یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۸

زنده به گور شده‌ایم زیر انبوه حوادث

آنقدر سرگرم مصیبت‌های پشت هم ایران بودم که به کل حواسم از برلیناله پرت شد. چشمم که در اینستاگرام به یک عکس از جشنواره افتاد هراسان وبسایتش را چک کردم و دیدم خداروشکر هنوز می‌توانم خودم را برسانم. اما لیست برنامه‌ها را که آوردم دیدم اصلن دست و دلم به فیلم دیدن نمی‌رود. بسکه زندگیمان از هر فیلم سورئالی پرماجراتر است. چه لزومی دارد اصلن فیلم دیدن؟ مگر قرار نبود فیلمها برای ساعاتی ما را از ملال زندگی روزمره دور کنند؟ وقتی زندگی دارد چپ و راست سیلی می‌کوبد در رویمان، در سالن تاریک سینما به دنبال ماجراهای داستانی گشتن خیلی مضحک است. 
باد می آید توی مغزم انگار. از خودم دور شدم و زندگیم از دستم در رفته. نمی‌دانم به  چه باید چنگ بزنم که به خودم برگردم. به آدمی که ده سال پیش بودم. آدم مطمئن امیدواری که به خودش ایمان داشت و به عشق باور داشت و امیدوار بود دنیا هرروز جای بهتری بشود. آدم ده سال پیش که دنیایش کوچکتر و زیباتر و امن‌تر بود. 
این روزنه نجات هرچه که باشد، فیلم دیدن نیست. وبسایت برلیناله را بستم و فکر کردم که ما دیگر با هیچ لالایی خوابمان نمی‌برد. 
.

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۸

برشی از یک فصل خاکستری

پنج ماه گذشته انگار در یک مه غلیظ زندگی می‌کردم. یا بهتر بگویم، انگار یک مه غلیظ رفته بود در مغزم، زیر پلک‌هایم، در حلزون گوشها و پیچ گلویم. نه چشمم درست می‌دید، نه گوشم درست می‌شنید، نه چیزی را مثل قبل حس می‌کردم، نه می‌توانستم با کسی  ارتباط برقرار کنم. می‌دانستم که همان آدم‌های عزیز قبل دور و برم هستند و در همان خیابان‌های همیشگی قدم می‌زنم. اما نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط می‌دانستم که باید خوشحال باشم چون چیزی دارد درونم رشد می‌کند، اما حالم برای خوشحال بودن خیلی بد بود. انگار زندگیم روی صحنه آهسته بود درحالیکه باقی دنیا با سرعت همیشگی پیش میرفت. تنها حرکتهای پرشتابم دویدن به سمت دستشویی بود. روزی چند بار سرم را بالای کاسه توالت می‌گرفتم و عق میزدم. هورمن‌هایی که انتظار داشتم دنیا را برایم زیبا کند، فقط روزی چند بار دل و روده‌ام را در حلقم می‌آورد. در عین حال که دلم برای آدم‌ها تنگ میشد، ازشان بیزار هم بودم. مخصوصن وقتی روبرویشان می‌نشستم. مخصوصن وقتی نمیفهمیدند چه حالی دارم. با همان انرژی قطره‌چکانی که داشتم فحش‌های قلمبه نثار آدم‌های زیادی کردم. با خیلی‌ها قطع رابطه کردم و راستش زیاد هم پشیمان نیستم. از قضا در این مدت حادثه هم کم نداشتیم که چپ و راست بر گوش ملت نواخته میشد. که تیر خلاصش همان شلیک دو موشک به هواپیمای مسافربری بود.
می‌دانستم که باید خودم را جمع کنم و لااقل وقتی روبروی دکترم می‌نشینم سعی کنم تصویر درستی از حال و روزم برایش ترسیم کنم. در آن هم ناتوان بودم. نتیجه‌اش اینکه چهارماه از این پنج ماه را داشتم تمام‌وقت کار می‌کردم. تا اینکه بدنم یکجا ترمز را کشید و سه روز در بیمارستان بستری شدم و بالاخره دکتر دو ماه برایم استراحت نوشت. حالا که سه هفته از آن دو ماه می‌گذرد، کم کم مه دارد خودش را از جسم و جانم جمع می‌کند. چشمم دوباره دارد دنیا را می‌بیند و پایم دوباره انگار روی زمین است.
.