفت، هشت ساله ای را دیدم که با وقار و متانت روی زنگ به دنبال نام خانوادگی آشنا می گردد. نتوانستم صبر کنم تا از پله ها بالا بیاید. پنجره را باز کردم، صدایش کردم و برایش دست تکان دادم. لبخند زد و پرسید طبقه دوم؟ در راهرو را با دست نشانش دادم و گفتم آره بیا بالا. کیمیا با حسین در اتاقش بازی می کرد و غش غشش به آسمان بود. گفتم کیمیا بیا، دوست مامانی دارد می آید. اعتنایی نکرد. در خانه را باز کردم و عود در آستانه در ظاهر شد و گفت چقدر خوب است که می بینمت. هم دیگر را بغل کردیم. گفتم بیا تو. پالتوی فوتر ارغوانی رنگ کوتاهش را در آورد. پالتو را از او گرفتم و آویزان کردم. کیمیا که حالا ذوق کرده بود جلوی ما می دوید و خوشحالیش را با این روش نشان می داد. عود از آپارتمانمان تعریف کرد و گفت که چقدر روشن و بزرگ و جالب است. در تصدیق حرفش گفتم که در برلین بر خلاف پاریس آدمها فضای بیشتری دارند. گفت که آره، آنها هم در سویس زندگی می کنند و آنجا هم مثل برلین از فضای بیشتر زندگی لذت می برند. گفتم دختر من اصلن نمی دانستم تو سوئیس هستی. گفت دو سال می شود. وقتی دخترش فقط سه هفته داشته به دنبال یک پیشنهاد کار جذاب به ژنو رفته بودند. دو سال تمام عود کار می کرده و شوهر برزیلیش در خانه از بچه نگه داری می کرده است.  چقدر از هم بی خبر بودیم. هرچقدر سعی کردیم به یاد بیاوریم که آخرین بار چند سال پیش هم دیگر را دیده ایم، موفق نشدیم. احتمالا پنج سال پیش. چه اهمیتی داشت؟ حالا هر کدام در شهری دیگر خانه کرده بودیم و دختر بچه هایی تقریبا هم سن داشتیم. رو به حسین کرد و گفت، رعنایی که با من هم خانه شد، تازه از ایران خارج شده بود و برای اولین بار بود که در فرانسه تنها زندگی می کرد. دستش را روی پشتم گذاشت و گفت اصلن شبیه به آدمی که اینجا می بینی نبود. خیلی ساده لوح و بی تجربه و پاستوریزه بود. راست می گفت. زن اهلی رامی بودم که هیچ شبیه به امروزم نبود.

خیلی دوست داشت بداند که من بعد از خروج از فرانسه چه کردم. مسیر کاریم را برایش توضیح دادم که بیشتر از یک ساعت طول کشید. از اولین کاری که در آلمان داشتم، از شرکت خودم و اینکه کار کردن در فضای مردسالار و فاسد تجارت ایران چقدر اذیتم می کرد، اما چون کسب و کارم خوب می گشت جرئت تعطیل کردنش را نداشتم. از اینکه با روی کار آمدن ترامپ مشتری هایم همه در یک نصفه روز تماس گرفتند و پروژه هایشان را لغو کردند. از تغییری که در کارم دادم و از تجربه ام در کار مشاوره. از پروژه های نوشتنم برایش گفتم، از گروه نویسندگی و بوک کلاب و از چالش های نانورایمو. حتی از ایده کسب و کاری که در ذهن دارم هم برایش گفتم. تا آخرش را ریختم بیرون و تهدیگش را هم کندم. دهانش باز مانده بود و می توانستم به وضوح ببینم که هر چه من پیش تر می روم، تعجبش بزرگ تر می شود. رو به حسین کرد و گفت، این زن هیچ وقت ول کن نیست. حسین خندید و گفت این یکی را خوب یاد گرفته ام. عود بار دیگر تاکید کرد که اصلا ترمز ندارد. گفتم حالا نوبت توست که از کارت تعریف کنی. گفت رعنا من همان داروساز حوصله سربرم که در خلال یک سفر کاری به دیدن دوست قدیمیش می رود. مدتی در بازاریابی و حالا در فروش و توسعه بازار کار می کنم و اخیرن یک ترفیع تازه بعنوان دایرکتور فروش اروپا گرفتم. از شنیدن عنوان کاریش اشک در چشم هایم جمع شد. آغوشم را باز کردم و گفتم، اوه بیا اینجا. باورم نمی شود که حالا یک دایرکتور شده ای عود. و برای بار نمی دانم چندم هم دیگر را بغل کردیم.

از چالش های بچه داشتن حرف زدیم. از مشکل خواب بچه ها، از مشکل مرز گذاشتن برایشان و از عذاب وجدانی که آدم یکسره بخاطر فنا نکردن کامل خودش برای بچه تجربه می کند. گفت تا یک سال اول، من همه آنچه که داشتم را برای سوفیا می گذاشتم. به آستانه فروپاشی رسیده بودم و هر روز در توالت شرکت در حال پمپ کردن شیر از سینه هایم گریه می کردم و هر شب در خانه نق می زدم که مدیرم هیچ تصوری از شرایط کاری یک مادر جوان ندارد. و همه اینها سوفیا را هم نا آرام تر می کرد. بعد یک مربی خواب برای بچه گرفتیم و با روش هایی که پیشنهاد کرد طی دو هفته، یاد گرفت که شب چطور خودش بخوابد و خواب شبهایمان برگشت. گفت گرفتن این تصمیم برایش خیلی سخت بوده. این را می توانم خوب بفهمم، چون کیمیا هم خیلی مشکل خواب داشت و هنوز هم دارد و من در مورد مربی های خواب خیلی تحقیق کردم و خوب می دانم که روش هایی که پیشنهاد می کنند، مستلزم ساعت ها گریه کردن بچه و نگاه کردن مادر و پدر است. عود می گفت که شرایط زندگی مرا مجبور به گرفتن این تصمیم سخت کرد. اما وقتی کمی خودخواه بودم و این تصمیم را گرفتم و تبعات مثبت آن را برای خودم و بچه و زندگیمان دیدم، فهمیدم که من نمی توانم همه آنچه که دارم را فدای بچه کنم، بلکه تنها می توانم خیلی چیزهایم را فدایش کنم. من باید اندکی از وجودم را برای خودم نگه دارم و به موجودیت مستقلم احترام بگذارم تا بچه هم برای من به عنوان موجودی جدا از خودش احترام قائل شود.

هرچند که از پیاده نکردن روش های آموزش خواب برای کیمیا پشیمان نیستم، اما نکته ای که در حرف های عود بود را خوب درک می کردم. و از اینکه نزدیک به نیم ساعت داشت با افتخار سعی می کرد که منِ لابد ساده لوح و مادر فداکار را آموزش بدهد، در دلم به او خندیدم.

.

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۴۰۲

کاش می توانستم گریه کنم

امروز مشاوره نفسگیری داشتم. چهل و پنج دقیقه که تمام شد و تاریخ جلسه بعد را مشخص کردیم، به او گفتم که از دیدنش خوشحال شدم و روی صندلی نیم خیز شدم که مثلا او را بدرقه کرده باشم. اما همچنان روی صندلی روبرویم نشسته بود و به من چشم دوخته بود. گفتم فکر می کنم برای امروز کارمان تمام شده است. به نظر می آمد که در افکارش غرق است. با صدای کمی بلندتر گفتم آقای ف، شما هنوز حرفی با من دارید؟ به خودش آمد. گفت من سر تا پا گوشم که بدانم شما چه حرفی با من دارید؟ نگاهمان به هم گره خورد و اشک در چشمانش لرزید. نگاهم را از او دزدیم و گفتم من هفته آینده شما را می بینم. از روی صندلی بلند شد، سری تکان داد و با قدم های آهسته در حالی که دمپایی های پلاستیکیش روی زمین کشیده می شد از اتاق خارج شد. مراجعه بعدی سراسیمه با رنگ زرد و چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود وارد شد و برگه پلیس برای اخراج از کشور را گذاشت روی میز. چشمم به بطری آب و لیوان خالی روی میز افتاد. در لیوان آب ریختم و جلویش گذاشتم و آرام و شمرده، طوری که مطمئن باشم حرفم را می فهمد جملات استانداردی را که در چنین مواقعی باید گفت بازگو کردم: نگران نباش، من همه تلاشم را می کنم تا جلوی اخراجت را بگیرم. البته نمی توانم هیچ چیز را تضمین کنم، به جز اینکه همه تلاشم را می کنم. هم زمان وبسایت اداره کار را باز کردم تا برایش پرونده تشکیل دهم. بعد از تشکیل پرونده، برای یک مشاور حقوقی ایمیل  زدم و بعد هم یک نامه خطاب به اداره امور اتباع خارجی نوشتم و با یک مرکز آموزش پرستاری تماس گرفتم و از آنها هم درخواست وقت و نامه کردم. این میان بارها به او گفتم که ما باید همه تلاشمان را بکنیم و او باید با من همراه باشد و حتما روزی دو بار ایمیل هایش را بخواند و اگر خبری شد مرا در جریان بگذارد. مشاوره از یک ساعت هم رد شد و من، طبق معمول با عجله وسایلم را جمع کردم و با حالت نیمه دو به سمت ماشین رفتم تا بتوانم به موقع بچه را تحویل بگیرم. در ماشین را که بستم، دلم می خواست گریه کنم، اما نکردم. آهی کشیدم و حرکت کردم. خودم را با اخبار خانه و بچه سرگرم کردم، پادکست مورد علاقه ام را شنیدم، برای آدم های مورد علاقه ام پیام فرستادم، هر کاری که بلد بودم کردم تا این تعادل حاکم بر هم نریزد، در حالیکه بار همه این داستان های ناتمام مثل هر روز و هر شب روی سینه ام سنگینی می کرد. 

.

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱

فسیل دوازده ساله

درِ سالن اپیلاسیون را که باز کردم، یک آقای میانسال در سالن انتظار نشسته بود. با چشمهای روشنش از پشت شیشه عینک به من نگاه کرد و لبخند زد. پیرایشگر، مرا که از قبل نوبت داشتم به اتاقی هدایت کرد و تا من آماده بشوم به اتاق انتظار برگشت و از آقای میانسال پرسید چه جاهایی را می خواهد وکس کند و او جواب داد اندام تناسلی، باسن و دماغ. معمولن در سالن اپیلاسیون صداهای اضافی را اصلن نمی شنوم و آدمهای دیگر را اصلن نمی بینم. اما امروز چون آن آدم دیگر مرد بود انگار یک چشم و گوش اضافه در سرم در آورده بودم و اطلاعات بی موردی که میلی هم به دانستنشان نداشتم در مغزم حک می شد. پیرایشگر که به اتاق من آمد و مشغول به کار شد من غرق در افکارم شدم. چرا دیدن این آقا در سالن اپیلاسیون باید این اندازه توجه مرا جلب کند؟ مگر نمی دانستم که مردها هم اپیلاسیون می کنند؟ مگر گمان می کردم سالن اپیلاسیونی که می آیم زنانه است؟ خیر. توجهم جلب شده بود چون این ذهن من بود که مثل ایران زنانه مردانه داشت. یعنی کی می شود که در تهران در سالن اپیلاسیون را باز کنم و یک مرد سیاه چشم و پرموی ایرانی در سالن انتظار نشسته باشد و به من لبخند بزند؟ خدای من، مچ خودم را گرفتم. درست مثل آن  خارج نشینهای فسیلی شده ام که بعد از سالها زندگی آن طرف آب، سر طناب را به کلی گم می کنند و تصویرشان از ایران، محدود به خاطرات دور و کمرنگ خودشان و تصاویر رسانه ها می شود. مثل کازین مادرم که وقتی نوجوان بودم از آلمان برای دیدار آمده بود و داشت با دقت و ظرافت ماست میوه ای را برایمان توصیف می کرد و ما باورمان نمی شد که این مرد فکر می کند ما در ایران ماست میوه ای نداریم. هرچند عمر ماست میوه ای آن روزها خیلی هم طولانی نبود، اما ما طوری از توصیفات این مسافر غریب در وطن، بهت زده شده بودیم که گویا در گهواره ماست میوه ای می خوردیم. شرط می بندم همین حالا هم صدها سالن اپیلاسیون مختلط در تهران دایر است. حالا گیرم که عمرشان خیلی طولانی نباشد. صدها سالن هم اگر نباشد، ده ها سالن که دایر است. مطمئنم که هست. وقتی مامان و بابای من که بالای شصت سال سن دارند در محله امیرآباد که بالاشهری هم به حساب نمی آید سر کوچه شان کلاس یوگای مختلط می روند، چطور حتی از ذهنم گذشت که سالن اپیلاسیون مختلط در تهران نداشته باشیم. تهران امروز همه چیز دارد. این من هستم که تهران امروز را ندارم. من هستم که پیش از شکوفایی زندگی های آزاد زیرزمینی، با این شهر وداع گفتم و خودم را از تجربه سالهای رشد و بلوغش محروم کردم. 

صدای یک پیرایشگر دیگر از بیرون اتاق می آید که آقای میانسال را به اتاق کناری من راهنمایی می کند. مطمئنم عین این صحنه، همین حالا دارد در تهران هم اتفاق می افتد، به زبان فارسی و با گرمای خوش و بش مفصل شرقی. البته براساس چیزی که من در خاطرم هست در تهران با این میزان مومی که اینجا برای یک نفر استفاده می کنند، راحت کار ده نفر را راه می اندازند. این یکی گمان نکنم هنوز عوض شده باشد. مطمئنم زنی که در تهران به جای من روی تخت دراز کشیده، به اندازه من برای رها شدن از تصویر مردی که در اتاق کناری سجده کرده تا خانم پیرایشگر موهای باسنش را بکند، تقلا نمی کند. برای او، این زندگی عادی تر است تا برای من. 

.


شنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

فیل اتاق تاریک 

یک جوری عقیم بودن رابطه انحصاری برایم روشن است که باور نمی کنم بیشتر از ده سال است زندگیش می کنم. ماجرای همان فیل اتاق تاریک است که در تاریکی هر بار گوشه ایش را دست می کشی و حیرانی که کجا ایستاده ای. انگار ناگهان یک نفر وارد اتاق شد و کلید برق را زد و فیل برای من نمایان شد. عاشق آن لحظاتی از زندگیم که چنین چراغ هایی برایم روشن می شوند و به یک آگاهی دفعتی در مورد خودم و زندگی می رسم. چیزی که تا چند لحظه پیش برایم پوشیده بود، ناگهان مثل روز روشن می شود. و روزها و هفته ها بعد از روشن شدن چراغ، هی پشت دست به دندان می سایم که چطور زودتر متوجه نشده بودم. همه خاطراتم را این بار در نور چراغ مرور می کنم و بعضا خودم را ملامت می کنم که چرا قبلا اینقدر کور بودم و اصلا این تجربه های زیسته چه معنای دیگری می توانسته داشته باشد؟ پایه ای ترین بخشهای هویت خودم را با این روش شناختم و هنوز هم دارم می شناسم.

از همان روزهای اول رابطه می دانستم که یک چیزی سر جایش نیست، اما همه اش به خودم می گفتم همه چیز درست است. تو باید از پس چالش های رابطه بر بیایی. تو باید در رابطه بودن را یاد بگیری. و هیچ وقت از ذهنم نگذشت که شاید این مدل رابطه ای که مطمئن بودم برای من تنها نوع رابطه است، برای من کار نکند. شاید این من نیستم که باید اندازه لباس کهنه ای که قرن ها آدم ها به تن کرده اند، بشوم و شاید باید لباس من را از اول به اندازه خودم بدوزند. چیزی که از روز اول می دانستم این بود که من می خواهم با این آدم رابطه بلند مدت داشته باشم. می خواهم این فرد، همان کسی باشد که می آید و می ماند. هنوز هم همین را می خواهم. هنوز خوشحالم که با او بچه دارم و با او زندگی می کنم و دوست دارم در کنار هم پیر بشویم. اما دلم می خواهد هم او، هم خودم را تشویق کنم که پیک زندگی را تا ته سر بکشیم. نمی خواهم سدی بشویم برای هم که جلوی جریان زندگی را می گیرد. او را نمی دانم، اما من اینگونه دوام نمی آورم. من زندگی با حسرت را بلد نیستم. نمی توانم و نمی خواهم در سایه پنهان کاری و دروغ در کنارش زندگی کنم. مگر چه کسی از او به من نزدیکتر است؟ وقتی پیش او نتوانم خودم باشم، پس دیگر کجا می توانم؟ یک روز به خودم آمدم دیدم در سه گروه دوستی مختلف، همه دارند در مورد خیانت به همسر حرف می زنند. 

- بچه ها به نظرتان یک بار با یک غریبه خوابیدن خیانت است؟ - به نظرتان بوسیدن کسی دیگر خیانت است؟ - به نظرتان عاشق کس دیگری شدن خیانت است؟ سکس چت خیانت حساب می شود؟ حالا که نگاه می کنم، می بینم انگار این لباس به تن خیلی ها جور نیست. وقتی با بسیاری از دوستانم در مورد روابط موازی و پنهانی گفتگو می کنم، چطور می توانم با تنها کسی که این موضوع به او مربوط است حرفی نزنم؟ و اصلا چرا باید حرفی نزنم؟ از چه باید بترسم؟ یاد دوران نوجوانی می افتم و بحث هایی که بین بچه های مدرسه در مورد بکارت داغ بود. چند سال بعد از آن که به عقب نگاه می کردم حیران بودم از آن همه ترس برای زیستن یک تجربه. ترس از عقوبت، ترس از تنبیه، ترس از بی آبرویی، ترس از طرد شدن. حرف های دوستانم در مورد تعاریف خیانت، آلوده به همان ترس است، ترس از یک ناشناخته جذاب. همانطور که آن گفتگوها در مورد بکارت، به اولین تجربه سکسمان هیچ کمکی نکرد، گفتگو در مورد خیانت هم با هر کسی به جز آنکه با ما در رابطه است کمکی به آدم نمی کند. 

نمی دانم بشر در محرومیت به دنبال چه فضیلتی می گردد که اینقدر دلش می خواهد همه جا خط بکشد و بعد پنهانی از آن خطوط رد شود. گفتگوها و مطالعات ما در مورد رابطه باز ادامه دارد و هنوز به هیچ نتیجه ای  نرسیده ایم. اما از آن شب یلدایی که ترس های کهنه را دور ریختم و خسته و شکسته روبرویش نشستم و با او حرف زدم، مطمئن شدم که ما انتخابِ درستِ یکدیگریم.

.


پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

سالگرد ازدواج 

در حالی که دستم را دور بازویش حلقه کرده ام، از جلوی بارهای شلوغ و کم نور رد می شویم و با دقت براندازشان می کنیم. بالاخره یکی را انتخاب کرده و داخل می شویم و پشت یک میز گرد کوچک کنار دیوار می نشینیم. صندلیم را که روبروی صندلی اوست کمی جا به جا می کنم تا نزدک‌تر به هم باشیم. چشمان هر دویمان می درخشد. بعد از ماه ها و با هماهنگی های زیاد توانسته بودیم این شب را، که نهمین سالگرد ازدواجمان بود دو نفری جشن بگیریم. جشن گرفتن مناسبت های دو نفره رسم رایجی میان زوج هاست. تکلیفی هر ساله از نوع جشن تولد، که البته مرا بیشتر به یاد پیک شادی تعطیلات نوروز می اندازد. می نوشیم به سلامتی مناسبتی که تکرار می شود و گاهی در همین تکرار معانی تازه ای پیدا می کند. ما اغلب دم دستی ترین نوع جشن گرفتن را انتخاب می کنیم که چیزی نیست بجز یک شب رومانتیک در رستوران یا بار محله محبوبمان. بماند که بعد از بچه دار شدن همین هم دیگر دم دست نیست. در آخرین جشن ولنتاین شام رومانتیک را ناچار با ناهار رومانتیک جایگزین کردیم. از صبح بدون آنکه یک کلمه با هم حرف بزنیم جلوی آینه به خودمان رسیده و آماده شده بودیم و در سکوت به رستورانی رانده بودیم که رومانتیک‌ترین شام های دو نفره مان را در آن خورده بودیم و پشت همان میز همیشگی که برایمان رزرو شده بود نشستیم. آن هفته ها در نقطه جوش رابطه بودیم و بارقه کم سوی امیدی در دلمان می گفت که شاید این ناهار دو نفره در حکم یک لیوان آب بر آتش جنگ میانمان فرود آید و برای ساعاتی آن را خاموش کند. غذا را سفارش دادیم، در سکوت خوردیم و به ساعتمان نگاه کردیم. فقط بیست دقیقه گذشته بود و جشن ولنتاین را نمی شد بیست دقیقه ای تمام کرد. ناگزیر شروع به حرف زدن کردیم که با سرعت عجیبی به یک بگو مگوی استخوان دار تبدیل شد و یک جایی به خودم آمدم و دیدم داریم کاسه بشقاب ها را روی میز می کوبیم و با زبانی که کسی چیزی از آن سر در نمی آورد سر یکدیگر فریاد می زنیم. و به این ترتیب آبی که قرار بود آتش اختلاف را برای ساعتی خنک کند، چنان در جا تبخیر شد که انگار اصلا نبوده است. 

اما جشن امشب برای من با تمام جشن های دو نفره این سال‌ها تفاوت داشت. تناقض طعنه داری در خود داشت که برازنده نهمین سالگرد ازدواج بود. بر خلاف ناهار ولنتاین که زنگ پایان این رابطه دو نفره را در گوشمان به صدا در می آورد، این شب نوید زندگی دوباره به آن می داد. به نظر می آمد بعد از ده سال تازه به جاهای جالب رابطه نزدیک می‌شویم. گیلاس های مارگاریتا را که با احتیاط به هم زدیم و اولین جرعه را نوشیدیم، گفتگویمان شروع شد. حرفش را اینطور شروع کرد که با تو زندگی هیچ وقت یکنواخت نمی شود. هر دو خندیدیم. این جمله را بارها از او شنیده بودم. برخلاف او که در همان رشته ای که اول در دانشگاه انتخاب کرده بود، استاد شده بود و در همان شهری که اول به آن مهاجرت کرده بود زندگی می کرد و در نهایت با اولین دوست دخترش ازدواج کرده بود، من بارها فرمان زندگیم را کامل چرخانده بودم. دو بار تغییر رشته داده بودم، تا آن روز در ده شغل مختلف کار کرده بودم که برخی از آنها زمین تا آسمان با هم تفاوت داشته اند. به زنان و مردان گرایش و با هر دو رابطه داشته‌ام و طبق عادت دیرینه ام همه چیز را به چالش می کشیدم، از عشق و کار و رشته گرفته تا ازدواج و بچه. 

هر جنس رابطه و هر جور مرزی را با احتیاط زیر سوال می برم و آن را برای خودم کشف و دوباره تعریف می کنم. در این آشفتگی و به هم ریختگی به خودم و به دیگران نزدیکتر می شوم. در این تغییرات است که احساس زنده بودن می کنم. او تماشای این به هم ریختگی را از روز اول دوست داشت. زندگی با زنی چون من، به او این امکان را می دهد که در عین حال که در ساحل امن خود نشسته، موج های خنک و دلچسب دریای متلاطم را روی پاهایش حس کند. اما این بار من دستش را گرفته بودم و بیشتر از قبل به سمت دریای مواج می کشیدم. در حالی که خودم هم از تصور اینکه پاهای او هم مثل من از زمین محکم جدا شود، می ترسیدم. از شب یلدا دو شب می گذشت. گفت که دو شب قبل را تا صبح کابوس دیده است که من با نفر سوم رفته ام و او درحالی که از این آزادی یکباره‌اش سردرگم است، در حسادت می سوزد. آن شب تمام وقت از ترس هایمان حرف زدیم. ترس از حسادت، ترس از دانستن در مورد روابط موازی، ترس از ندانستن، ترس از شک، ترس از تجربه. آخر شب، درحالی که خیلی مست بودیم دستش را گرفتم و به او قول دادم که تا وقتی هر دو آماده نباشیم، رابطه را باز نکنیم. که البته با این حرف بیشتر او را ترساندم. چون تا قبل از آن خیال می کرد که این گفتگوها جهت ژیمناستیک ذهن است و قرار نیست هیچ وقت عملی بشوند. به او گفتم که من هم می ترسم و می خواهم اگر هر قدمی در این راه بر می داریم آرام و کوچک و شمرده باشد. 

آن شب، به یاد ماندنی ترین سالگرد ازدواجمان شد.

.

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

 

این مدل گفتگو را اخیرا کشف کرده ام. وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس کنم. یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیع کشان دور خودم چرخیده ام، یا مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام. وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه شوم، وقتی عریان در چشم‌های خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.

نمی دانم به خاطر نور کم اتاق بود یا خستگی چشم های من یا هر دو، اما صورتش را تار می دیدم. آرام بودم. تجربه عجیب آن روز مرا از زمین بلند کرده بود و در جایی نشانده بود که یک راوی بی طرف می نشیند. راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم بودم. بدون ترس یا هیجان شروع به حرف زدن کردم. 

- خیلی پشیمانم که ازدواج کرده ایم. 

شاید اگر در هر موقعیت دیگری این جمله را از من می شنید برآشفته می شد یا جا می خورد. از جا بلند می شد و دور اتاق قدم می زد. حرفم را قطع می کرد و مرا با هزاران سوال بمب باران می کرد. اما وقتی با سکوت و نگاه مرا به ادامه حرف زدن دعوت کرد، فهمیدم که او هم درست از میانه همان تردیدی به ماجرا نگاه می کند که من در آن نشسته ام. فهمیدم که در کنارم است و نه در مقابلم. پس با اطمینان بیشتر در قامت راوی به حرف زدن ادامه دادم.

- نمی دانم چطور توانستیم زندگی و عشقمان را در غالب پوسیده ترین و کهنه ترین چارچوب بگنجانیم. دیده ای در فیلم ها دست زندانی را با دستبند به دست سرباز می بندند؟ احساسم نسبت به حلقه ازدواجم، مثل همان دستبند است که انگار من و تو را به هم دوخته است. چه لزومی داشت، ما که بدون ازدواج هم از بودن در کنار هم لذت می بردیم. 

لبخندی زد و پرسید برای همین است که چند ماه بود حلقه ازدواج را دستت نمی کردی؟

-  آره. 

- پس چرا دوباره دستت می کنی؟ 

- چون دست نکردنش کمکی نکرد. 

- یعنی اگر ما همین فردا از هم جدا بشویم، حال تو خوب می شود؟ 

چند لحظه در جواب تردید کردم.

-  فکر نمی کنم. مشکلم با رابطه انحصاری است. حرف زدن از آن برایم آسان نیست. دوست ندارم فکر کنی حالا یک نفر را پشت در دارم و می خواهم فردا دستش را بگیرم و بیاورم در زندگیمان. 

- چنین فکری نمی کنم. بگو.

- وقتی یک آدم تنها عاشق می شود، همه آن را جشن می گیرند. برایش خوشحال می شوند، به او افتخار می کنند چرا که دوست داشتن زیباترین حسی است که انسان تجربه می کند. فرض کنیم این عشق پیش می رود و اوج می گیرد و دو نفر تصمیم می گیرند که در کنار هم و با هم زندگی کنند. حالا اگر یکی از این دو از نو عاشق بشود چه؟ این بار همان احساس، به هرزگی و خیانت تعبیر می شود. عشق اول مقدس و تکریم شده است و هر عشقی که پس از آن بیاید منحوس و کثیف. چطور رابطه ای که تار و پودش از عشق است، این گونه به عشق پشت می کند؟ این سبک رابطه نمی تواند کار کند، دارد خودش را نقض می کند. چطور می شود دوست داشتن را برای کسی ممنوع کرد؟ چطور می شود تصور کرد که نمی توان همزمان بیشتر از یک نفر را دوست داشت؟ دوست داشتن هیچ کس، مثل دوست داشتن کس دیگری نیست. مختصات هیچ دو نفری که کنار هم قرار می گیرند شبیه به دو نفر دیگر نیست و همین، دوست داشتنِ هم زمان چند تن را ممکن می کند. که اگر ممکن نبود، این همه داستان عاشقانه نداشتیم که اسمشان را خیانت بگذاریم. درست است، گاهی عشقی که آن را خیانت می نامیم بر روی خرابه های عشق اول ساخته می شود. اما همیشه هم اینطور نیست. و وقتی که عاشق بیچاره در چنین موقعیتی قرار می گیرد، باید انتخاب کند. یا به خاطر تعهد به رابطه انحصاری، با اشک و حسرت و آه عشق دوم را پس بزند، و یا پنهانی آن را در زندگیش نگه دارد. واقعا چرا دوست داشتن باید چنین بهای سنگینی داشته باشد؟ اصلا دوست داشتن نفرات بعدی هیچ، چرا وقتی با کسی که دوستش داری زندگی می کنی، باید خودت را از لذت هم خوابگی با دیگران محروم کنی؟ چرا باید بین این دو انتخاب کرد، وقتی می شود هر دو را با هم داشت. 

صدای گریه بچه بلند شد و مثل زنگ پایان روز مدرسه، پایان مکالمه را اعلام کرد. از روی کوسن بلند شدم و به اتاقش رفتم. انگار خون تازه در رگ هایم جریان گرفته بود. خوشحال بودم که دوباره همراه هم بودیم. خوشحال بودم که دیگر چیزی را از او پنهان نمی کردم. می دانستم که باید چند روز به او فرصت بدهم تا واکنش اصلیش را ببینم. همیشه همینطور بود. سر مسائل بی اهمیت و جزئی جوش می آورد و مرافعه راه می انداخت، ولی سر مسائل اساسی و مهم یک کوه صبر و آرامش بود. ذهن و دلش را باز می کرد و تمام تلاشش این می شد که مرا بفهمد. اغلب هم می فهمید. حتی بهتر از خودم مرا می فهمید. چند روز می گذشت تا نظرش را بروز بدهد. و همیشه قبل از هر چیز از اینکه دغدغه ام را با او در میان گذاشته ام تشکر می کرد. تشکر کردنش از همان اول اذیتم می کرد. انگار لطفی در حق او کرده ام که تشکر می کند. ای کاش این بار تشکر نکند.

بچه را در تخت گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم، ژاکتی پوشیدم و مشغول چیدن لباس ها در چمدان شدم و این سفر تازه برایم هیجان انگیز شد.

ادامه دارد..

شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱

شب یلدا

امسال شب یلدا، به معنای واقعی کلمه در هم شکستم. صبح که بیدار شده بودم هیچ تصور نمی کردم که در کمتر از دوازده ساعت این گونه به زانو در بیایم، فقط می دانستم که چیزی سر جای خودش نیست. سالهاست که می دانم یک چیزی سر جای خودش نیست اما نمی دانم چه. پیدایش نمی کنم. هی خودم و زندگیم را می کاوم. رابطه هایم را هزار بار زیر ذره بین مرور می کنم. رابطه با همسرم، با دخترم، با پدر و مادرم، با خواهر و فامیل و دوست و همسایه. رابطه با خودم، رابطه با کارم. هی تصمیم هایم را بالا و پایین می کنم. دستاویز عدد و رقم می شوم. میانگین های زندگی های نرمال را از اینترنت بیرون می کشم. میانگین تعداد مرافعه یک زوج موفق، میانگین تعداد روزهای بیماری یک انسان سالم، میانگین تعداد شب های بی خوابی یک بچه معمولی، میانگین درآمد یک خانواده سه نفره، میانگین تعداد سکسهای یک زوج با بچه و هر چه بیشتر می کاوم، بیشتر در دایره کسالت بار نرمال جا می گیرم و بیشتر سردرگم می شوم. 

عصر که بچه را به پرستارش سپردم و در اتاقم را پشت سرم بستم بغضم ترکید. به در تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. یادم نمی آمد آخرین بار کی اینطور گریه کرده بودم. البته که من زیاد گریه می کنم. اما تمام گریه کردنهایم در واقع تلاشی برای گریه نکردن است. فرقی هم ندارد که در جمع باشم یا در خفا. نمی دانم چرا و چطور یاد گرفته ام که آدم باید جلوی گریه اش را بگیرد. گلو درد می گیرم از بس سعی می کنم بغضها را قورت بدهم. کوفته می شوم از بس همه وجودم را منقبض می کنم که شاید اشک ها دیگر نبارند. مدام نفس عمیق می کشم. از جایم بلند می شوم. راه می روم. صورتم را آب می زنم. هر کاری می کنم که اشک هایم زودتر بند بیایند. این بار اما طور دیگری بود. نای این را نداشتم که بخواهم جلوی خودم بایستم. دل به دل گریه هم نمی دادم. اصلن انگار من دیگر نبودم. این گریه بود که از من می تراوید و من فقط محو تماشا بودم که چطور شانه هایم می لرزد و صدای هق هق در گوشم می پیچید. چطور لباسم از اشک خیس می شود و چطور ته مانده جانم اشک می شود و می رود و از من تفاله ای به جا می گذارد. نزدیک به دو ساعت گریه کردم. پرستار بچه کم کم می رفت. از جایم بلند شدم و در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. به چشم های قرمز و ورم کرده و صورت برافروخته ای که شبیه تر به من بود. احساس کردم بعد از این گریه طولانی بیشتر با خودم یکی شدم. دستهایم را از آب خنک پر کردم و به صورتم پاشیدم تا رد اشک از گونه هایم پاک شود. به اتاق دخترم رفتم و با او مشغول بازی شدم. گنگ بودم. صدای همه چیز در سرم می پیچید. روی زمین دراز کشیدم و بچه از سر و کولم بالا می رفت. نمی دانم چقدر گذشت تا صدای باز شدن در خانه آمد و او بابا، بابا گویان از من دور شد. خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آنکه در چشمهایش نگاه کنم سلام کردم و گفتم می روم حمام. بیست دقیقه هم زیر دوش گریه کردم. بیرون که آمدم داشت شام بچه را می داد. به اتاق خواب رفتم و چشمم به چمدان خالی افتاد که روی زمین دهن باز کرده بود. در کمد لباس ها را باز کردم و بر پیراهن های سبک و زیبا، یادگاران روزهای گرم و عشق های داغ دستی کشیدم. یکی را بیرون آوردم و به تن کردم. موهایم هنوز خیس بود و هوا سرد. تن مرطوب و برهنه ام زیر پیراهن نازک مورمور شد. یک حوله خشک برداشتم و به موهای خیسم پیچیدم. بی حوصله روی تخت نشستم. آن لحظه، آن جا هیچ چیز به اندازه این چمدان خالی دعوت کننده نبود. دلم می خواست چمدان را از پیراهنها و کفشهای پاشنه بلند و گردنبدهایی که سالها بود نیاویخته بودم پر می کردم و شب دیروقت که همه خواب بودند یواشکی از این زندگی نرمال و این خوشبختی نرمال و این خانواده نرمال فرار می کردم. از تصور این فرار لبخندی روی چهره ام نقش بست. لبخندی که به سرعت ماسید و محو شد. فردا مسافر بودیم و می دانستم که تا ساعاتی دیگر من و همسرم همانطور که گپ می زنیم چمدانمان را از لباسهایی که برای یک سفر خانوادگی ده روزه نیاز داشتیم پر می کنیم و به اینکه باز هم چمدان بستنمان را به ساعت های آخر قبل از خوابیدن موکول کرده بودیم می خندیدیم. 

در اتاق را باز کرد تا بگوید وقت خواب بچه است. لازم نبود حرفی بزند. دستگیره در که چرخید فهمیدم که چه می خواهد بگوید. در میانه در که ظاهر شد پیش از آنکه حرفی بزند گفتم آمدم. سوتی زد و گفت چقدر سکسی شدی. این پیراهن را هم می آوری؟ لبخند بی رمقی بر چهره ام نشست. دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم برو آن طرف. بچه را بغل کردم و به اتاقش بردم. طول کشید تا خوابش ببرد. از اتاق که بیرون آمدم پای کامپیوتر نشسته بود. گفت چند تا ایمیل مهم را یادم رفته بود جواب بدهم. سه، چهار ساعت باید امشب کار کنم. ساعت نه و نیم شب بود. گفتم چهار ساعت؟ پس تا صبح بیداریم. گفت تو وسایلت را جمع کن و بخواب. گفتم باشد. لیستی که از صبح سعی کرده بودم بنویسم را برداشتم و مرور کردم و چند کلمه ای به آن اضافه کردم. وسایل بچه را از اتاقش بیرون آوردم و روی تخت خودمان ریختم تا بعد با حوصله در چمدان بچینم. حوصله ای تمام نشدنی که نمی دانم از کجای این جان بی قرارم می آمد. در سکوت و سکون خانه تنها بدن سرد من بود که به آرامی در اتاق خواب جا به جا می شد، در چمدان خم و راست می شدم و هر از گاهی بی حوصله روی تخت دراز می کشیدم در حالی که زانوها را در شکم جمع می کردم تا لباسهایی که روی تخت کوه شده بودند پخش زمین نشوند. 

ساعت نزدیک یک بود. کیف کوچک وسایل حمام را پیدا نمی کردم. به اتاق نشیمن رفتم تا از او بپرسم که کیف را ندیده است. متوجه حضورم نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم خیلی مانده؟ گفت نصفش انجام شده است، تو خوبی؟ یک لحظه در زمان جلو رفتم و از تصور اینکه با لبخند بگویم که خوبم از خودم منزجر شدم. اگر تا دیروز نمی دانستم چه مرگم است، امروز بعد از باز شدن سر گریه یک چیز را خوب فهمیده بودم و آن این بود که خوب نیستم. پس گفتم نه خوب نیستم. سرش را که تا آن لحظه به صفحه مانیتور خیره بود برگرداند و گفت چرا؟ گفتم بعد حرف می زنیم. امشب خیلی کار داری. گفت یک جمله ای یکجا خوانده بودم که می گفت: وقتی تو رنج می کشی دنیا برای من می ایستد. بنشین. لبخند گرمی روی صورتم نشست. در مقابل این جمله نمی شد خودداری کرد. بلافاصله روی کوسن بزرگ کنار صندلیش نشستم بی آنکه بدانم چه می خواهم بگویم. 

ادامه دارد..

.