پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

Let's dance

آدم ها را به جای اینکه از کفش هاشان بشناسید از رقص هاشان بشناسید. من به شخصه هیچ ربطی به کفش هام ندارم. یعنی کفش هم شد شاخص شخصیت آخر؟ چرا کفش آره شورت نه؟ چرا آدم ها را از روی تی شرت هاشان نشناسیم؟ یا کیف هاشان مثلن؟ چرا ندارد. خیلی ساده ست. آدم موقع کفش و کیف و شورت خریدن قبل از اینکه به شخصیتش فکر کند به جیبش نگاه می کند، به کاربردش نگاه می کند. برای ویترین که آدم خرید نمی کند. آدم در زمان ها و مکان های متفاوت کاربردهای مختلفی از کفش ها و کیف ها و شورت هایش انتظار دارد. تابستان باشد، زمستان باشد، برفی باشد، بارانی باشد، سرکار باشد، مهمانی باشد، تحریم باشیم همه چی گران باشد، می بینید؟ شخصیت گم شد این وسط. اما رقص؟ همه ش خودِ آدم است و آن طوری که دوست دارد خوش باشد. آن لحظه ای ست که کرکره ها را کشیدی پایین گل ها قشنگ آمده بیرون. بعد یک سری ها هستند که دلشان می خواهد در گوشه های تنگ و تاریک برقصند. یک سری آدم ها دوست دارند زیر چلچراغ قر بدهند. آدم های نرمالوی همراهی هم هستند که رقص های دونفره دوست دارند. یعنی یک جور بهم آویخته ای. من از آن هاش نیستم. گوشه ی تنگ و تاریکی هم نیستم. باید دیده شوم. میدانید؟ حتی به چلچراغی ها نزدیک ترم. اگر یک نفر جذاب همراهی م کند بهتر هم هست. اما بهم آویخته نباشد. رقصم باید سولو باشد، اما یک مخاطب خاص داشته باشم که حواسش بهم باشد. می دانید؟ رقص بی مخاطب مثل پست بی مخاطب، مثل زندگی ول است. رقصهای بهم آویخته اما مثل عشق های افلاطونی ست. شاید افلاطونی هم نه حالا. عشق های معمولی. چه می دانم. خلاصه همانی ست که سر و تهش دست تو نیست و هست. همان رقص و عشقی که من ازش دورم. آنقدر دورم که انگار همه عمر دور بوده ام. شاید هم بوده ام. چه می دانم. مهم من استم که رقص عربی دوست دارم. زیر چل تا نه حالا اما یک چراغ. با یک مخاطب نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور. 
.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن*

امروز میشود چهارده ماهم. دارم سعی می کنم خودِ آن روزهام را یادم بیاید. راحت نیست. خیلی بکر بودم. خیلی وصل بودم به یک جایی که اینجا نبود. ایران هم نبود. به یک نقطه ای میان آسمان و زمین وصل بودم انگار. مطمئن هم بودم که نگهم میدارد. خیالم راحت بود. نمیدانم چرا خیالم آنقدر راحت بود. از یک جایی اما دیگر خودم ماندم فقط. آن خوش بینی، آن اعتماد چشم بسته ای که به دنیا و آدم هاش داشتم پرید. نه اینکه بد باشد. یا ناراحت باشم. اتفاقن بهتر شد شاید. آدم خوشحال تری شدم. آدم مستقل تری شدم. اینکه آدم وصل باشد خوب نیست. هرچند به یک نقطه دور در آسمان. هرچند بتوانی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی به پشت گرمی ش، وصل بودن امن نیست. یا نمی ارزد. یا نمیدانم چه. 
خلاصه ش اینکه، خودم را نمیدانم. اما زندگی م عوض شده. آدم ها و خیابان ها و کافه ها را یک طور دیگری دوست دارم. قبلتر تازه و شگفت انگیز بودند؛ حالا آشنا و عزیزند. خودم؟ هرروز صبح کیفم را برمی دارم می روم سرکار. خیلی خوبم است. کار به من خیلی می سازد. همیشه در زندگی م کارمند خوبی بودم اما هیچ وقت دانشجو-آموز خوبی نبودم. بنظرم در دانشگاه همه چیز فیک است. سوال ها اراجیف ساخته پرداخته ذهن استادهاست که چهارتا نمره جلوی اسم مان ردیف کنند. سرکار اما فرق دارد. سوال ها واقعی اند. همه چیز واقعی ست. دلم می آید بنشینم فکر کنم که مسئله چطور باید حل شود. در دانشگاه دلم نمی آمد. احساس می کردم سیستم آموزشی سرکارم گذاشته. 
کلن؟ خوشحالم. هرچند زیاد سرما می خورم، زیاد مهمان بازی می کنم، زیاد نگرانم و زیاد سخت می گیرم و کلی زیادِ ناتمامی راه دارم هنوز تا به نقطه مطلوب آرامش برسم. چهارده ماه پیش؟ خیلی دور بودم از جایی که حالا هستم. شاید بیشتر از چهارده ماه. 
* حافظ


شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

یک ماهی می شود که جسیکا از پاریس رفته است. رفتنش بیشتر از آنکه فکر می کردم سختمان بود. هیج وقت تصور نمیکردم اینقدر به اینجا و آدم هاش وابسته شوم. یک هفته آخر هر دوتامان تمام وقت زار می زدیم. از وقتی هم که رفته هر هفته ایمیل های بلند برایم می نویسد. که دلش برای لحظه های کوچک خوشحالی که داشتیم تنگ شده. از دوست پسرش می نویسد که حالا بعد از یکسال دوری رهایش کرده. که چقدر غمگین است و دلش می خواهد برگردد پاریس کنار یادبود طلایی پرنسس دیانا، رو به رودخانه مرا بغل کند و زار بزند و بگوید که غمگین است. همان طور که دو روز قبل رفتنش گفته بود. من و جسیکا زیاد در بغل هم گریه می کردیم. اولین بار یک ماه بعد از پاریس آمدنم بود. یک روز ابری زیبا. با خلید و استیو و آلوارو در حیاط ایستاده بودیم. ماه های اول همیشه همین طور بود. من بودم و یک جماعت پسر شر. مشکل این بود که "گروه دخترها" فرانسه حرف می زدند و این خودبه خود مرا ازشان جدا می کرد. آنروز غمگین بودم. دلیل خاصی هم نداشت. بچه ها چرت و پرت می گفتند و می خندیدیم. فضای شاد و سرخوش شان خیلی از غم درون من فاصله داشت. این بود که از یک جا دیگر نتوانستم بخندم. اصلن نتوانستم گوش کنم. نتوانستم جلوی اشک هام را بگیرم. بعد هی هرچه سعی تر می کردند بفهمند چرا گریه می کنم من گریه ام بیشتر می شد. آلوارو دستم را گرفت برد دم در دستشویی که صورتم را بشورم. از در رفتم تو. جسیکا آنجا بود. بی هیچ حرف اضافه بغلم کرد. چند دقیقه با صدای بلند توی دستشویی در بغلش گریه کردم. دوستی مان از آنجا شروع شد. 
دلم هنوز برایش تنگ می شود. هرروز که از جلوی یادبود طلایی رد می شوم، هربار که سالاد نوردیک می خورم، از جلوی هر مغازه ماکارون فروشی که رد می شوم، روی پله های جلوی اوپرا که می نشینم دلم برایش تنگ می شود. هنوز از رفتنش غمگینم و هنوز آخر هر ایمیل بلندش که میرسم اشکم در می آید.
قول دادم کریسمس سال بعد بروم مکزیک و حاضرم برای اینکار مثل خر پول جمع کنم. 

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

مکزیک

سالن شلوغ بود. بیشتر بچه های سال جدید بودند اما انگشت شمار از همکلاسی هامون هم بین جمعیت پیدا می شدند. همه مثل همیشه ی این برنامه ها خیلی رسمی و خیلی پاشنه و آرایش و کت شلوار و کروات و.. من امسال از پارسال راحت تر و مطمئن تر بودم. شاید چون می دونستم قرار نیست چیزی از توش در بیاد. حتی کت هم نپوشیده بودم. به جاش یک ژاکت قرمز تنم کردم که می دونستم رسمی نیست و نبود هم. اما کی اهمیت می داد؟ فقط می خواستند بگن آنلاین اپلای کنید و در بهترین حالت رزومه ت رو بگیرند بذارند در یک پوشه و هیچ وقت هیچ کس سراغش نره. اما خب. مراسمی هست که باید انجامش داد. جلوی میز هر شرکت دانشجوها با یک پوشه پر از رزومه صف کشیده بودند. سالن کلن همهمه بود اما کسی با کسی حرف زیادی نمی زد. سلام و روبوسی و بعد جمله های کوتاهِ موفق باشی، بعد می بینمت و این حرف ها. 
در بخش شرکت های مشاوره بودم. با اینکه از کار مشاوره خوشم میاد اما همیشه آخر از همه میام سراغ شرکت های مشاوره. چون شرط بی بروبرگردشون زبان فرانسه روان و بدون لهجه ست. اما از آنجایی که " آدم هیچ وقت نمیدونه قراره چه پیش بیاد" باید به همه شرکت ها سر می زدم. یک رزومه از پوشه م برداشتم و توی صف ایستادم. از دور لبخند زد و باسر سلام کرد. لبخند زدم درحالیکه سعی می کردم بشناسمش. لبخند مرددم کافی بود که بیاد جلو برای روبوسی. فکر کردم نزدیک بشه حتمن یادم میاد. یادم نیومد. پسر استخونی قدبلندی بود که پشتش خمیده بود. لب و دهنش به طور محسوسی جلو بود و صورتش بیش از حد کشیده بود. ازین چهره های خاص که یاد آدم می مونه. موهاش زیادی کوتاه بود. موهای بلند ژولیده باید بیشتر به چهره ش میومد. فرانسه با من حرف می زد که عجیب بود. گفت چطوری؟ چکار می کنی؟ گفتم خوبم. توی فلان شرکت هستم. گفت اوه، چه بخشی؟ گفتم استراتژی. گفت کی تموم میشه؟ گفتم مارچ. گفت خوبه حالا فرصت داری. هنوز نشناخته بودم. پرسیدم تو کجا بودی؟ یادم نمیاد. خنده ش در اومد. گفت یادت نمیاد چون نمی دونستی. گفتم نمی دونستم؟ گفت تا حالا با هم حرف نزدیم و احتمالن تاحالا همدیگه رو ندیدیم. خنده م گرفت. گفتم فکر کردم منو میشناسی. گفت می دونم که دانشجو هستی و در فلان شرکت کار استراتژی می کنی و کارآموزی ت مارچ تموم میشه و تنها دختری هستی که امروز درین سالن لباس سیاه نپوشیده. خندیدم. گفتم تو دیوانه ای. گفت که سه سال پیش فارغ التحصیل شده کار مشاوره می کنه و اهل مکزیکه. چه کسی واقعن می تونه بجز یک مکزیکی اینقدر راحت و رون و سرگرم کننده و بی آزار باشه؟ بهش نگفتم که بهترین دوستم در دانشگاه یک دختر مکزیکی بود. احتمالن اگر مکالمه انگلیسی بود می گفتم. اما نبود. پس یه لبخند ول و گشاد تحویلش دادم و گفتم خیلی خب، کول. موفق باشی. گفت بعد می بینمت.
.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

برای بهی و خانم شین و سین و آنا و الف و بقیه.

هیچ وقت ننوشته ام از آدم های اینجایم؟ که خیلی نرم و یواش و دزدکی جا باز کردیم در زندگی هم؟ می دانید، حقیقت این است که یک چیزی اینجا هست که ما را بهم پیوند می دهد. قوی تر از آنکه در دوستی ها باید باشد. شاید هم اصلن آن چیزی که نیست دارد ما را بهم وصل می کند. قوم و خویش و خواهر و برادرهایی که فرسنگ ها دورند. بله. نیستنِ آدم های عزیزمان ما را آدم های عزیز هم کرده. ممکن است حتی آدمِ هم نباشیم، اما عزیز هم هستیم. می دانیم که پشت همه مرافعه ها و شوخی ها و جدی ها هنوزدست هم را میگیریم. یک مدل بی شرط و شروط و طبیعی. که عمیقش می کند. خیلی. چندماه پیش که کار و زندگی م بین زمین و آسمان معلق بود، آنجایی که فنرم در رفت، اول به خواهر کوچک دوست داشتنیم زنگ زدم و یک دل سیر برایش زار زدم. بعد برای بهی. بعد به ترتیب برای بقیه. می دانید، اینجا جایی ست که ما لوسی هم را قبول می کنیم، رمانتیک بودن هم را، وحشی بودن هم را، فضول بودن هم را، دیوانه بودن هم را قبول می کنیم. می دانیم که اینجا جایی نیست که بنشینی برای آنکه دارد می شکند روضه بخوانی که نباید دیوانه باشی. نباید لوس باشی. نباید رومانتیک باشی. نباید کوفت باشی و درد باشی. اصلن شاید ما همه مان از همین "نباید" لعنتی به اینجا پناه آورده ایم. ما اینجا همدیگر را همان طور که هستیم داریم و این خیلی عمیق است. به هم حق می دهیم گاهی حوصله هم را نداشته باشیم به هم حق می دهیم خر دیوانه عاشق باشیم، به هم حق می دهیم ولخرج باشیم، به هم حق می دهیم شلخته باشیم و چه و چه و چه. زندگی م که بین زمین و هوا معلق بود، همین آدم ها نگه م داشتند. کلمه ها و نگاه ها و آغوش های بزرگ مهربانشان. خوشحالم که دارمشان. خوشحالم که انتخاب کردم داشته باشم شان. وگرنه آن شب، گوشه آن خیابان سرد، تنهایی و افسردگی برای همیشه در نگاهم یخ می زد.
حالا  تو. تویی که حواست هیچ به ما نیست، تویی که می دانم این روزها و شب ها خیابان های دراز و باریک این شهر را تنها گز می کنی، تو چرا ما را انتخاب نکردی پس؟ تو چرا ما را انتخاب نمی کنی؟
.