جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

از مزایای همجنسگرا بودن این است که آدم می تواند با اکسِ اکسش دوست شود. یا حتی ازدواج کند. بعله
.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

بابای آن سالها

عید که میرفتم ایران برای بابا یک کیندل خریدم. تا قبلش پی دی اف کتابهایش را برای سفر میریخت روی گوشی موبایلش. کتاب خواندن از روی گوشی موبایل بنظرم مرارتی هست که فقط بابا حاضر به تحملش بود. آن هم کتابهای هزار صفحه ای علمی. 
بابای من هم مثل خیلی هم نسلی هایش از یک خانواده فقیر در یک شهرستان دور افتاده (آبادان) با تکیه بر تلاش و کوشش فردی به بالاترین مدارج علمی رسید. همانطور که تمام عموها و عمه هایم. در عوض مامان از بچگی مدرسه غیرانتفاعی می رفت و چون برعکس خواهر برادرهایش درسش خیلی خوب بود، پدربزرگ پولی که برای کلاس تقویتی بقیه صرف میکرد تا رفوزه نشوند، برای مامان صرف کلاس زبان میکرد و این شد که مامان از بچگی به زبان علاقه مند شد و با اینکه در دانشگاه رشته پزشکی هم قبول شده بود ترجیح داد ادبیات انگلیسی بخواند. گاهی سطح آزادی تصمیم گیری مامان در آن سالها برای من تکان دهنده ست. چون بجرئت میتوانم بگویم من و خواهرم هیچ وقت اینقدر بدون اصطکاک نتوانستیم در مورد رشته تحصیلی، فعالیت سیاسی و تفریحی و خورد و پوش و رفت و آمدمان تصمیم بگیریم و عامل محدود کننده تمام این تصمیمات هم مامان بود.
مامان تنها دختر خانواده بود که از هجده سالگی ماشین زیر پایش بود. که دانشگاه و بعد زندان رفت و در نهایت ماجراجویی های زیاد و پرونده قضایی مانع از ادامه تحصیل و امکان کارش شد. و حالا بعد از پنجاه و شش سال خودش را زن موفقی نمیداند. هرچند من بشخصه همیشه به مامان بیشتر از هرکس دیگری در زندگی م افتخار میکنم. 
بابا از آن بچه هایی بود که زیر تیر چراغ برق درس میخواند. وقتی هفت-هشت نفر در یک اتاق زندگی کنند چراغ اتاق باید سر ساعت نه و نیم خاموش شود. بی شک بابا توانایی ستودنی اش را در تمرکز کردن مدیون سالهای بچگی ست. که یا در اتاق کوچک و شلوغ یا گوشه خیابان درس میخوانده و البته از وقتی که من یادم هست در وسط شلوغترین مهمانی های خانوادگی یا در قطار یا هرجایی که بشود نشست بابا کتابش روی پایش باز بود و هرچه فریاد می زدیم بابا! بابا! یا همه فامیل همصدا اسمش را تکرار میکردند فایده نداشت. باید یک نفر میرفت و شانه هایش را تکان میداد، "با شما هستیم! تشریف بیاورید سر شام." 
میگفت بچه که بوده پول تو جیبی ناچیزش را میبرده به مجله فروشی و بجای اینکه یک مجله نو بخرد ده تا مجله کهنه میخریده و همه را چند روزه تمام میکرده و گاهی مجله فروش مهربان حاضر میشده مجله ها را رایگان عوض کند. بابا را یک سال دیر به مدرسه فرستاده بودند. یک تابستان بابا تصمیم میگیرد عقب ماندگی ش را جبران کند و سال پنجم و ششم را در سه ماه تابستان میخواند و سال بعد سرکلاس هفتم مینیشیند! حالا نه تنها یک سال عقب نبود، بلکه یک سال هم جلو افتاده بود. بابا از بچگی و تا همین حالاش هم عاشق ریاضی و فیزیک بود و هست. طبعن رشته تحصیلی ش هم ریاضی بود. سال آخر دبیرستان مادربزرگم -که درآن سالها هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت- به عنوان یکی از آرزوهایش مطرح میکند که "دوست داشتم پسر بزرگم دکتر میشد." کمتر از هشت ماه به کنکور مانده بود و بابا کتابهای زیست شناسی را میگیرد و شروع به خواندن می کند و در کنکور تجربی شرکت میکند. رتبه اش دوازده می شود که به گفته خودش ناامید کننده بود! دوست داشت رتبه یک بیاورد! در کنکور دانشگاه صنعتی شریف هم شرکت میکند و طبعن در رشته مهندسی برق قبول میشود. بخاطر مادرش پزشکی را انتخاب میکند. 
به گفته خودش هدف بابا در زندگی فقط درس خواندن بود. مطمئن بود که میخواهد شاگرد اول دانشگاه باشد و برای ادامه تحصیل از ایران برود. و نه به دوست دختر و نه به ازدواج و نه به سروتیپ و لباس و نه به سیاست و دین و ایمان و نه به هیچ چیز دیگر کار نداشت.  اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد.  
بخاطر سواد بالا و پرکاری و پرخوانی و البته صداقت در رفتار و گفتار، بابا نزد استادهایش عزیز بود. یکی از استادها که دکتری بسیار مشهور بود با بابا خیلی صمیمی شده بود. طوری که او را در مهمانی ها و پیک نیک های خانوادگی همراه خودش میبرد. و در نهایت شب عروسی برادر خانم این آقا و پسردایی مامان من، سرنوشت بابا برای همیشه عوض شد. تا آن سال بابا بخاطر موفقیتهای تحصیلی ش شهره خانواده بود. از آن سال به بعد بخاطر عشقش به مامان. داستان عشق بابا نه تنها در فامیل خودشان که در بین برادر-خواهرهای مامان هم پرآوازه شد. 
به دوست و استادش گفت که میخواهد با مامان ازدواج کند. دکتر میدانست که مامان دختر راحتی نیست. که بسیاری از مردهای ایده آل را بخاطر شعارهای سانتی مانتال و روشن فکرانه رد کرده. تنها داشته ی بابا در آن سالها مدرک تحصیلی ش بود. پزشکی. چیزی که مامان با انتخاب رشته اش در دانشگاه، عملن ثابت کرده بود برایش اهمیتی ندارد. دکتر مرد زیرکی بود و نمیخواست با پیشنهاد نسنجیده فرصت بابا را سوخت کند. پس خودش با مامان تماس گرفت و ازش خواهش کرد یک مقاله انگلیسی را برای همکارش (بابا) ترجمه کند. مامان قبول کرد و برخوردهای اولشان از همانجا شروع شد.
مامان، بابای آن سالها را اینطور توصیف میکند "مردی با قد بلند و دهان گشاد که مثل یک بچه ساده و بی شیله پیله بود و مثل یک ظرف بزرگ تو خالی بود." عجیب نیست که بابا بنظر مامان تو خالی میآمد. از اعتقادات دینی ش پرسیده بود و بابا گفته بود که نماز نمیخواند. مامان امیدوارانه ادامه داده بود که یعنی عقاید چپی داری؟ بابا گفته بود نه. من در واقع هیچ چیزی نیستم. تا هجده سالگی نمازهم میخواندم اما بعد بنظرم بی فایده آمد. و خب مامان مثل خیلی روشن فکرهای دیگر آن زمان لزومن دنبال نظر موافق نبود، اما دنبال یک نظر بود! انسان بدون ایدوئولوژی برای مامان غیر قابل تصور بود و غیرمسئولانه. نظرش را راجع به هنر پرسیده بود. بابا از هنر هیچ چیز نمیدانست. لطیف ترین عکس بابا در آلبوم سالهای جوانی اش در حالیست که یک دسته گل وحشی در دست دارد که به گفته خودش از کوه های اطراف چیده بود. دوبرابر  گل هایی که در دست بابا بود، ریشه از زیر گل ها آویزان بود. در واقع بابا گل ها را نچیده بود، که از ریشه درآورده بود. از بابا پرسیده بود بجز کتابهای علمی چیز دیگری هم خوانده؟ و بابا یکی دو کتاب داستان نام برده بود. جواب مامان مشخص بود. نه. 
ریز اتفاقاتی که باعث شد کم کم بابا جای خودش را در دل مامان باز کند از حوصله این پست خارج است. اما میدانم که دکتر نقش پررنگی درین باره ایفا کرده بود. بابا در حقیقت برای این عشق در دو جبهه جنگیده بود، چون خانواده خودش هم با این وصلت مخالف بودند. دختر تهرانی بی حجابی که تمام آرزوهای مادربزرگ و دخترهایش را برای خواستگاری رفتن در خانه دوست و آشنا برباد داده بود. بعد از نزدیک به یک سال کشمکش بالاخره بابا موفق شد یک مراسم نامزدی در خانه مامان برپا کند و یک حلقه در دست مامان کند. زیاد از آن روزها نگذشته بود که مامان را بخاطر فعالیت های سیاسی گرفتند. تنهایی در زندان باعث شد مامان دوباره به انتخابش فکر کند و عجیب نیست، کسی که دارد تاوان ایدئولوژی ش را در زندان می پردازد با مردی که حتی از شرکت در یک راهپیمایی هم خودداری کرده بود احساس بیگانگی کند و در نامه ها بنویسد " برو" و در روز ملاقات حلقه اش را از زیر شیشه سر بدهد آن طرف و بگوید "منتظر من نباش". 
ازینجا به بعد بابا می آمد خانه دایی های من و زانوی غم بغل میکرد که خواهرتان نامزدی را بهم زده. و در ملاقات های بعدی دایی هایم با حلقه ی پس داده شده برمیگشتند و حلقه را از زیر شیشه ملاقات سر میدادند به سمت مامان. نامه هایی که مامان و بابا در آن دو سالی که تهش معلوم نبود، برای هم نوشتند لای آلبوم بزرگ قدیمی مان است. من و خواهرم هیچ وقت آن نامه ها را نخواندیم. 
در نهایت بابا و مامان ازدواج کردند در حالی که بابا دانشجو بود. و اجاره خانه به تنهایی از حقوق ماهیانه بابا بیشتر بود. رویای بابا برای شاگر اولی بشدت تحت تاثیر مشکلات مالی قرار گرفت. کشیک های دکترهای دیگر را میخرید و به عبارت دیگر شب تا صبح کار میکرد. بابا تبدیل به یک دانشجوی معمولی شد. با این حال آماده بود که برای فوق تخصص از ایران برود اما زمان گرفتن پاسپورت معلوم شد که مامان ممنوع الخروج شده. ضمن اینکه مامان هیچ وقت دلش نمیخواست از ایران برود و این شد که بابا از رویای "دانشمند" شدن رسمن استعفا داد. 
در عوض ورود مامان به زندگی بابا دریچه ای بود به شاخه های نوین علم. علوم اجتماعی و سیاسی و روان شناسی و ادبیات. بابا با عطش باور نکردنی شروع به خواندن کرد و در زمان خیلی کمی دانشش درین مسائل بمراتب از مامان پیشی گرفت. حالا در مطب بابام کنار سری کتابهای طبی، شاهنامه و عطار و مولوی هم دیده می شود. خوبی بابا به این است که هیچ وقت هیچ کتابی در قفسه اش خاک نمیخورد. و سرعتش در خواندن کتاب ها برای من شگفت آور است. 

برای من کتاب خواندن از لذت بخش ترین کارهای ممکن است. اما عجله ای در خواندن ندارم. اصلن هرچه یک کتاب بیشتر طول بکشد عمیق تر به نویسنده و به موضوع احساس وابستگی میکنم. ترجیح می دهم روزی دو صفحه کتاب بخوانم. تا روزی دویست صفحه. آدم هایی که تعداد صفحه یا جلد کتاب هایی را که میخوانند میشمارند، بنظرم شبیه به آنهایی هستند که در استخر تعداد طول ها یا عرض هایی که شنا کرده اند مثل یک عددشمار دقیق از برمی کنند. و در پاسخ به اینکه آیا استخر خوش گذشت؟ می گویند "اوه آره. هشت تا طول رفتم!" من در پاسخ همچین سوالی احتمالن میگویم " اوه آره. چندبار شکمم را مالیدم کف استخر"  من هیچ وقت هیچ ایده ای ندارم که چندتا طول یا عرض می روم و بنظرم شمردن مسافت پیموده شده در شنا، از عادت های استرس زا و لذت-کش است. 

حالا کیندل بابا با من یکی ست. یعنی به تمام کتاب های من دسترسی دارد و درواقع هر کتابی که میخوانم بابا هم میخواند و میتوانیم ساعتها در موردش حرف بزنیم. تنها مشکل تفاوت در سرعت هاست. مثلن بابا میگوید کتاب استروا را تمام کردم. من جیغ میکشم که چقدر زود! من هنوز چهل درصدش را خواندم. و بابا میگوید نگران نباش من حالا باید سه چهار بار دیگر بخوانم. و خب اینطوری می شود که هر وقت هر چیزی از هر کتابی بخواهم نقل قول کنم و دقیق یادم نباشد، کافی ست با بابا یک تماس بگیرم. کتاب را از بر است. 
.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

داستان کابوسها


دیشب اصلن خوب نخوابیدم. البته یک هفته ای میشود که بد میخوابم. بد خوابیدن من بطور کلی دو عامل میتواند داشته باشد. اول اود کردن آلرژی و دوم خواب های بد. که خب هیچ کدام ارجحیتی بر دیگری ندارند. و اگر به اندازه کافی بدشانس باشم میتوانند هر دو در یک شب رخ دهند. به این معنی که وقتی پس از ساعتها دست و پنجه نرم کردن با فین فین و خارش گوش و گلو و عطسه های متوالی، بالاخره خوابم میبرد، لحظاتی بعد درحال پرتاب شدن از یک صخره، جیغ کشیدن، یا حتی هق هق گریه از خواب میپرم و تا سپیده سحر قفسه سینه ام از درد تیرمیکشد. 
مشخصه بد-خوابیدنِ ناشی از آلرژی، سردرد و خواب آلودگی وحشتناک روز بعد است و اما در مورد کابوس، خستگی روانی و تپش قلب شدید که میتواند حتی تا یک هفته ادامه داشته باشد. بدی کابوسهای من این است که معمولن دنباله دارند. نه به این معنی که سریال باشند و ادامه کابوس قبلی شب بعد بسراغم بیاید. منظورم از دنباله دار بودن این است که میتوانم چهار شب متوالی کابوس ببینم. و اصلن خیلی کم پیش می آید که تک-کابوس را تجربه کنم. این است که شب اولِ کابوس برایم مثل شیپور جنگ است. میدانم که ادامه دارد و دست کم دو سه شب گیر افتادم.
ایران که بودم بطرز مشخصی بیشتر کابوس میدیدم. تقریبا هر ماه سه چهار شب قبل از عادت ماهانه کابوس بود. متاسفانه من هیچ وقت در زندگی پریود منظمی نداشتم و گاهی تا یک هفته عقب می افتد و گاهی دو هفته جلو. اما کابوسها خیلی منظم و سر همان شبی که باید شروع میشدند و دوره کابوس به تعداد روزهای عقب افتادن پریود کش می آمد. سه سال پیش بود که در یک رکورد تاریخی هفت شب پشت سر هم کابوس دیدم. بدنم هیچ وقت به اندازه آن هفت شب به خواب احتیاج نداشت، اما شبها از ترس کابوس نمیتوانستم به تخت خواب بروم و هر حیله ای سوار میکردم که " امشب دیگر خوابم نبرد." و خب تنها حیله ای که بلد بودم چت کردن با دوستانیم بود که در امریکا زندگی میکردند و درنتیجه تمام مدت شب بیدار بودند. مکالمه با این سوال شروع میشد که "چرا بیداری؟" و جواب همیشگی من "خوابم نمیآید" که فرسنگ ها با حقیقت فاصله داشت. گاهی برای اینکه دیرتر به بخش "ببخشید من باید بروم سرکلاس/خرید/جلسه/ناهار" برسیم در جواب چرا بیداری از دروغ دیگری استفاده میکردم "دلم خیلی برایت تنگ شده"  یا برای جذاب نگه داشتن مکالمه از رازهای شخصی م مایه میگذاشتم. "اون پسره میم را توی شرکت یادت میاد؟ من سه چهار بار باهاش دیت داشتم".
در هر صورت تمام این حیله ها حداکثر تا ساعت سه و نیم، چهار جواب می داد و بعد از آن حتی اگر طرف  مقابل در حال فاش کردن سربه مهرترین رازهای زندگی ش هم بود من بی آنکه بتوانم منتظر فرایند بی پایان شات-دوان شدن کامپیوتر باشم، انگشتم را چند ثانیه روی دکمه پاور نگه میداشتم و طاق باز می افتادم روی تخت و در هفتاد درصد مواقع حول و هوش ساعت پنج با یک کابوس وحشت ناک و تیرکشیدن قفسه سینه از خواب میپریدم. گاهی که  بعد از شبهای متوالی کابوس خیلی مستاصل میشدم مادر بزرگم را-که هر ساعتی از شب که بیدار شوی مشغول خواندن نماز شب است- بغل میکردم و گریه میکردم. سرم را روی قفسه سینه اش میفشارد و موهایم را غرق بوسه میکرد و قربان صدقه می رفت. من هم حالا گریه نکن کی گریه کن. در نهایت پیرزن -که بسختی راه می رود-اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک میکرد و با درنظر گیری بعد فاصله اتاق خواب تا آشپزخانه و سرعت حرکت مادربزرگ، نیم ساعت بعد با یک لیوان که به فراخور حال و روز من می توانست حاوی آب خنک، آب قند یا عرقیجات آرامبخش باشد برمیگشت.
برای آن عده از شما که نمیدانید، من نه سال آخر زندگی م در ایران شبها در اتاق مادربزرگم میخوابیدم. خانه مادربزرگمان طبقه پایین خانه ماست. روزی که پدربزرگم فوت کرد با خودم گفتم تا شب چهلم میروم کنار مامان بزرگ میخوابم که احساس تنهایی نکند. اما خب چطور میتوانستم شب چهل و یکم تنهایش بگذارم؟ و با همین منطق چهل شب به نه سال تبدیل شد. خواهرم که تا وقتی من ایران بودم شاید یک شب در ماه در پی تقاضای رسمی من که احتمالن خانه نبودم یا کار دیگری داشتم، از خوابیدن در اتاقش میگذشت و شب را روی تخت باریک و دراز گوشه اتاق مادر بزرگ صبح میکرد؛ بی که هیچ حق انتخاب یا اعمال نظری در ابداع این رسمِ حالا خانوادگی داشته باشد- بعد از من این رسم را تا همین امروز زنده نگه داشته. شک ندارم یکی از مهمترین انگیزه هایی که خواهرم را وا داشته به ادامه تحصیل در خارج فکر کند همین رسم غیر معمول خانواده ماست که با مشکلات عدیده ای همراه است. مثلن فارغ ازینکه در چه فصلی از سال باشیم و هوای بیرون چند درجه باشد، اتاق مادربزرگ بطور وحشتناکی گرم است. چرا که در تابستان نسیم کولر درد استخوان هایش را تشدید میکند و در زمستان از زیر در سوز می آید و باید بخاری دیواری که درست بالاسر تخت ماست همیشه در تندترین درجه باشد. در یک شب عادی سال بدون استفاده از هیچ رو-اندازی اگر در اتاق مادربزرگ من بخوابید احتمالن تا صبح دو بار از گرما بیدار می شوید. و صبح روز بعد به هیچ چیز فکر نمیکنید مگراینکه زودتر خودتان را زیر دوش آب سرد برسانید.بعلاوه خوابیدن در اتاق مادربزرگ این امکان را برایش فراهم میکند که هرشب ساعت بازگشت شما به خانه را دنبال کند. و بعضن شما را با نظراتی مثل "دخترهای من همیشه ساعت شش شب خانه بودند"  یا "کجا بودی تا این وقت شب رقاص؟" و جملات مشابه مستفیض کند. 
البته باید بگویم که در ساختمان سه طبقه خانه ما، دایی م هم زندگی میکند که حالا که یک سالی از قهر رسمی و ترک همسرش از خانه میگذرد، هر شب شام را در خانه مادربزرگم میخورد. اما مامان و دایی زرنگتر از من و خواهرم بودند و یکی دوباری که بطور رسمی ازشان درخواست کردیم که "میشه امشب شما پیش مامان بزرگ بخوابید که تنها نباشد؟ من امشب میخواهم با بچه ها-دختردایی ها- خانه خاله زهره بمانم" جواب شنیدیم که " اوه نه! من فقط توی جای خودم خوابم میبرد." و با اینکه زیاد اهمیتی نمیدادیم که یک شب هم دایی یا مامان از نعمت "بدخواب شدن" که در خانه مادربزرگ بوفور یافت میشد بهره مند شوند، اما آن "نه" محکم و غلیظ اول جمله به اندازه کافی گویا بود. و اگر اصرار میکردیم که درهرصورت من امشب برنمیگردم جواب میشنیدیم که "خب حالا امشب را تنها بخوابد" و درنهایت من یا خواهرم ساعت دوازده شب یا گاهی دیرتر ماشین برمیداشتیم و از خانه "خاله زهره" برمیگشتیم تا مامان بزرگ تنها نباشد. انگار با یک شب تنها خوابیدن مادربزرگ تمام زحمات ده سال گذشته مان را برباد میرفت. و در راه برگشت خودمان را دلداری میدادیم که لااقل امشب توضیح قانع کننده و آبرومندی برای دیر آمدن دارم "یک مهمانی خانوادگی" اما سوالهای مامان بزرگ به "کجا بودی تا بوق سگ؟" ختم نمیشد "بقیه چطوری رفتند خانه این وقت شب؟" و کافی بود بگوییم که "بقیه شب را همانجا ماندند" تا بغض کند و بگوید " تو اسیر من شدی مادر! کی من بمیرم شماها از دستم راحت شین." و سناریو با اشک و آه و آرزوی مرگ مامان بزرگ تمام میشد و در نهایت این من یا خواهرم بودیم که تا چند شب بخاطر شرکت در مهمانی "خاله زهره" عذاب وجدان داشتیم.

شاید خنده تان بگیرد اما "شب تنها ماندن مادربزرگ" هم گاهی موضوع کابوسهای شبانه من میشد. البته آنجا تنها ماندن معمولن با کشته شدن بضرب گلوله، تکه تکه شدن توسط چاقو، یا شنیدن ممتد هق هق گریه اش از اتاق پدربزرگ همراه بود. بطور کلی موضوع کابوس ها بسیار متنوع هستند و باید اذعان کنم که از سطح خلاقیت بالایی برخوردارند. از خورده شدن توسط گروه انکبوت های هیولا گرفته، تا لیسیده شدن گردن توسط یک مرد غولپیکر کریه، مشاجره لفظی با بارک اوباما، و یا به سادگی خواب دیشب، جا ماندن از پرواز تهران-پاریس باشد. 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم جا داشته -و دارد- که در شبهای کابوسهای-دنباله دار از قرصهای آرام بخش استفاده میکردم. قرص آرام بخش ازآن چیزهایی ست که در خانه ما پیدا نمیشود. بجایش تا بخواهید آنتی هیستامین و مسکن داریم. مشکل البته سر پیدا کردن دارو نبود. نمیدانم چرا همیشه مطمئن بودم بهترین کاری که برای حل مشکلات بزرگ میتوانم انجام دهم، نادیده گرفتنشان است. تنها تلاشی که آن ایام برای بهتر شدن حالم طی روز بعد از کابوس انجام میدادم این بود که صبح بجای چای برای خودم گل-گاو زبان دم میکردم. دیدن رنگ سیاه چایی در قوری های چینی سفید کافی بود که استرس و تنش باقی مانده از شب قبل در وجودم ده برابر شود.

شاید بهتر باشد امشب قبل از خواب یک لیوان گلگاوزبان برای خودم دم کنم. 
.