چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

مریضانه

از تعطیلات کریسمس اگر پرسیده باشید، باید بگویم که دو روز اول را کلن بستری بودم. سرما خورده ام. بد. گلو درد و فین فین و عطسه و تب و استخوان درد. چای به چای نمیرسانم و طبعن یک پایم هم توی دست شویی گیر است. بقیه روز را هم روی تخت، یا خِرخِر میکنم و آلمانی میخوانم، یا چرت میزنم. نه حرف زدنم میآید، نه برنامه ریزی، نه کار، نه مرتب کاری، نه هیچ چیز. بعد حیف تعطیلات آدم نیست واقعن؟ 

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۲

فصل گم شده

من هیچ وقت در زندگی م انسان پیچیده ای نبودم. خواستن و نخواستنم، داشتن و نداشتنم، خوشی و اندوهم، همه و همه از فرسنگ ها داد می زنند. احتمالن قابل پیش بینی و حوصله سربر هم هستم. مشکل اینجاست که برای خودم قابل پیش بینی نبودم هیچ وقت. برای خودم خیلی پیچیده و متنوع و عجیبم. بیشتر از حد توانم حتی. خانم سین همیشه میگفت "تو برای خودت یک لشکری" راست میگفت. برای خودم یک لشکر پر ساز و آوازم، هرچند برای بقیه یک پیاده سوار آرام و گوشه گیر. 

هیچ وقت نمیفهمم درمقابل یک رفتار خاص چه عکس العملی ممکن است نشان دهم. شاید خودم را خوب دنبال نمیکنم. نمیدانم. مثل پریودم که هیچ وقت نمیتوانم تاریخش را درست حدس بزنم. یا آلرژی م که هیچ وقت نمیدانم با چه چیزهایی بدتر می شود. حتمن همه اینها یک نظمی دارند.
حقیقت این است که برای خودم وقت نمیگذارم. خودم را مشاهده نمیکنم. دنبال نمیکنم. شاید اثر بیست و شش سال زندگی در خانه پدری باشد. که پرونده پزشکی م پدرم بود. حتی اسم داروهایم را نمیدانستم. میگفتم بابا اون قرص قهوه ای ها که برای روماتیسم میخوردم تمام شد. بابا قرص های مکمل بزرگ. بابا قرص آلرژی. بابا آنتی بیوتیکم. بارها و بارها و بارها مامان درست قبل از اینکه قاشق غذا را به دهنم ببرم متوقفم کرده بود که نه. آلرژی ت با فلان بدتر میشود. با فلان بهتر میشود. دل درد داشتی این را نخور. سردرد داشتی این خوب نیست. و من هیچ وقت نفهمیدم کی خوبم. چرا خوبم. کی خوب نیستم و چرا خوب نیستم. نخواستم هم بفهمم. حالا که نگاه میکنم میبینم تنبلیِ غیر هوشمندانه ایست. تنبلی ای که نتیجه اش می شود رنج مداوم و مزمن. با درد ساختن و پی دوا نرفتن. بسکه همیشه دوا جلوی دستم بوده و کافی بوده دستم را دراز کنم. 

هر از چندگاهی که میروم بالا و خودم و زندگی م را از دور تماشا میکنم دچار حیرت می شوم. چه شد که من اینجایم؟ چرا آنجا نیستم؟ چرا همه آدمهای دیگر یک کار میکنند و من، به تنهایی یک کار دیگری؟ 
فرایند تصمیم گیری ام، برای خودم یکی از مبهم ترین و گیج کننده ترین بخش های زندگی م بحساب می آید. نمیفهمم چرا و چطور، اما ناگهان خودم را میبینم که فعل خواستن را با تمام وجود صرف میکنم، در پی آنچه که شاید تا ده روز قبلش دورترین چیز به من و زندگی م بوده باشد. و امان از خواستن. خواستن های کش دار. خواستن های بی دلیل. خواستن های از جان. از دل. خواستن هایی که بی آرام و بی خواب و بی خوراک میکنند. خواستن هایی که هی بزرگتر می شوند و بقیه دنیا را با آن همه زمین و آسمان و آدم، کوچک و کوچک و کوچک تر میکنند. من راهی جز تن دادن بلد نیستم. تن دادن های ناگزیر. تن دادن های هرچه بادا باد. که تمام زندگی و داشته و نداشته ام انگار یک کاسه آب خنک می شود که بپاشم روی آتش این خواستن. 
نتیجه اش میشود یک تصمیم ناگهان و دقیق. تصمیمی که نمیتوانم توضیح دهم. مثل اول بار از ایران آمدنم. مثل به رسمیت شناختن اولین عشقم. مثل از فرانسه خارج شدنم. حقیقت این است که من بدون مطالعه تصمیم میگیرم. من تن میدهم به خواسته ای که حتی نمیدانم از کی و از کجا درونم زاده شده. فقط میدانم که باید آنجا باشم. یا باید اینجا نباشم. یا باید اعتراف کنم که دوستش دارم. یا چه و چه و چه. نمیدانم بعدش قرار است چه شود. حتی نمیدانم بعدش چه شکلی ست. بعدش را میگذارم برای بعد. 

تا دو ماه پیش فکر میکردم درسم بزودی تمام میشود و مطمئن بودم که در فرانسه میمانم. منتظر بودم دوست پسرم دکترا و پاسپورتش را بگیرد و سال بعدش بیاید پاریس. برای تمدید ویزا اسمم را دانشگاه سربن در رشته ایران شناسی نوشته بودم. دوهفته سرکلاس رفتم و حتی موضوع پایان نامه ام را هم انتخاب کرده بود. نیمه وقت درس میخواندم و نیمه وقت دنبال کار میگشتم و برنامه داشتم چند روزی در هفته ام رستوران یا بار کار بگیرم. همه چیز دقیق و محاسبه شده. آخرهای ماه اوت بود که در اعماق تاریک و دور دلم یک جرقه روشن شد. سپتامبر داشت درونم شعله میکشید. به پروپای دوست پسرم پیچیدم که چرا از من نمیخواهی بیایم برلین؟ اکتبر مطمئن بودم که میخواهم بروم. اما هنوز داشتم دست و پا میزدم که عاقل باشم و زندگی م را همانجا که هست بچسبم. برای اینکه بدون درد و خونریزی بتوانم ببُرم، به خودم گفتم دو ماه میروم. دوماه. طبعن خانه ام را پس دادم و اثاثم را هم کول کردم. 
حالا دو هفته ست که اینجایم. نه کار دارم نه ویزا نه دانشگاه. اما خواب و خوراک و آرامم برگشته. جایی هستم که میخواهم. که باید باشم. هزارتا ایده و دل مشغولی دارم. بیست و چهارساعتم کم می آید. بیشتر از آنکه اینجا بودن آرامم کند، فرانسه نبودن آرامم کرده. خودم میدانم که دوست پسرم بهانه بود. من آدمی نیستم که برای رابطه مهاجرت کنم. خیابان های تازه ناشناس. زبان عجیب و ناآشنا. نام های غریبه. گیج خوردن در سوپرمارکت. همه اینها حالم را خوب میکند. نمیدانم. انگار بعد از یک جکوزی داغ و کشدار، بپری توی استخر آب یخ. مثل یک شوک نشاط آور. فعلن توی استخر آب سردم. دارم فرو میروم و دلم میخواهد بیشتر و عمیق تر بروم پایین. حتی میخواهم خانه جدا بگیرم تا بیشتر حس کنم مهاجرت کردم. میخواهم دوست پسرم را از لحظه هایم بکشم بیرون. میخواهم خودم باشم و کف استخر آب سرد. اما بدانم که عشقم با یک حوله گرم بالای استخر منتظرم ایستاده. 
.

خاطراتی که هیچ وقت نداشتم

تازگی ها خواب سرزمین هایی را میبینم که نمیشناسم. دیشب مثلن. در یک شهر کوچک و عجیب بودم. شبیه یکی از حومه های دور پاریس بود. کوچک و سرسبز با یک عالم رودخانه و دریاچه و انواع اقسام تفریحات آبی. هوا گرم و آفتابی بود. با بچه های دانشگاه بودم. یک تاپ زرد و یک شلوارک جین تنم بود. جولی ازمان عکس می انداخت و همان لحظه روی فیس بوک آپ میکرد. روی آیفونم به عکس آخر نگاه کردم و گفتم خوب شده. روی یک پل باریک بالای رودخانه ایستاده بودم. یک دستم گردن الی بود و با دست دیگر راست و کشیده به دوربین اشاره کرده بودم. از آن خنده هایی میکردم که مال من نبود. پوست بدنم برنزه و آفتاب خورده بود. موهایم بلند و صاف بود. یک عینک آفتابی با شیشه های بزرگ گرد قهوه ای سوخته به چشمم بود. کفش آل استار سیاه. ساعت سبز پهن دور مچ دستم. هیچ کدامشان را ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. خودم را یادم مانده فقط. با تمام جزئیات. از آدم های دیگر فقط لبهای خندانشان را میدیدم انگار. خنده های مطمئن جولی، لبخند های شل الی. لب های رنگ پریده و دندان های ریزِ فرورفته اندرینا، لبخندهای هیستریک اندرس و خنده های شیطان جسی و حتی فک مکعبی آلوارو. 
من بالای یک تپه کوچک بودم و کابل های کایت را دور کمرم محکم میکردم. صدای خنده بچه ها هم چنان از دور می آمد. بازوهایم را گذاشتم زیر بال های کایت و سه چهار قدم بزرگ سنگین و رفتم توی آسمان. زیر پایم دریاچه بود و صدای خنده های بچه ها می آمد. چشم هایم را از لذت بسته بودم و سرم را بالا گرفته بودم... همین طور که به بیدار شدن نزدیک تر میشدم، از آن شهر و آن زمین و آن آسمان دورتر می شدم و فکر میکردم یادش بخیر.. یادش بخیر.. یادش بخیر. وقتی بیدار شدم تکرار میکردم یادش بخیر. اما یاد چه بخیر؟ 
.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

مرزهایی برای دریدن

با اینکه هر سه وعده را با هم غذا میخوریم، اما احساسِ با کسی غذا خوردن نمیکنم. بسکه متفاوت خور هستیم. دیشب زودتر آمده بودم خانه میخواستم برای جفتمان شام درست کنم. درمانده شده بودم. آنچه من در یک شب وسط هفته آماده میکردم، احتمالن ماهی سالمون دودی بود با روغن کنجد و پنیر موزارلا. که اصلن فکرش را نمیتوانستم کنم. چند شب قبل ترش چندتا میگوی خام در سالادم داشتم، بعد از شام از دو متری اش که رد میشدم صورتش را برمیگرداند که بوی میگو میدهی. کلن که گیاه خوار است. اولین بار که فهمید من "گوشت خام" میخورم آنقدر شوکه شد که فکر کردم همانجا برک آپ میکند. البته من "گوشت خام" نمیخورم. میگو که گوشت نیست بیچاره. غضروف است. ماهی سالمون را هم آدم بپزد مزه اش میرود. ماهی های سوشی هم که اصلن معلوم آدم نمیشود. من اگر گوشت خام خوار بودم کباب تارتار میخورد که عبارت است از یک کاسه گوشت چرخ کرده که رویش چند پر تره خرد شده باشد.
درهرصورت ترجیح میدهم تا مدتی هیچ جنبنده خامی را جلویش نخورم. بجز ماهی سالمون غذای دیگری هم به ذهنم نمیرسید. هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد درپاریس چه میخوردم. واقعن چه میخوردم؟ حالا که یک ناظر تمام وقت بر وعده های غذایی م دارم، توجهم جلب شده که من از هر ده وعده، هشت تا را نان و پنیر میخوردم. بی که بدانم. حالا نمیتوانم همه ش نان و پنیر بخورم. شاید یک دلیلش این است که نانهای اینجا را دوست ندارم هنوز. دلیل دیگرش هم این است که یک نفر هی وعده به وعده و رنگ به رنگ جلوی چشمم غذا میخورد و من با نان و پنیرم تحقیر می شوم. سه چهار روز اول من هم از غذاهایش میخوردم. اما بعد از چند روز حس کردم اگر به این وضع ادامه دهم بعد از چندماه خودم را نمیشناسم دیگر. 
صبحانه را با اسموتی شورع میکند. شیر و موز و آجیل و عسل را میکس میکند. هفته ای حداقل سه بار. فقط فکر کنید چه حوصله ای میطلبد. درحالی که آدم خودش را به زور از تخت کنده و دیرش هم شده. بعد هم می ایستد به ساندویچ درست کردن. ساندویچ آووکادو و نعناع خشک و پنیرگودا. یا ساندویچ جوانه گندم و پنیر و عسل. یا چیزهایی ازین دست. هیچ وقت ندیدم بردارد ساندویچ پنیر و گوجه درست کند، یا پنیر و گردو. اما دیده ام ساندویچ ماست بادمجان و عسل درست کند. روزهای اول چشم بسته یک ساندویچ از دستش میگرفتم و میخوردم. جالبی ش اینجاست که خوشمزه هم ازآب در می آیند. البته تا وقتی نمیدانی چه می خوری. متاسفانه روز اول که فهمیدم آنچه لای نان خوردم و به به چه چه کردم، ماست بادمجان و پنیر و عسل بود دیگر نتوانستم این تجربه ناب را تکرار کنم. حالا محتاط تر شدم. سعی میکنم قبل از خوردن ساندویچ ها را وارسی کنم و این کار در اکثر مواقع منجر به دست کشیدن از خوردن میشود. اما روزهایی هم هستند که بجای اسموتی یک معجون عجیب درست میکند. سیب ترش و کیوی یا موز را خورد میکند در یک کاسه. رویش کمی شیر میریزد و عسل. بعد دانه های سویا وپنیر موزارلا و بادام اضافه میکند و هم میزند.
غذای مجلسی اش فسنجانی ست که بجای گوشت یا مرغ، بادمجان دارد. انواع و اقسام پاستاهای عجیب هم سایر وعده های غذایی اش را تشکیل میدهد. خیار و گوجه فرنگی را خورد میکند با سبزی و گردو همراه روغن زیتون و یک عالم لیموترش. میشود سس پاستایش. بعد فکر کنید این معجون سرد قاطی رشته های داغ پاستا. باید اذغان کنم که خوشمزه میشود. اما عجیب تر از آن است که بتوانم هندلش کنم. برای معده من که از هر ده وعده، هشت تایش را نان و پنیر دریافت میکرد، این همه تنوع خیلی دورتر از مرزهای اطمینان است. 
دیشب بالاخره یک خوراک سبزیجات درست کردم. چهارتا سیب زمینی هم گذاشتم توی فر برای دل خودم. و درنهایت توانستیم بعد از چند روز، غذای مشترکی بخوریم که حتی خوشمزه هم نبود. 
.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲

مستقر در مقصد

شلوغی هستم که دست و پایم را گم نکرده ام. یک مدل تازه ای روی خودم کنترل دارم. بازدهی ام بالا رفته. تمرکزم برگشته. غرق کار میشوم باز. این غرق کار شدن هم نعمتی ست. بس که در یکی دو سال گذشته نمیتوانستم غرق کار شوم. که مدام نگرانی های بعضا بی مورد حواسم را میدزدید. آدم سابق نبودم. خروجی کارهایم نتیجه تمرکزهای پنج دقیقه ای گسسته بود. پنجاه دقیقه مینشستم سرکار تا پنج دقیقه کار متمرکز از دلش دربیاید. فکر ویزا، فکر پول، فکر خانه، فکر فلان دوست که ناراحت شد، فکر مامانم که تنهاست، فکر خریدی که نکردم، غذایی که نپختم، وبلاگی که ننوشتم و استخری که نرفتم و هزارهزار فکر دیگر. بعد فقط "فکر"شان بودها. هیچ اقدام عملی برای هیچ کدامشان نمیتوانستم کنم.، چرا که در حین انجام یک کار مهم تر بودم. بسکه گسسته و دندانه دندانه کار میکردم سوار نبودم بر نتیجه کار. لزوما بد از آب در نمی آمد، حتی در اکثر مواقع عالی هم میشد، اما من تسلط نداشتم بر کاری که خودم کردم و این اعتمادبه نفسم را ازم میگرفت. اینها را آن موقع نمیفهمیدم ها. حالا که حالم خوب است می فهمم. 
پاریس به ذات شهر شلوغ و استرس زایی ست. تقریبا در یک سال و نیم اول مهاجرت هروقت دوستی ازم میپرسید چطوری؟ جواب میداددم: خسته. حالا دارم میفهمم که من در زندگی، به آرامش خیلی بیشتر از هیجان احتیاج دارم و از آرامش خیلی بیشتر از هیجان لذت میبرم. پاریس شهر فوق العاده و زنده و زیبایی ست، درست. اما اگر برگردم به دو سال پیش، یک شهر کوچکتر را برای مهاجرت انتخاب میکنم. بروکسل مثلن. یا حتی گنت. 
حالا یک هفته می شود که برلینم. از آن همه زیبایی ساختمان ها و خیابان ها خبری نیست. هوا بشدت سرد و خشک است. اما زندگی ام بطور محسوسی راحت تر است. همه چیز آسان است. حدس های آدم در برلین درست از آب در می آید. حال آنکه در پاریس هیچ چیز را نمیشد حدس زد. چون همه چیز بیش از حد پیچیده است. بنظرم فرانسوی ها منطق پیچیده ای را دنبال میکنند. منطقی که آلمانی ها دنبال میکنند برای من قابل درک تر است. البته حال خوب این روزهایم را مدیون خیابان گردی ها و بارنشینی های بی انتهای شبهای خسته ی بعداز کارم. و هرروز که میگذرد من بیشتر ایمان می آورم که عشقهای پخته سی سالگی، مطمئن تر و لذت بخش تر از عشق های پرشور بیست و اندی سالگی هستند. 

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

هجرت در مهاجرت

باز دارم زندگی م را میچپانم در چهارتا چمدان کوچک.. انگار این بازی تمامی ندارد. نمیدانم دیگر آیا هیچ وقت میتوانم در سرزمینی ریشه بدوانم؟ اصلن دلم میخواهد ریشه بدوانم؟ شاید ریشه هایم باید فقط مخصوص خانه ویلایی امیرآباد بماند. 
نمیدانم رفتنم از اینجا هم "مهاجرت" حساب می شود یا نه. به هرحال شباهت های زیادی با مهاجرتم از تهران دارد. اینکه میدانم از همه داشته هایم، فقط آنها که در نهایت جایی در گوشه چمدانی دست و پا میکنند همراهم خواهند ماند. اینکه با زیرو رو کردن همه لباس ها و دفترها و دستک ها، هزارهزار خاطره خاموش بیدار می شود. که میتوانند آدم را تا مرز جنون ببرند. مثل این آخرین نوشته که برای عشق سالهای جوانی م نوشته بودم در دفتری که مخصوص خودش بود فقط:

"دورم از داغی هر عشقی، به جایش تا دلت بخواهد آرامم. و خوشبخت. 
درین دفتر همیشه میخواستم برای تو بنویسم. تویی که حالا مخاطب عاشقانه هایم نیستی دیگر. اما شاهد تمام لحظه های قد کشیدنم بودی. 
حالا بیا و تماشایم کن.
من قد کشیده ام."

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

یک سخنرانی یکبار گوش میدادم، میگفت در جوامع پیشرفته چون فرصت رشد برابر برای شهروندان وجود دارد، یا ما مردم گمان میکنیم که وجود دارد، انسانها عدم موفقیت های کاری شان را شخصی میگیرند. یعنی بخودشان میگیرند. خودشان و تنها خودشان را مسئول میدانند. درعوض در کشورهای درحال توسعه، مسئول عدم موفقیتشان را ناکارآمدی سیستم، پارتی بازی و بی قانونی قلمداد میکنند. انگار بار مسئولیت موفق شدن، یا نشدن بردوش غول سیاهی بنام "نابرابری های اجتماعی" ست. که این زندگی را راحت تر، و استرس را کمتر میکند. بعله. برخلاف تصور خیلی از انسانها، استرس زندگی در کشورهای درهم برهم کمتر است. 
من بشخصه با مهاجرت سرزنشگر درونم بیدار شده. قبل ازین انسان موفقی بودم که البته علت موفقیتم را شانس خوب میدانستم. الان اسمش را میگذارم شانس. آن روزها میگذاشتم قسمت. یا نمیدانم چه. اما مطمئن بودم طرف هر کاری بخواهم بروم، راحت و بی دردسر پیش میرود. من البته "تلاش" میکردم. اما همه مان میدانیم که در ایران "تلاش" کردن برای موفقیت کافی نیست. یا دلمان میخواهد فکر کنیم کافی نیست. و خب موفقیت تنها بر پایه تلاش و بدون پارتی و بدون به درو دیوار کوفتن، معمولن با مسائل ماورائی تفسیر میشود. آن سالها در بخش توضیحات همین وبلاگ نوشته بودم "کسی آن بالا دوست دارد مرا". که خب حالا هرچه از خودم میپرسم چه تخم دوزرده ای مگر برای "بالا" کرده بودم که باید "مرا" دوست داشته باشد، به نتیجه نمیرسم. مامان و بابا اعتقاد داشتند چون من انسان خوبی هستم و برای هیچ کس جز خوبی نمیخواهم، اتفاق های خوب برایم پیش میآید. نمیدانم انگار این خوب بودن و خوبی خواستن اثرش را بیرون از ایران از دست میدهد. البته نمیتوانم بگویم برایم اتفاقات خوب پیش نمی آید، اما با هزار برابر استرس و ده برابر تلاش. ایران که بودم همیشه در مقایسه با هم سن و سالها یا همکلاسی هایم از زندگی جلو بودم! اینجا در مقایسه باید بگویم فرسنگ ها از زندگی عقبم. و هرچند میدانیم که "زندگی مسابقه نیست"، اما این تغییر سخت است. اینکه از بین هم کلاسی ها آخرین نفری باشم که کارآموزی پیدا میکند و آخرین نفری باشم احتمالن که کار پیدا میکند. خوشحالم که لااقل به لطف فوق لیسانس مهندسی، در پاس کردن درس های مدیریت دانشجوی میانکشی بودم و هیچ وقت خط آفساید را رد نکردم. اما در ارائه کردن پروژه ها و کنفرانس ها بالای سن، یک سروگردن از بقیه کمتر بودم و همیشه نتیجه این بود "کار عالی، اما ارائه ضعیف، نمره متوسط".
حالا بعد از دوسال و نیم، اگر ازم بپرسند مهاجرت چطور تغییرت داده میتوانم بجز "دوازده کیلو چاقم کرده" که سرراست ترین شکل "نمیدانم" یست که میشناسم، اضافه کنم که سعه صدرم را از دست داده ام. در مقابل زندگی، در مقابل خودم. در مقابل دستاوردها و عدم دستآوردها. که سرزنشگر درونم بیدار شده، رشد کرده. از من بزرگتر و قوی تر. مثل یک غده سرطانی. که دارد درسته میبلعتم. بعله. 
.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

از سری خواب شمار

شبها خواب میبینم. خوابهای کوتاه. خیلی کوتاه. خواب های گسسته. گاهی دنباله دار. پایان هر خواب، هر خوابِ خیلی کوتاه بیدار می شوم، مشوش. شبیه به پایان کابوس. بیدار می شوم و باران می آید. بیدار می شوم و کسی کنارم غلت میزند. بیدار میشوم و هوا هنوز روشن نیست. بیدار میشوم و گربه صاحبخانه به در چنگ میزند. بیدار می شوم و از سرما یخ میزنم. بیدار میشوم و سقف خیلی کوتاه است. بیدار می شوم و هوا کم است. بیدار میشوم و تنهایم. هنوز تنها. بیدار می شوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم... یک شبم هزار تکه می شود. هزار شب می شود. هزار شبی که هیچگاه سحر نمیشوند.
.
بعد. بسکه هر شب، خواب میبینم، به این فکر افتادم در وبلاگم یک سری پست بنویسم به نام "خواب شمار" شاید بعدها سریال جنایی از دل خوابهایم در بیاورم. جنایی، عشقی. 
.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

ده نکته من باب رانندگی

از جمله تغییراتی که پس از "بیکار شدن" در زندگی انسان رخ میدهد، تلاش برای پر کردن وقت است. در همین راستا مدتی می شود که به تمام دعوت ها اعم از پیاده روی، سینما، رستوران، بار و غیره پاسخ مثبت می دهم تا شبها قبل از خواب وقتی لیست برنامه هایم را نگاه میکنم به زندگی بیشتر امیدوار باشم. هفته پیش دوستم گفت که برای اثاث کشی اش از پاریس به لیون ماشین کرایه کرده و آخر هفته بار میبرد. مشتاقانه پیشنهاد کردم که میتوانم کمکش کنم. منظور از کمک البته قدری جابه جایی وسایل و همراهی در جاده بود. چون گواهی نامه ام را ترجمه نکرده ام اینجا اجازه رانندگی ندارم. پیشنهادم با استقبال مواجه شد و بدین ترتیب "سفر به لیون" هم درلیست کارهای برای انجامم "to do list" اضافه شد. 
از تصور اینکه بعد از مدتها، شاید سه سال، سفر جاده ای می روم هیجان زده بودم. خودم را برای چرتهای پاره پاره و صدای موسیقی همراه با زوزه ماشین آماده کرده بودم. کتاب  برای خواندن و دفتر و قلم برای نوشتن و نون و پنیر و بطری آب و خلاصه مجهز بودم. 
ماشین از انواعی بود که اینجا بهش میگویند "کامیونک". من باشم میگویم اتاق دار. شاستی بلند نبود اما بجای صندلی های عقب و صندوق، یک اتاق داشت. سقف ماشین به مراتب بلندتر از ماشین های معمولی بود که احتمال چپ کردن را زیاد میکرد. به علاوه بخاطر وجود اتاق آینه وسط رسمن بکار نمیآمد و راننده باید روی آینه های بغل و قوه تخیلش حساب میکرد. وسایل را ریختیم توی اتاق و نشستیم پشت ماشین و جی پی اس را کارانداختیم و سفر شروع شد. 

از پارکینگ که بیرون آمدیم و انداختیم در خیابان اصلی، احساس کردم یک چیزی درست نیست. به دوستم که پشت فرمان نشسته بود نگاه کردم و حس کردم بیش از حد غرق در جزئیات رانندگی شده. میدانید؟ رانندگی ازآن قسم فعالیت هاست که وقتی انسان یاد گرفت دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. و اینکه کسی هنگام رانندگی فکر کند احتمالن به این معناست که فرایند یادگیری اش هنوز کامل نشده. که اصلن نشانه خوبی نیست. رانندگی برای یک راننده باید مثل "حرف زدن" طبیعی و روان باشد. البته حرف زدن به زبانی که بلد است. مثلن من به فرانسه که حرف میزنم باید به ساختار جمله ها فکر کنم. گرامرها را مرور کنم، مذکر مونث بودن کلمات را چک کنم و معمولن اینقدر غرق این جزئیات می شوم که "حرف"م یادم میرود. اما فارسی یا انگلیسی که حرف میزنم هیچ وقت به دستور زبان فکر نمیکنم. آن مدلی که دوستم روی دنده و فرمان تمرکز کرده بود، شبیه به کسی بود که هنگام سخنرانی در یک کنفرانس خبری دیکشنری و کتابچه گرامر جلویش باز کرده باشد. دیدن این صحنه و تکان های غیرعادی ماشین کافی بود که شوق و ذوق سفر جاده ای خیلی زود جایش را به حس مبهم اضطراب بدهد. احساسی که خیلی ساده لوحانه منتظر بودم با "عادت کردن به ماشین تازه" و بعد از چند دقیقه برطرف شود. اما اشتباه میکردم. 
بعد از حدود نیم ساعت، و از روش مشاهده میدانی موفق به کسب این اطلاعات شدم که دوستم از آن دست رانندگانی نیست که قبل از رانندگی با یک ماشین مطمئن شوند که میدانند چراغهای ماشین چطور روشن خاموش میشود، برف پاک کن چطور کار میکند و حتی دنده عقب چطور جا می رود. و مشخصن از آن دست راننده هایی هم نیست که سریع به کلاج ماشین تازه عادت می کنند. علاوه برآن تناوبات ناخواسته ماشین بین خطوط جاده نشانگر این بود که "فرمان هیدرولیک" را هم باید به لیست موارد ناآشنا  با عادات رانندگی دوستم اضافه کرد. 
لازم میدانم اعلام کنم که این پست صرفن با اهداف مردم دوستانه و خیرخواهانه، جهت یادآوری نکاتی چند به شهروندان تمام جوامع مدنی نوشته شده است که در خلال داستان بر میشمارم:

یک. برای ارزیابی مهارت های رانندگی خود و دیگران به "داشتن" یا "نداشتن" گواهی نامه اتکا نکنید. سال اخذ گواهی نامه و تناوب بکارگیری این فن، به شدت در حفظ، شکوفایی و یا ازبین رفتنش موثر است. 
دو. همیشه پیش از آنکه دعوت به هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- را قبول کنید از سوابق رانندگی راننده (یا رانندگان) سوال کرده و از دیگران نیز درین باره تحقیق کنید. 
سه. همیشه پیش از آنکه از دوستانتان (یا حتی دشمنانتان) برای هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- دعوت کنید، سوابق رانندگی خود، راننده یا رانندگان را در اختیار مدعو (یا مدعوان) قرار دهید. 
چهار. اگر قبل از آغاز سفر به مورد آخر عمل نکردید، هنگام سفر به منظور کاهش احتمال ایست قلبی مسافرین، از در اختیار گذاشتن هرگونه اطلاعات پیرامون این موضوع جدن خودداری کنید. 

میتوانید حدس بزنید که من و دوستم هیچکدام از نکات بالا را رعایت نکردیم. احتمالن دوستم برای کاستن از سنگینی فضا، شروع به بازگو کردن خاطرات آخرین رانندگی اش کرد که به چند ماه پیش برمیگشت و در یک سفر جاده ای در فرانسه به همراه همکلاسیهای دانشگاهش بود که دوستم به عنوان راننده دوم در ماشین حضور داشته. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که ادامه داد "منکه پشت فرمان نشستم دیگر شب شده بود. اولین بارم بود که شب رانندگی میکردم" و ادامه داد "آخه من ایران پشت ماشین نمی نشستم. یعنی نه اینکه تا حالا ننشسته باشم ها، مینشستم ولی معمولن پدرم کنارم بود." نفسم در نیمه راه بند آمد و پشتم تیر کشید. دنبال گوشی موبایلم گشتم و برای دوست پسرم نوشتم که خیلی دوستش دارم. فکر میکنم این رمانس غیرمنتظره حس ششمش را بیدار کرده بود که در جوابم نوشت "عزیزم کمربندت رو حتمن ببند."
ازینجا به بعد من عمدتن به "زنده ماندن" خودم و دوستم فکر میکردم. مطمئن بودم که برای توقف سفر خیلی دیر شده. همانطور که نگاهم بین دو آینه بغل در رفت و آمد بود، سعی میکردم از حرف زدن با دوستم اجتناب کنم که تمرکزش روی رانندگی باشد. و البته نهایت تلاشم را میکردم که ترسم را به راننده منتقل نکنم تا ریسک سفر ازینی که هست بیشتر نشود. 

پنج. همیشه قبل از ترک وطن، گواهینامه خود را ترجمه کرده، برای موارد اضطراری همراه خود داشته باشید. چرا که شاید یک صبح زیبا، بی که بدانید آن "مورد اضطراری" را به همراه یک لبخند گشاد در "To do list" روزانه تان بنویسید. 

من از اول راننده خوبی بودم. جلسه دوم تعلیم رانندگیم بود که مربی م رو به مادرم -که مجبور بود پشت ماشین بنشیند- گفت که خانم دخترتون خیلی دست فرمونش خوبه. حتمن براش ماشین بگیرید. و خیلی زودتر از آنکه تصور بشود کنار آموزش مقررات رانندگی، لم دادن یک وری روی صندلی و دور زدن یک دستی -با کف دست- را بهم آموزش داد. مامان و بابا علت "دست-فرمان" بی نظیر دخترشان را دوچرخه سواری های بی انتهای سالهای کودکی تشخیص دادند و این شد که من تقریبا از روزی که گواهی نامه گرفتم پشت ماشین-نشین شدم. اعتراف میکنم که تا بیست و یکی- دوسالگی، لایی کشیدن در بزرگراه های تهران یکی از تفریحات مورد علاقه ام بود. البته برای جلوگیری از مطبوعاتی شدن و ممنوع شدن احتمالی، این تفریح محدود به مواقعی بود که تنها رانندگی کنم. و فکر میکنم تنها کسی که تا حدی شاهد هنرنمایی های اینجانب درین زمینه بوده، خواهرم باشد. و بیشک معلم موسیقی اش که یکروز به خانه مان تلفن زد و به پدرم گزارش داد که "رعنا خانم را در بزرگراه دیدم که خیلی خطرناک رانندگی میکرد. خواستم درجریان باشید." که البته پدرم بعد از قطع کردن گوشی با کامنت "مردک دیوانه ست" موضوع را فیصله داد. چرا که من خیلی زود در خانواده و فامیل به عنوان راننده ای "مورد اعتماد" شناخته شده بودم. تاجایی که پسردایی ام که یکسال از من بزرگتر بود و هنوز اجازه رانندگی کردن بدون همراهی "یک راننده مطمئن" را نداشت، میتوانست با همراهی من از ماشین پدرش استفاده کند.
با اینکه بیشتر از دو سال از آخرین بار که رانندگی کردم میگذرد، و اگر با هرسال عدم استفاده از خودرو، ده درصد از "مهارت های رانندگی" انسان کاهش یابد، هنوز مطمئن بودم که برای راندن کامیونک سفید، از دوستم واجد شرایط بهتری هستم. متاسفانه یا خوشبختانه آدمها در زندگی باید به دو دسته قوانین احترام بگذارند. قوانین رسمی، و قوانین وجدانی. رانندگی بدون گواهینامه معتبر در هر کشور، خلاف قوانین راهنمایی و رانندگی ست. اما ازآنجا که وجدان مرز نمیشناسد ورژن وجدانی قانون رانندگی می شود "رانندگی بدون مهارت های لازم برای داشتن گواهینامه، مخالف قانون است". من گواهینامه نداشتم و داشتم. درحالیکه دوستم گواهینامه داشت و نداشت. براساس قوانین راهنمایی و رانندگی او واجد شرایط رانندگی بود و براساس قوانین وجدانی، ادامه رانندگی اش جنایت بالقوه علیه تمام حاضرین در جاده پاریس-لیون، شامل من و خودش محسوب میشد. تمام مدت سفر دچار این کشمکش درونی بودم که آیا باید از رانندگی متوقفش کنم و خودم فرمان را بدست بگیرم؟ یا باید بگذارم جوامع مدنی بهای ناکارآمدی قوانینشان را بپردازند، حتی اگر به قیمت جان من و دوستم تمام میشد؟ و خب فکر میکنم بعد از روی هم -رفت و برگشت- دوازده ساعتی که طی دوروز گذشته در ماشین سپری کردیم، حالا قادرم یک پایان نامه با موضوع "مشروعیت قوانین بشری" بنویسم. در نهایت من در موارد خیلی جزئی مثل پارک کردن، یا از پارک درآمدن، یا دور زدن در کوچه های خیلی باریک و خیلی شیب دار و خیلی پیج واپیچ لیون برای یافتن جای پارک، از قوانین وجدانی م پیروی کردم. اما قریب به یازده ساعت و سی دقیقه، بر قوانین راهنمایی و رانندگی گردن نهادم. که در نتیجه آن میتوانم مقاله ای تحت عنوان "نکات رانندگی برای نو-آموزان" منتشر کنم که درینجا به بیان یکی دو موردش بسنده میکنم: 

شش. در سرپایینی هایی با شیب تند، یا سطوح لغزنده همیشه با "دنده سنگین" برانید. رانندگی با دنده سنگین کنترل ماشین را ساده تر میکند. 
هفت. قبل از هر پیچ، از دنده معکوس استفاده کرده و سرعت ماشین را کم کنید. بخصوص اگر در خیابانهای باریک و شیبدار رانندگی میکنید و بخصوص اگر ماشینهای پارک شده در دوطرف، امکان دید کافی را برایتان ازبین برده اند. 


روز اول بالاخره تمام شد. یکی از طولانی ترین روزهای عمرمان بود. بخصوص بخش نهایی یافتن جای پارک، به اندازه کل سفر استرس زا و خسته کننده بود. آغاز سفر در روز دوم برای من خیلی سخت تر از بار اول بود. چون اینبار میدانستم دارم با پای خودم وارد چه بازی هولناکی می شوم. خوشحال بودم که در چندماه اخیر بیشتر دوستان نزدیکم را دیده ام. و ناراحت بودم که خواهرم را از عید تا به اینطرف ندیده ام. سعی کردم روی لحظه متمرکز باشم. سوار شدم و کمربندم را بستم و سفر آغاز شد. فکر میکنم علی رغم سعی فراوان من، دوستم متوجه استرسم شده بود. بالاخره از شهر خارج شدیم و وارد جاده شدیم. بعد از ده دقیقه متوجه شدم که دوستم بطرز مشهودی پیشرفت کرده. ماشین به ندرت از لاین خودمان منحرف می شد و تعداد دنده عوض کردن های اضافی بطور چشم گیری کمتر شده بود. فکر میکنم مهارتهای رانندگی اش داشت کم کم باز میگشت. و در نهایت من در بخش هایی از سفر که جاده پهن و خلوت بود و باران نمیبارید، توانستم اندکی کتاب بخوانم و یادداشت هایی برای این پست بردارم. و از دیدن مناظر اطراف واقعن لذت ببرم.

هشت. بی شک تنها راه آموختن، یا باز-آموختن رانندگی، "اعتماد" و "تمرین" است. اما این تمرین باید تنها و تنها در موسسات آموزش رانندگی و تحت نظر مربی اینکار صورت پذیرد.


مامان از هجده تا بیست و شش سالگی -قبل از ازدواج- تنها راننده خانه شان بود و نه تنها در راه دانشگاه، بلکه هرجایی که یک خانواده ممکن است بروند پشت فرمان مینشست. بعد از ازدواجش تا سی و هشت سالگی که از بابا جدا شدیم تقریبا هیچ وقت رانندگی نکرد. وقتی بعد از ده سال دوباره باید رانندگی را از سرمیگرفت، چند جلسه تعلیمی در آموزشگاه ثبت نام کرد. این کار مامان بارها مورد انتقاد دوستان و آشنایان قرار گرفته بود که آدمی که گواهینامه دارد کلاس آموزشی نمیرود و بهتر نیست که بجای پول ریختن توی جیب این "پدرسوخته ها"، مامان چند روز در کوچه-پس کوچه های اطراف با همراهی بابا رانندگی کند تا آمادگی لازم را بدست آورد؟ مامان هم هربار جواب میداد که "من نه تنها در قبال جان خودم و این بچه ها(من و خواهرم) مسئولم، بلکه در قبال جان عزیزان مردم که سرنشینهای ماشینهای دیگر و عابران پیاده هستند هم مسئولم." و اضافه میکرد که " مشکل من ترس نیست که با بودن شوهرم برطرف شود. میخواهم مورد تایید یک کارشناس این امر قرار بگیرم که مطمئن باشم که من، به عنوان یک شهروند وظیفه خودم را بدرستی انجام دادم و ازین به بعدش را هم توکل به خدا." با خواندن این خاطره میتوانید تصور کنید که در خانواده ما رانندگی بدون گواهنینامه مثل لخت ظاهر شدن در خیابان است. و ازجمله مواردی ست که قوانین رسمی و وجدانی در موردش با دقت و وسواس ویژه اجرا میشود. البته احتمالن علت این وسواس تصادف سالهای جوانی داییم باشد که خانواده مادرم ازش به عنوان "آن تصادف لعنتی" یاد میکنند.

نه. با وجود تمام احترامی که برای شوفرهای عزیز قائلم، اما به قول مامان "رانندگی هنر نیست". و بلد نبودنش هم "بی هنری" نیست. پس از سطح مهارتهای رانندگی مان خوشنود یا خجالت زده نباشیم. 

و اما آن تصادف لعنتی.
دایی ام با ماشین به دبیرستان می رفت و این اشرافی گری قانون-مدارانه را مدیون سالهای متوالی رفوزه شدنش بود که سن قانونی برای رانندگی را در دبیرستان پیدا کرده بود. یک بعد از ظهر ایام امتحانات، یکی از بچه ها میفهمد که کارتش را خانه جاگذاشته و بدون کارت قطعن از دادن امتحان محروم میشود. خانه شان در یکی از جنوبی ترین محله های تهران بوده و با وقت باقیمانده امکان نداشت بتواند کارتش را بیاورد. دایی من پیشنهاد میکند که با ماشین، سریع بروند و کارت پسر را بیاورند. ماشین دایی یک شورلت قدیمی سنگین بود. نزدیک خانه پسر، ترمز ماشین خالی میکند. شورلت قدیمی بزرگ را تصور کنید، بدون ترمز، در کوچه پس کوچه های باریک جنوب تهران. در نهایت در یک کوچه بن بست، دایی م تصمیم میگیرد که ماشین را به در دولنگه ته کوچه بزند تا متوقف شود و قضیه تمام شود. همان لحظه یک دختر بچه نه ساله در خانه را باز میکند و بین ماشین و در له می شود. دختر را به بیمارستان الف میبرند. معلوم میشود که در جا مرده بوده و دایی ام  به جرم "قتل غیرعمد" روانه زندان می شود تا یک سال دیگر هم رفوزه شود. و پدربزرگ مادربزرگم پی مادر این دختر برای دادن دیه و گرفتن رضایت. مادربزرگم بارها از زبان مادر دختر نقل قول کرده که "شما پولدارها ماشین میخرین میندازین زیر پای بچه هاتون، که بچه های ما بدبخت ها رو بکشن. الهی که داغ جوونت رو ببینی." در نهایت دایی از زندان آزاد می شود.
پانزده سال بعد، داییم در سن سی و چهارسالگی و درحالی که دو دختر کوچک داشت، سرطان میگیرد و در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری می شود. بعد از چندین ماه درد وحشتناک، یک روز وقتی مادربزرگ به بیمارستان می رود با تخت خالی روبرو می شود و هراسان از پرستارها می پرسد بچه ام کجاست؟ میگویند "برای انجایم یک آزمایش، همین یک ساعت پیش منقل شد به بیمارستان الف" که بیمارستان دولتی و دانشگاهی بود. و درنهایت وقتی مادربزرگم به بیمارستان الف میرسد که جنازه داییم را از همان دری که پانزده سال پیش جنازه دختر بچه بیرون آمده بود، بیرون می آورند. 
.
و در نهایت.
ده. بر تمام رانندگان حرفه ای که اوقات فراغت خود را با لایی کشیدن در بزرگراه ها میگذرانند، واجب است که یک بار کنار دست یک راننده ناشی بنشینند تا بدانند که حرکتهای تمام رانندگانی که آنها "عاقل و محافظه کار" میدانند، براحتی قابل پیش بینی نیست. و یک خطای کوچک از یک راننده مبتدی ممکن است به راحتی تمام محاسبات حرفه ای شان را برباد داده، و به تصادفی مرگبار ختم شود. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

من میروم دامن کشان

مثل سیبی که در هوا صد چرخ بزند بودم. کم کم انگار پایم دارد میرسد زمین. اما جای اشتباهی دارم فرود می آیم. یعنی کمی آنطرف تر، یا اینطرف تر بود بهتر بود. اما بالاخره فرود فرود است. از چرخیدن خسته شده بودم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می شود اینجا فرود آمد. حتی مطمئن نیستم اگر بشود، بالاخره فرود می آیم یا باز دقیقه آخر گازش را میگیرم به سمت آسمان. 
.
بعد. این را مینویسم که فردا روز که زانوی غم بغل کردم یادم بیافتد که از فکر فرود قند در دلم آب میشد.
بعدتر. میدانم همچنان بد و شلخته و نامفهوم مینویسم. ببخشید.
بعدترش. اینجا هوا خیلی خوب است و من بالاخره باید خوشحالی م را با کسی قسمت کنم. با شما قسمت میکنم. هوا بیست درجه. آخر ماه اکتبر. کی باورش میشد؟ بهی برگرد! 
.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

احساس بی وزنی میکنم. تا به حال به فضا سفر کرده اید؟ من هم نکرده ام. سوال بیخودی بود. طور دیگری میپرسم. میتوانید تصور کنید فشار هوا از رویتان و زیرتان و کلن از همه جاتان برداشته شود؟ یک جوری که از فرم بیافتید. پخش شوید در جاهای خالی از هوا. فضانوردان البته لباسهای سختی دارند که در فرم آدمیزاد حفظشان کند. کاش منم داشتم. ندارم. دورو اطرافم البته خالی نیست، اما شما بگو لباس احرام. همانطور ول. بدون شکل. آویزان. خودمم پهن شده ام. کاش پهن شده بودم روی یک زمینی. پخش شدم توی آسمان. چرا؟ کارم تمام شده. یعنی با اتمام کارآموزی م، رسمن درسم به پایان رسید. هفته اول خیلی شاد و خرم چمدان برداشتم رفتم برلین. بعد که برگشتم اما، خانه فضا شده بود.
مدت ها بود اینطور بیست و چهارساعتم دست خودم نبوده. اینطور بی پایان. اینطور مردد. اینطور تنها. میدانید؟ مثل ماهی از دست خودم لیز میخورم. روزها می آیند و میروند و من هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر فرو می روم. در فکر. در هپروت. در تردید. کاش میتوانستم به خودم قول بدهم ازینجا به بعد زندگی م را متمرکز بمانم. که یک راهی را انتخاب کنم و چشم هایم را روی بقیه راه ها ببندم. نمیتوانم. به هر انتخابی که نزدیک میشوم، هر تصمیمی که میخواهم بگیرم، یک تصمیم دیگر از آن پشت میدرخشد. باید یک بازی کامپیوتری طراحی کنم براساس زندگی م. یک صفحه سفید باز شود وسطش نوشته شه باشد: "تصمیم" بعد نشانگر موس مثل یک دست باشد. یک صدایی بگوید تصمیم زیر را بگیرید. بعد شما خیلی خانم و متین دست را روی "تصمیم" تنظیم میکنید اما به محض اینکه میخواهید کلیک کنید تصمیم مربوطه محو شده، و از اقصی نقاط صفحه "تصمیم" های تازه وارد می شوند. و شما اندکی فکر میکنید و یک "تصمیم" دیگر را نشان میکنید و بسویش پیش میروید، اما باز تصمیم قبل از اتخاذ محو میشود و بجایش از زمین و آسمان میجوشد. مشکل اینجاست که نمیدانم این بازی چطور تمام میشود. احتمالن اینقدر باید تقلا کنم تا زمان تمام شود. البته فاکتور دیگری هم هست که قبل از زمان ممکن است تمام شود و آن پول است. البته زمان و پول به هم وابسته هم هستند. یعنی هرچه زمان بیشتر بگذرد پول بیشتر تمام میشود. و به همین ترتیب. 
احساس میکنم باید این پست را همینجا تمام کنم. چرا؟ نمیدانم.
.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

بدخوابی

ساعت شش صبح است. یک ساعت پیش با صدای کوبیده شدن پنجره بیدار شدم. جایش کنار شوفاژ بود. حرارتش زده بود بالا. پنجره ها را باز کرده بود اما کافی ش نبود. لول می زد و میرفت و میآمد. شبها با یک عالمه لباس میخوابد. نمیفهمم چرا. من در سرد ترین شبهای سال با یک شورت و یک بلوز نازک گشاد میخوابم. با بیشتر ازین خوابم نمیبرد. درهرصورت من نمیتوانم بهش بگویم شبها لخت بخوابد. میتوانم خودم لخت باشم و او هی کج برود راست بیاید پتو را بکشد رویم. که البته کلافه ام نمیکند. هوا طوری نیست که آدم با پتو گرمش شود. تازه اگر گرمم شد میتوانم بیاندازمش کنار و او باز بکشد رویم. اینبار اینقدر گرمش بود که پولیورش را در آورد انداخت آن طرف. من همین که به شلوارش نگاه میکردم از گرما پرپر میشدم. گفتم میخوای تشک را بیاندازیم روی زمین بخوابیم؟ از شوفاژ دور باشی؟ گفت میخواهد. همین کار را کردیم. خواب از سر جفتمان پریده بود. یا من اینطور فکر میکردم. حالا که صدای خروپفش در اتاق پخش است میبینم انگار خواب از سر من پریده بود فقط. گفت گرسنه است. در نقش دوست دختر مهربان رفتم از آشپزخانه برایش آجیل آوردم. خواب که از سرم میپرد توی تختخواب بند نمیشوم. بلند شد پشت سر من آمد آشپزخانه. من با ظرف پر از آجیل برگشتم توی اتاق و رفتم بخوابم. نمیدانم چه خورد بالاخره. آمد کنارم دراز کشید. باز پولیورش را پوشید. گفتم خفه می شوی. گفت نمیشود. گرمش نبود دیگر. از پشت بغلم کرد. دلم میخواست همانجا بخوابم. اما آلرژی شروع شد. یکی دو دقیقه تحمل کردم. نمیشد. بلند شدم به قرص خوردن. منتظر بود برگردم دراز بکشم. گفتم که نمیتوانم و دارم خفه می شوم. شارژر لپتاپم را زد به برق و گرفت خوابید. تا همین حالا که بیدار شد و سراغم را گرفت. و من همین طور که بسته سوم دستمال کاغذی جیبی را باز میکردم بهش گفتم که هنوز خوب نیستم و میتواند بخوابد. او فکر میکند چون تشک را گذاشتیم روی زمین و گردوخاک بلند شد آلرژی م برگشت. من فکر میکنم چون در ساعت گرده افشانی درختها پنجره را باز کردیم. قرص دوم را خوردم. آجیل ها را تمام کردم. بسته سوم دستمال جیبی هم تمام شد. توی جایش غلت میزند. دست میکشد روی انگشت های پایم. فکر میکنم فردا شب که برگردم پاریس دلم برای بغلش تنگ می شود. می روم که دراز بکشم و بقیه فین فین را همانجا ادامه دهم. 
.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

از مزایای همجنسگرا بودن این است که آدم می تواند با اکسِ اکسش دوست شود. یا حتی ازدواج کند. بعله
.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

بابای آن سالها

عید که میرفتم ایران برای بابا یک کیندل خریدم. تا قبلش پی دی اف کتابهایش را برای سفر میریخت روی گوشی موبایلش. کتاب خواندن از روی گوشی موبایل بنظرم مرارتی هست که فقط بابا حاضر به تحملش بود. آن هم کتابهای هزار صفحه ای علمی. 
بابای من هم مثل خیلی هم نسلی هایش از یک خانواده فقیر در یک شهرستان دور افتاده (آبادان) با تکیه بر تلاش و کوشش فردی به بالاترین مدارج علمی رسید. همانطور که تمام عموها و عمه هایم. در عوض مامان از بچگی مدرسه غیرانتفاعی می رفت و چون برعکس خواهر برادرهایش درسش خیلی خوب بود، پدربزرگ پولی که برای کلاس تقویتی بقیه صرف میکرد تا رفوزه نشوند، برای مامان صرف کلاس زبان میکرد و این شد که مامان از بچگی به زبان علاقه مند شد و با اینکه در دانشگاه رشته پزشکی هم قبول شده بود ترجیح داد ادبیات انگلیسی بخواند. گاهی سطح آزادی تصمیم گیری مامان در آن سالها برای من تکان دهنده ست. چون بجرئت میتوانم بگویم من و خواهرم هیچ وقت اینقدر بدون اصطکاک نتوانستیم در مورد رشته تحصیلی، فعالیت سیاسی و تفریحی و خورد و پوش و رفت و آمدمان تصمیم بگیریم و عامل محدود کننده تمام این تصمیمات هم مامان بود.
مامان تنها دختر خانواده بود که از هجده سالگی ماشین زیر پایش بود. که دانشگاه و بعد زندان رفت و در نهایت ماجراجویی های زیاد و پرونده قضایی مانع از ادامه تحصیل و امکان کارش شد. و حالا بعد از پنجاه و شش سال خودش را زن موفقی نمیداند. هرچند من بشخصه همیشه به مامان بیشتر از هرکس دیگری در زندگی م افتخار میکنم. 
بابا از آن بچه هایی بود که زیر تیر چراغ برق درس میخواند. وقتی هفت-هشت نفر در یک اتاق زندگی کنند چراغ اتاق باید سر ساعت نه و نیم خاموش شود. بی شک بابا توانایی ستودنی اش را در تمرکز کردن مدیون سالهای بچگی ست. که یا در اتاق کوچک و شلوغ یا گوشه خیابان درس میخوانده و البته از وقتی که من یادم هست در وسط شلوغترین مهمانی های خانوادگی یا در قطار یا هرجایی که بشود نشست بابا کتابش روی پایش باز بود و هرچه فریاد می زدیم بابا! بابا! یا همه فامیل همصدا اسمش را تکرار میکردند فایده نداشت. باید یک نفر میرفت و شانه هایش را تکان میداد، "با شما هستیم! تشریف بیاورید سر شام." 
میگفت بچه که بوده پول تو جیبی ناچیزش را میبرده به مجله فروشی و بجای اینکه یک مجله نو بخرد ده تا مجله کهنه میخریده و همه را چند روزه تمام میکرده و گاهی مجله فروش مهربان حاضر میشده مجله ها را رایگان عوض کند. بابا را یک سال دیر به مدرسه فرستاده بودند. یک تابستان بابا تصمیم میگیرد عقب ماندگی ش را جبران کند و سال پنجم و ششم را در سه ماه تابستان میخواند و سال بعد سرکلاس هفتم مینیشیند! حالا نه تنها یک سال عقب نبود، بلکه یک سال هم جلو افتاده بود. بابا از بچگی و تا همین حالاش هم عاشق ریاضی و فیزیک بود و هست. طبعن رشته تحصیلی ش هم ریاضی بود. سال آخر دبیرستان مادربزرگم -که درآن سالها هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت- به عنوان یکی از آرزوهایش مطرح میکند که "دوست داشتم پسر بزرگم دکتر میشد." کمتر از هشت ماه به کنکور مانده بود و بابا کتابهای زیست شناسی را میگیرد و شروع به خواندن می کند و در کنکور تجربی شرکت میکند. رتبه اش دوازده می شود که به گفته خودش ناامید کننده بود! دوست داشت رتبه یک بیاورد! در کنکور دانشگاه صنعتی شریف هم شرکت میکند و طبعن در رشته مهندسی برق قبول میشود. بخاطر مادرش پزشکی را انتخاب میکند. 
به گفته خودش هدف بابا در زندگی فقط درس خواندن بود. مطمئن بود که میخواهد شاگرد اول دانشگاه باشد و برای ادامه تحصیل از ایران برود. و نه به دوست دختر و نه به ازدواج و نه به سروتیپ و لباس و نه به سیاست و دین و ایمان و نه به هیچ چیز دیگر کار نداشت.  اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد.  
بخاطر سواد بالا و پرکاری و پرخوانی و البته صداقت در رفتار و گفتار، بابا نزد استادهایش عزیز بود. یکی از استادها که دکتری بسیار مشهور بود با بابا خیلی صمیمی شده بود. طوری که او را در مهمانی ها و پیک نیک های خانوادگی همراه خودش میبرد. و در نهایت شب عروسی برادر خانم این آقا و پسردایی مامان من، سرنوشت بابا برای همیشه عوض شد. تا آن سال بابا بخاطر موفقیتهای تحصیلی ش شهره خانواده بود. از آن سال به بعد بخاطر عشقش به مامان. داستان عشق بابا نه تنها در فامیل خودشان که در بین برادر-خواهرهای مامان هم پرآوازه شد. 
به دوست و استادش گفت که میخواهد با مامان ازدواج کند. دکتر میدانست که مامان دختر راحتی نیست. که بسیاری از مردهای ایده آل را بخاطر شعارهای سانتی مانتال و روشن فکرانه رد کرده. تنها داشته ی بابا در آن سالها مدرک تحصیلی ش بود. پزشکی. چیزی که مامان با انتخاب رشته اش در دانشگاه، عملن ثابت کرده بود برایش اهمیتی ندارد. دکتر مرد زیرکی بود و نمیخواست با پیشنهاد نسنجیده فرصت بابا را سوخت کند. پس خودش با مامان تماس گرفت و ازش خواهش کرد یک مقاله انگلیسی را برای همکارش (بابا) ترجمه کند. مامان قبول کرد و برخوردهای اولشان از همانجا شروع شد.
مامان، بابای آن سالها را اینطور توصیف میکند "مردی با قد بلند و دهان گشاد که مثل یک بچه ساده و بی شیله پیله بود و مثل یک ظرف بزرگ تو خالی بود." عجیب نیست که بابا بنظر مامان تو خالی میآمد. از اعتقادات دینی ش پرسیده بود و بابا گفته بود که نماز نمیخواند. مامان امیدوارانه ادامه داده بود که یعنی عقاید چپی داری؟ بابا گفته بود نه. من در واقع هیچ چیزی نیستم. تا هجده سالگی نمازهم میخواندم اما بعد بنظرم بی فایده آمد. و خب مامان مثل خیلی روشن فکرهای دیگر آن زمان لزومن دنبال نظر موافق نبود، اما دنبال یک نظر بود! انسان بدون ایدوئولوژی برای مامان غیر قابل تصور بود و غیرمسئولانه. نظرش را راجع به هنر پرسیده بود. بابا از هنر هیچ چیز نمیدانست. لطیف ترین عکس بابا در آلبوم سالهای جوانی اش در حالیست که یک دسته گل وحشی در دست دارد که به گفته خودش از کوه های اطراف چیده بود. دوبرابر  گل هایی که در دست بابا بود، ریشه از زیر گل ها آویزان بود. در واقع بابا گل ها را نچیده بود، که از ریشه درآورده بود. از بابا پرسیده بود بجز کتابهای علمی چیز دیگری هم خوانده؟ و بابا یکی دو کتاب داستان نام برده بود. جواب مامان مشخص بود. نه. 
ریز اتفاقاتی که باعث شد کم کم بابا جای خودش را در دل مامان باز کند از حوصله این پست خارج است. اما میدانم که دکتر نقش پررنگی درین باره ایفا کرده بود. بابا در حقیقت برای این عشق در دو جبهه جنگیده بود، چون خانواده خودش هم با این وصلت مخالف بودند. دختر تهرانی بی حجابی که تمام آرزوهای مادربزرگ و دخترهایش را برای خواستگاری رفتن در خانه دوست و آشنا برباد داده بود. بعد از نزدیک به یک سال کشمکش بالاخره بابا موفق شد یک مراسم نامزدی در خانه مامان برپا کند و یک حلقه در دست مامان کند. زیاد از آن روزها نگذشته بود که مامان را بخاطر فعالیت های سیاسی گرفتند. تنهایی در زندان باعث شد مامان دوباره به انتخابش فکر کند و عجیب نیست، کسی که دارد تاوان ایدئولوژی ش را در زندان می پردازد با مردی که حتی از شرکت در یک راهپیمایی هم خودداری کرده بود احساس بیگانگی کند و در نامه ها بنویسد " برو" و در روز ملاقات حلقه اش را از زیر شیشه سر بدهد آن طرف و بگوید "منتظر من نباش". 
ازینجا به بعد بابا می آمد خانه دایی های من و زانوی غم بغل میکرد که خواهرتان نامزدی را بهم زده. و در ملاقات های بعدی دایی هایم با حلقه ی پس داده شده برمیگشتند و حلقه را از زیر شیشه ملاقات سر میدادند به سمت مامان. نامه هایی که مامان و بابا در آن دو سالی که تهش معلوم نبود، برای هم نوشتند لای آلبوم بزرگ قدیمی مان است. من و خواهرم هیچ وقت آن نامه ها را نخواندیم. 
در نهایت بابا و مامان ازدواج کردند در حالی که بابا دانشجو بود. و اجاره خانه به تنهایی از حقوق ماهیانه بابا بیشتر بود. رویای بابا برای شاگر اولی بشدت تحت تاثیر مشکلات مالی قرار گرفت. کشیک های دکترهای دیگر را میخرید و به عبارت دیگر شب تا صبح کار میکرد. بابا تبدیل به یک دانشجوی معمولی شد. با این حال آماده بود که برای فوق تخصص از ایران برود اما زمان گرفتن پاسپورت معلوم شد که مامان ممنوع الخروج شده. ضمن اینکه مامان هیچ وقت دلش نمیخواست از ایران برود و این شد که بابا از رویای "دانشمند" شدن رسمن استعفا داد. 
در عوض ورود مامان به زندگی بابا دریچه ای بود به شاخه های نوین علم. علوم اجتماعی و سیاسی و روان شناسی و ادبیات. بابا با عطش باور نکردنی شروع به خواندن کرد و در زمان خیلی کمی دانشش درین مسائل بمراتب از مامان پیشی گرفت. حالا در مطب بابام کنار سری کتابهای طبی، شاهنامه و عطار و مولوی هم دیده می شود. خوبی بابا به این است که هیچ وقت هیچ کتابی در قفسه اش خاک نمیخورد. و سرعتش در خواندن کتاب ها برای من شگفت آور است. 

برای من کتاب خواندن از لذت بخش ترین کارهای ممکن است. اما عجله ای در خواندن ندارم. اصلن هرچه یک کتاب بیشتر طول بکشد عمیق تر به نویسنده و به موضوع احساس وابستگی میکنم. ترجیح می دهم روزی دو صفحه کتاب بخوانم. تا روزی دویست صفحه. آدم هایی که تعداد صفحه یا جلد کتاب هایی را که میخوانند میشمارند، بنظرم شبیه به آنهایی هستند که در استخر تعداد طول ها یا عرض هایی که شنا کرده اند مثل یک عددشمار دقیق از برمی کنند. و در پاسخ به اینکه آیا استخر خوش گذشت؟ می گویند "اوه آره. هشت تا طول رفتم!" من در پاسخ همچین سوالی احتمالن میگویم " اوه آره. چندبار شکمم را مالیدم کف استخر"  من هیچ وقت هیچ ایده ای ندارم که چندتا طول یا عرض می روم و بنظرم شمردن مسافت پیموده شده در شنا، از عادت های استرس زا و لذت-کش است. 

حالا کیندل بابا با من یکی ست. یعنی به تمام کتاب های من دسترسی دارد و درواقع هر کتابی که میخوانم بابا هم میخواند و میتوانیم ساعتها در موردش حرف بزنیم. تنها مشکل تفاوت در سرعت هاست. مثلن بابا میگوید کتاب استروا را تمام کردم. من جیغ میکشم که چقدر زود! من هنوز چهل درصدش را خواندم. و بابا میگوید نگران نباش من حالا باید سه چهار بار دیگر بخوانم. و خب اینطوری می شود که هر وقت هر چیزی از هر کتابی بخواهم نقل قول کنم و دقیق یادم نباشد، کافی ست با بابا یک تماس بگیرم. کتاب را از بر است. 
.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

داستان کابوسها


دیشب اصلن خوب نخوابیدم. البته یک هفته ای میشود که بد میخوابم. بد خوابیدن من بطور کلی دو عامل میتواند داشته باشد. اول اود کردن آلرژی و دوم خواب های بد. که خب هیچ کدام ارجحیتی بر دیگری ندارند. و اگر به اندازه کافی بدشانس باشم میتوانند هر دو در یک شب رخ دهند. به این معنی که وقتی پس از ساعتها دست و پنجه نرم کردن با فین فین و خارش گوش و گلو و عطسه های متوالی، بالاخره خوابم میبرد، لحظاتی بعد درحال پرتاب شدن از یک صخره، جیغ کشیدن، یا حتی هق هق گریه از خواب میپرم و تا سپیده سحر قفسه سینه ام از درد تیرمیکشد. 
مشخصه بد-خوابیدنِ ناشی از آلرژی، سردرد و خواب آلودگی وحشتناک روز بعد است و اما در مورد کابوس، خستگی روانی و تپش قلب شدید که میتواند حتی تا یک هفته ادامه داشته باشد. بدی کابوسهای من این است که معمولن دنباله دارند. نه به این معنی که سریال باشند و ادامه کابوس قبلی شب بعد بسراغم بیاید. منظورم از دنباله دار بودن این است که میتوانم چهار شب متوالی کابوس ببینم. و اصلن خیلی کم پیش می آید که تک-کابوس را تجربه کنم. این است که شب اولِ کابوس برایم مثل شیپور جنگ است. میدانم که ادامه دارد و دست کم دو سه شب گیر افتادم.
ایران که بودم بطرز مشخصی بیشتر کابوس میدیدم. تقریبا هر ماه سه چهار شب قبل از عادت ماهانه کابوس بود. متاسفانه من هیچ وقت در زندگی پریود منظمی نداشتم و گاهی تا یک هفته عقب می افتد و گاهی دو هفته جلو. اما کابوسها خیلی منظم و سر همان شبی که باید شروع میشدند و دوره کابوس به تعداد روزهای عقب افتادن پریود کش می آمد. سه سال پیش بود که در یک رکورد تاریخی هفت شب پشت سر هم کابوس دیدم. بدنم هیچ وقت به اندازه آن هفت شب به خواب احتیاج نداشت، اما شبها از ترس کابوس نمیتوانستم به تخت خواب بروم و هر حیله ای سوار میکردم که " امشب دیگر خوابم نبرد." و خب تنها حیله ای که بلد بودم چت کردن با دوستانیم بود که در امریکا زندگی میکردند و درنتیجه تمام مدت شب بیدار بودند. مکالمه با این سوال شروع میشد که "چرا بیداری؟" و جواب همیشگی من "خوابم نمیآید" که فرسنگ ها با حقیقت فاصله داشت. گاهی برای اینکه دیرتر به بخش "ببخشید من باید بروم سرکلاس/خرید/جلسه/ناهار" برسیم در جواب چرا بیداری از دروغ دیگری استفاده میکردم "دلم خیلی برایت تنگ شده"  یا برای جذاب نگه داشتن مکالمه از رازهای شخصی م مایه میگذاشتم. "اون پسره میم را توی شرکت یادت میاد؟ من سه چهار بار باهاش دیت داشتم".
در هر صورت تمام این حیله ها حداکثر تا ساعت سه و نیم، چهار جواب می داد و بعد از آن حتی اگر طرف  مقابل در حال فاش کردن سربه مهرترین رازهای زندگی ش هم بود من بی آنکه بتوانم منتظر فرایند بی پایان شات-دوان شدن کامپیوتر باشم، انگشتم را چند ثانیه روی دکمه پاور نگه میداشتم و طاق باز می افتادم روی تخت و در هفتاد درصد مواقع حول و هوش ساعت پنج با یک کابوس وحشت ناک و تیرکشیدن قفسه سینه از خواب میپریدم. گاهی که  بعد از شبهای متوالی کابوس خیلی مستاصل میشدم مادر بزرگم را-که هر ساعتی از شب که بیدار شوی مشغول خواندن نماز شب است- بغل میکردم و گریه میکردم. سرم را روی قفسه سینه اش میفشارد و موهایم را غرق بوسه میکرد و قربان صدقه می رفت. من هم حالا گریه نکن کی گریه کن. در نهایت پیرزن -که بسختی راه می رود-اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک میکرد و با درنظر گیری بعد فاصله اتاق خواب تا آشپزخانه و سرعت حرکت مادربزرگ، نیم ساعت بعد با یک لیوان که به فراخور حال و روز من می توانست حاوی آب خنک، آب قند یا عرقیجات آرامبخش باشد برمیگشت.
برای آن عده از شما که نمیدانید، من نه سال آخر زندگی م در ایران شبها در اتاق مادربزرگم میخوابیدم. خانه مادربزرگمان طبقه پایین خانه ماست. روزی که پدربزرگم فوت کرد با خودم گفتم تا شب چهلم میروم کنار مامان بزرگ میخوابم که احساس تنهایی نکند. اما خب چطور میتوانستم شب چهل و یکم تنهایش بگذارم؟ و با همین منطق چهل شب به نه سال تبدیل شد. خواهرم که تا وقتی من ایران بودم شاید یک شب در ماه در پی تقاضای رسمی من که احتمالن خانه نبودم یا کار دیگری داشتم، از خوابیدن در اتاقش میگذشت و شب را روی تخت باریک و دراز گوشه اتاق مادر بزرگ صبح میکرد؛ بی که هیچ حق انتخاب یا اعمال نظری در ابداع این رسمِ حالا خانوادگی داشته باشد- بعد از من این رسم را تا همین امروز زنده نگه داشته. شک ندارم یکی از مهمترین انگیزه هایی که خواهرم را وا داشته به ادامه تحصیل در خارج فکر کند همین رسم غیر معمول خانواده ماست که با مشکلات عدیده ای همراه است. مثلن فارغ ازینکه در چه فصلی از سال باشیم و هوای بیرون چند درجه باشد، اتاق مادربزرگ بطور وحشتناکی گرم است. چرا که در تابستان نسیم کولر درد استخوان هایش را تشدید میکند و در زمستان از زیر در سوز می آید و باید بخاری دیواری که درست بالاسر تخت ماست همیشه در تندترین درجه باشد. در یک شب عادی سال بدون استفاده از هیچ رو-اندازی اگر در اتاق مادربزرگ من بخوابید احتمالن تا صبح دو بار از گرما بیدار می شوید. و صبح روز بعد به هیچ چیز فکر نمیکنید مگراینکه زودتر خودتان را زیر دوش آب سرد برسانید.بعلاوه خوابیدن در اتاق مادربزرگ این امکان را برایش فراهم میکند که هرشب ساعت بازگشت شما به خانه را دنبال کند. و بعضن شما را با نظراتی مثل "دخترهای من همیشه ساعت شش شب خانه بودند"  یا "کجا بودی تا این وقت شب رقاص؟" و جملات مشابه مستفیض کند. 
البته باید بگویم که در ساختمان سه طبقه خانه ما، دایی م هم زندگی میکند که حالا که یک سالی از قهر رسمی و ترک همسرش از خانه میگذرد، هر شب شام را در خانه مادربزرگم میخورد. اما مامان و دایی زرنگتر از من و خواهرم بودند و یکی دوباری که بطور رسمی ازشان درخواست کردیم که "میشه امشب شما پیش مامان بزرگ بخوابید که تنها نباشد؟ من امشب میخواهم با بچه ها-دختردایی ها- خانه خاله زهره بمانم" جواب شنیدیم که " اوه نه! من فقط توی جای خودم خوابم میبرد." و با اینکه زیاد اهمیتی نمیدادیم که یک شب هم دایی یا مامان از نعمت "بدخواب شدن" که در خانه مادربزرگ بوفور یافت میشد بهره مند شوند، اما آن "نه" محکم و غلیظ اول جمله به اندازه کافی گویا بود. و اگر اصرار میکردیم که درهرصورت من امشب برنمیگردم جواب میشنیدیم که "خب حالا امشب را تنها بخوابد" و درنهایت من یا خواهرم ساعت دوازده شب یا گاهی دیرتر ماشین برمیداشتیم و از خانه "خاله زهره" برمیگشتیم تا مامان بزرگ تنها نباشد. انگار با یک شب تنها خوابیدن مادربزرگ تمام زحمات ده سال گذشته مان را برباد میرفت. و در راه برگشت خودمان را دلداری میدادیم که لااقل امشب توضیح قانع کننده و آبرومندی برای دیر آمدن دارم "یک مهمانی خانوادگی" اما سوالهای مامان بزرگ به "کجا بودی تا بوق سگ؟" ختم نمیشد "بقیه چطوری رفتند خانه این وقت شب؟" و کافی بود بگوییم که "بقیه شب را همانجا ماندند" تا بغض کند و بگوید " تو اسیر من شدی مادر! کی من بمیرم شماها از دستم راحت شین." و سناریو با اشک و آه و آرزوی مرگ مامان بزرگ تمام میشد و در نهایت این من یا خواهرم بودیم که تا چند شب بخاطر شرکت در مهمانی "خاله زهره" عذاب وجدان داشتیم.

شاید خنده تان بگیرد اما "شب تنها ماندن مادربزرگ" هم گاهی موضوع کابوسهای شبانه من میشد. البته آنجا تنها ماندن معمولن با کشته شدن بضرب گلوله، تکه تکه شدن توسط چاقو، یا شنیدن ممتد هق هق گریه اش از اتاق پدربزرگ همراه بود. بطور کلی موضوع کابوس ها بسیار متنوع هستند و باید اذعان کنم که از سطح خلاقیت بالایی برخوردارند. از خورده شدن توسط گروه انکبوت های هیولا گرفته، تا لیسیده شدن گردن توسط یک مرد غولپیکر کریه، مشاجره لفظی با بارک اوباما، و یا به سادگی خواب دیشب، جا ماندن از پرواز تهران-پاریس باشد. 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم جا داشته -و دارد- که در شبهای کابوسهای-دنباله دار از قرصهای آرام بخش استفاده میکردم. قرص آرام بخش ازآن چیزهایی ست که در خانه ما پیدا نمیشود. بجایش تا بخواهید آنتی هیستامین و مسکن داریم. مشکل البته سر پیدا کردن دارو نبود. نمیدانم چرا همیشه مطمئن بودم بهترین کاری که برای حل مشکلات بزرگ میتوانم انجام دهم، نادیده گرفتنشان است. تنها تلاشی که آن ایام برای بهتر شدن حالم طی روز بعد از کابوس انجام میدادم این بود که صبح بجای چای برای خودم گل-گاو زبان دم میکردم. دیدن رنگ سیاه چایی در قوری های چینی سفید کافی بود که استرس و تنش باقی مانده از شب قبل در وجودم ده برابر شود.

شاید بهتر باشد امشب قبل از خواب یک لیوان گلگاوزبان برای خودم دم کنم. 
.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

در ستایش آمستردام

به معنای کامل کلمه عاشق آمستردام شدم. اصلن نمیدانم چطور توصیفش کنم. روح-نواز؟ کم است. روح-ماساژ کلمه برازنده تریست. کلن که هسته اولیه شهر از ساختن سد روی رودخانه آمستر بوجود آمده. بعد هی سد را پیش بردند و شهر را بزرگ کردند و درنتیجه دور هسته اولیه شهر چهار پنج کانال آب شکل گرفته. بعد مثل ونیز هم نیست که کلن روی آب باشد. خشکی و آبش بالانس خوبی دارد. کلن شهر نرم و آرام و روشن فکری ست. آدم درش راحت است. انگار خانه خودت باشد.
رم در عوض شهر پدر-مادر داریست. جدیت ش آدم را خفه میکند. با ساختمان ها و خرابه های هزارساله در میدان های اصلی شهر، آدم حس میکند کل شهر را از وسط کتاب تاریخ کشیده اند بیرون. یک بار بازدید از کلوزئوم کافی بود تا تمام صحنه های فیلم گلادیاتور برایم تداعی شود. فکر کن آدم روزی چندبار از جلویش بگذرد. احساس مورچگی نمیکند؟ میکند. آدم در شهری که زندگی میکند نباید مورچه باشد. باید بتواند آدم باشد.
نمیدانم. شاید دهه شصت در ترویج فرهنگ "شهر ما خانه ما" زیاده روی شده باشد، شاید هم مسئله یک گیروگور شخصی باشد، اما درهرصورت برای من شهر واقعن در حکم خانه دوم است. زندگی در رم برای من یعنی آدم در خانه اش با کت شلوار و کروات راه برود. احساس خفنی شاید بکند، اما احساس راحتی نه. حتی شایان ذکر است که من در پاریس هم احساس راحتی نمیکنم. اشرافی تر از آن است که شهر من باشد. زندگی در پاریس انگار آدم در یک خانواده اشرافی گیر کرده باشد که هر وعده در ظروف نقره و با شش مدل کارد و چنگال غذا میخورند. که نتواند حتی در خانه اش پیتزا را بدون کارد و چنگال بخورد یا ران مرغ برشته را با دست بکند و به دندان بگیرد.شاید حالا شمایی که اینجا را میخوانی هیچ وقت هیچ ران مرغی را به دندان نگرفته باشی و همیشه پیتزا را با چاقو و چنگال خورده باشی، درین صورت پاریس شهر شماست.  شهر من اما نیست. آمستردام شهر من است. با خانه های شناور روی کانال های آب و انبوه دوچرخه و پل و پنجره های بزرگی که رو به کوچه های باریک باز می شوند. که بنشینم در خانه ام و پیتزایم را با دست بخورم و از پنجره به شهر و مردمش لبخند بزنم. 
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

سلام بر من

خیلی سخت است آدم در کشوری زندگی کند که زبان مردمش را نمیداند. خیلی فاصله میگیرد با آدمی که همیشه بوده. تبدیل می شود به یک زبان-نفهم. به یک موجود نچسب. به یک سرگرمی، سیرک. یک موجود نتراشیده که در بافت همگون جامعه جا نمیشود. هرچند هم که همه چیز را گوگل کرده و پرینت گرفته باشی، هرچقدر هم سعی کنی خودت را ساپورت کنی، باز تسلط نداری به آنچه در اطرافت میگذرد. و در یک کلام میتوانم بگویم تا به زبان یک کشور تسلط نداری همواره توریست باقی میمانی. انکار نمیکنم که تجربه جالبی ست. حتی ممکن است بعد از یکی دو سال تبدیل شوی به یک توریست قهار. استاد سفر به شهرها و کشورهایی که هیچی ازشان نمیدانی. استاد برقراری ارتباط با زبان اشاره و متخصص در ترجمه نگاه ها و لبخند ها. و انتخاب امن ترین غذا در منویی که هیچی ازش نمیفهمی. اما زندگی به عنوان یک شهروند کم کم از یاد آدم می رود. جایی که فرز و چابک و مورد اعتماد باشی. معاشرت با آدمهایی که نه تنها خودت، بلکه همه جد و آبادت تمام حرفهایشان را بی کم و کاست می فهمند. جایی که از فرط عجز در مقام مشاهده گیر نکنی و بتوانی بطور فعال در گفت و شنودها شرکت کنی. که اوج فعالیت اجتماعی ت قبول دعوت به مراسم مختلف نباشد و بتوانی خودت مبتکر یک فعالیت جانبی جذاب باشی. حالا بعد از دو سال زندگی در فرانسه میتوانم بگویم تقریبا تمام بحث های حتی سیاسی-اجتماعی اطرافم را می فهمم. اما هنوز از مقام مشاهده پایین نیامدم. شاید علتش تته پته کردن و غلطهای مکرر گرامری هنگام صحبت کردن و کوچک بودن دایره لغاتم باشد. شاید یکی دو سال دیگر بالاخره شخصیت اجتماعی قبلی م را پیدا کنم. اما ترسم ازین است که قضیه ریشه ای تر ازین حرفها باشد. که با شرایط موجود منطبق شده باشم و حالا این صامت و ساکتی بخش جدایی ناپذیری از شخصیتم باشد. راستش جدیدن در جمع های فارسی زبان هم با کسی بحث نمیکنم و در بیان عقاید و افکارم به جمله های کوتاه ابتدایی بسنده می کنم. حتی مطمئن نیستم اگر باز تست روان شناسی بدهم هنوز آدم برون گرایی شناخته می شوم یا نه. البته بعید میدانم درونگرا از آب دربیاید. چون هنوز که هنوز است تست های روان شناسی را براساس منِ دو سال پیش جواب می دهم. بر اساس رعنایی که در ایران بودم. رعنایی که همیشه بودم و خیال میکنم هنوز هم هستم. شاید وقتش باشد که یک بروز رسانی در ذهنم انجام دهم. که بالاخره این دختر آرام خجالتی تازه را به عنوان خودم قبول کنم. 
.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

بدون عنوان

دارم کم کم ایمان می آورم که اینجا (احتمالن اینجا یعنی کشورهای توسعه یافته) اگر نهایت جانت را بکنی، به هر چه که میخواهی میرسی. و بازه زمانی و شدت جان کندنِ پیش از موفقیت، مقادیری به شانس و اقبال و البته توانایی های فردی شما بستگی دارد. جالبی ش اینجاست که حالایی که من به این مهم ایمان آوردم هنوز نه ویزا دارم نه کار پیدا کردم نه هیچ. به عبارتی در برهه جان کندن بسر میبرم. و خب ناتوانایی های فردی هم همچنان گریبان گیرم هستند. ناتوانایی های فردی یعنی عدم تمرکز، یعنی عدم دقت، یعنی عدم توانایی در اولویت بندی کارها در مدیریت بحران. و در یک کلام، یعنی نتوانی با یک دست بیست تا هندوانه بلند کنی و بدوی. و اگر فکر میکنی این کار غیر ممکن است، اشتباه میکنی، چون هزار نفر دارند اطرافت با بیست هندوانه در یک دست مثل بنز می دوند. بعله. و اینکه من حالا دارم ایمان می آورم که می شود، اینکه میتوانم خودم را تصور کنم که بیست هندوانه دریک دست دوان دوان از خط پایان میگذرم، خودش یک توانایی ست که طی این دو سال فرنگ نشینی کسب کردم. آدم اگر مطمئن باشد بعد از پاره ای جان-کندن قطعن به موفقیت می رسد، جان-کندن را با جان می خرد. و احتمالن جان کمتری هم میکند. دست کم امیدوارم این نظریه درست ازآب دراید.
پ.ن. علاقه مندان می توانند سرنوشت اینجانب را بعنوان یک مطالعه موردی درین زمینه دنبال کنند. 
با ما باشید.
.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۲

من فرزند فاصله ام

امشب اجرا داشت. دو سانس پشت سرهم. گفته بود دلش میخواست شب اجرا من میان تماشاچی ها بودم. طبعن دل من هم همین را میخواست. اما نگفته بودم. او اما میگوید. ملامت وار-گونه میگوید. مرا مسئول فاصله بداند انگار. من مسئول فاصله نیستم اما. من قربانی فاصله ام. من از وقتی بودم دور بودم. از وقتی نبودم هم حتی. داستان من از آن روزی شروع شد که خنده های سرخوشانه مامان دل بابا را برد. فاصله از همان سال ها نشست بین خطوط ناگزیری که در پاکت نامه های کاهی لای آلبوم قدیمی عکس های مامان و باباست.

من؟ قد کشیدنم در فاصله بود. از ده تا هجده سالگیم بابا یعنی تعطیلات عید بود و مسافرت های گاه به گاه، یا هر از چندگاهی آخر هفته های کوتاه. خیال پردازی سالهای نوجوانی م، با وحشت سقوط هواپیمای بابا ساعت ها گریه پنهانی میشد زیر پتو شبهای آمدنش؛ و دلهره صبح روز بعد که پیش از آنکه چشمهام باز شود، گوشها را تیز میکردم که مبادا در خانه صدای شیون بیاید. کابوس آن سالهایم بود. کابوس همه مان بود. راستش با این همه مطمئن نبودم دلم میخواست باز بیاید یا ترجیح می داد همان صدای چندثانیه ای پای تلفن باشد به تکرار جمله های کوتاه همیشگی.

بله. من بیشتر از آنکه پدرمادرم را کنار هم دیده باشم پای تلفن دیدم بی که لحظه ای به عشقشان شک کرده باشم. بی که حتی گمان کرده باشم که این فاصله شکافی می شود در زندگی مان. و نشد. سخت هم بود. خوب یادم هست که چقدر آن سالها مامان تنها و کلافه بود و بابا تنها و دور. این شد که دلتنگی و دوری و فاصله برایمان، هرچند سخت، اما طبیعی شد. که در زندگی مان دلتنگی نشست کنار عشق و کابوس کنار رویا.

نمیدانم. شاید واقعن من مسئول فاصله باشم. شاید اگر کس دیگری بود وارد این رابطه نمیشد. من اما هنوز مطمئنم که فاصله چیزی نیست که بخاطرش حسرت یک آدم را برای همیشه بنشانم روی دلم.
.





یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

چندماه دیگر یک سال میشود که هرروز ساعت نه صبح پشت میز شرکت بودم تا شش شب. کار شرکتی آدم را فرسوده میکند. حتی اگر دو روز آخر هفته داشته باشی. البته این میان یک پایان نامه دفاع کردم، یک خانه عوض کردم، یک ایران رفتم، و یک عالمه کارهای دیگر. شاید همین طاقت فرساش میکند. همین که هزارتا کار جدی دیگر داری در کنارش! کار شرکتی چیزی نیست که در کنارش بشود کاری کرد. میدانید؟ اما من همیشه یک کار جدی در کنار داشته ام. و دارم. یا پایان نامه بوده. یا ویزا بوده. یا خانه بوده. یا دنبال کار دائم گشتن و گشتن و گشتن.. دلم یک کار غیرجدی در کنار میخواهد. رقص مثلن. یک شب از شرکت که برمیگشتم در مترو چشم هام را بسته بودم و توی سرم عربی می رقصیدم. هیچ فعالیتی آیا مثل رقص عربی نشاط آور هست؟ نیست. دلم کلاس رقص میخواهد. کلاس بدنسازی حتی. از آن ماساژهای با باندهای داغی که یخ میشد، که با مامان میرفتم، از آنها هم میخواهد. کلاس دف هم. کلاس زبان هم. کلاس نقاشی، طبقه چهارم آتلیه، بوی رنگ روغن. کارگاه داستان نویسی هم.. یک دختر ننر درونم دارم که به این لوس بازی ها نیاز دارد. که حالا دارد یک گوشه ی تنگ و تاریک وجودم خفه می شود. حقیقت این است که خیلی سخت است دیگر لوس نبودن، اگر غیرممکن نباشد.
.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

می فرمودید

یک. از هشت صبح تا دوازده ظهر هایپراکتیو بازی در آوردم و دویدم و خریدم و پختم و شستم و فکر کردم خیلی زرنگم. که حالا روزم کش می آید و میتوانم یک ساعتی بخوابم و بعدش کلی کارهای هیجان انگیز زیادتری انجام دهم. از وقتی بیدار شدم اما، تا حالایی که شش و نیم شب است، به همراه دو پتو و یک رو تختی روی تخت گوله شده ام. خیلی شیک استخر نرفتم. و حالا اگر بخواهم بروم استخر نمیتوانم بلیط بخرم. بلیط خریدن خرترین کار دنیاست. و من باید هزاران بلیط بخرم و هزاران خانه ارزان و زیبا در هزاران شهر رزرو کنم. باید مامان و بابا را ببرم بگردانم. حتی نروم و بگردانم. و حتی صاحبخانه آنقدری راه نیامد که مامان و بابام را بیاورم در خانه خودمان و اتاق بغلی را ازش اجاره کنم. بسکه خر است و پدر-مادر نفهم است. من پدر-مادرم را در هتل بفرستم آیا؟ هرگز. من باید یک جای دیگر اجاره کنم. بعله. اگر حالا بروم استخر آخر هفته ی بعد میرسد و من هنوز اجاره نکرده ام و بلیط نخریده ام و هی همه چیز گران میشود. 

دو. تازه من یک دوست پسر ناز ریشو در برلین دارم که از رابطه لانگ-دیستنس بشدت دچار پنیک میشود. و هیچ گاه در زندگی حدس هم نمیتوانسته بزند که درگیر چنین مقوله مخوفی شود. و هنوز هم بیشتر از وقتی که برای من صرف میکند، به مطالعه در باب رابطه لانگ دیستنس، فرصت ها و تهدیدهایش میگذراند. کلن شخصیت کلاسیک نازی دارد که در عین حال طعم کمدی بهش میدهد. البته بعید میدانم این همه هم خنگ و کمدی باشد و از آنجایی که تئاتر هم کار میکند احتمالن اغلب دارد برای من فیلم بازی میکند. خر پدر سوخته ایست در هر صورت. دوستش دارم. 

سه. دیروز یک گنجشک از بالای یک درخت بر هیکل ما شکوفه زد. خیلی زیاد بود! خیلی. احساس کردم زیر آبشار نیاگارا ایستاده ام. خیلی محکم هم بود. گویی تازیانه میزد. نمیدانم شاید گنجشک ها دسته جمعی پی پی میکنند. 
.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۲

انسان به مثابه آرشیو

خب اینجا هزار تا چیز هست که ما درایران نداریم. بار نداریم. کلاب نداریم. خوابگاه دانشجویی مختلط نداریم. هم خانه پسر نداریم. با تاپ و دامن دانشگاه رفتن نداریم و چه و چه و چه. تازه خیلی چیزها هم که داریم این طرفی ها فکر میکنند نداریم. مثلن لباس رنگی و رانندگی و مترو و لحظه ی خوش و باز چه و چه و چه. 
بعد یک سری آدم ها  در موقعیت هایی که میدانند یا فکر میکنند تجربه نکردی تحت نظر میگیرندت که ببینند جیغ میکشی مثلن؟ زیر میز قایم میشوی؟ گاز میگیری؟ یا چه. یا با پیش فرض اینکه ای بابا این بدبخت از ایران آمده اصلن وارد یک سری بحث ها و فعالیت ها نمیکنندت. 
گاهی به سنگینی نگاه و دهان باز ناشی از دقت فراوانشان محدود میشود، گاهی هم به صورت سوال مستقیم می پرسند. تک تک سوال ها و موقعیت ها و آدم هایش یادم مانده، بس که بنظرم تحقیر آمیز می آید. یک بارش وقتی بود که هم خانه م را به یک نفر معرفی کردم و در جواب شنیدم که اوه جدن؟ مگر تو میتوانی با پسر همخانه باشی؟! یک بار دیگر هم اولین و فک کنم تنها شبی که با بچه های دانشگاه رفته بودم یک کلابی که از قضا هم موسیقی ش خوب بود هم نورپردازی ش و هم فضای بازش و من به مدت نسبتن زیادی با یک آقایی رقصیدم و بعد آمدم پیش بچه ها نوشیدنی بخورم و دیدم پچ پچ می کنند و بالاخره یکی شان گفت ولی مگر شما درایران کلاب هم دارین؟ نوشیدنیه در گلویم گیر کرد، میدانید؟ گفتم نه. میخواستم بگویم ولی دلیل نمیشود ما ندانیم در کلاب چطور رفتاری باید کرد! آنقدر هم پیچیده نیست. می روی تو، کاپشنت را میدهی به آن اتاقه، مستقیم می روی آن وسط به قر دادن. نوشیدنی اول را هم بیرون زده ای چرا که هر خری میداند درون گران تر است. نگفتم ولی. بنظرم توضیح دادنش تحقیرآمیزتر آمد. مثلن دیگرش می شود وقتی دوست برزیلی مان میخواست با دوست پسرش همخانه شود. یعنی دوست پسرش پیشنهاد داده بود و او نمیتوانست تصمیم بگیرد. طبعن هر کس نظری میداد و من هم نظرم را گفتم و بعد اینقدر با تعجب همه مرا نگاه کردند که اوه! تو خیلی خوب در مورد روابط میدانی! و خب به این ربط نداشت که من دوست پسر نداشتم، چون خیلی آدم های دیگر هم نظر می دادند و دوست پسر نداشتند. قضیه این است که یک سری آدم ها فکر میکنند به حکم اینکه چیزی را تجربه نکردی، یا موقعیت تجربه اش را نداشتی، به اندازه بز هم در موردش نمیفهمی و در محترمانه ترین حالت از تو پنهانش می کنند. و خب در ایران دوست دختر پسرها با هم زندگی نمی کنند و چقدر عجیب که تو می توانی حتی مکالمه را دنبال کنی. 
البته این ویژگی مخصوص خارجی ها نیست و داخلی ها را هم دربر میگیرد. 
یکی از دوست-ترین های نازم در امریکا زندگی می کند و الکل نمیخورد. بعد یکبار خیلی ناباورانه بهم میگفت یک سری از دوست های ایرانی ش، بی که دقیقن بداند چرا باهاش قطع رابطه کردند. و بعد که رفته بود و حرف زده بود، حیرت برش داشته بود که میگفتند ما بخاطر تو مجبور بودیم الکل نخوریم و در مهمانی هامان نیاوریم و اینها. بعد دوستم پرسیده خب چرا؟! گفتند چون تو آنجا بودی! حالا فکر کنید این دوستم کلن در امریکا بزرگ شده و آن دوست هاش تازه از ایران برای دکترا رفته بودند . دوستم گفته بود ببین، من الکل نخوردم ولی خیلی بیشتر از شماها دیدم! 
حالا این جمله مصداق دارد. نه برای الکل، برای هر چی.
به نظر من انسان فراتر از آرشیو تجربیاتش است و اگر آدم ها را به تجربیاتشان، و خودمان را هم به تجربیاتمان تقلیل دهیم، همه با هم حقیر می شویم. حقارتی که به جا نیست. 
.
بعد. توضیح هم بدهم که جایی که من درس خواندم هیچ کس تا به حال هیچ ایرانی ندیده بود. نه همکلاسی هام، نه کادر دانشگاه. بخاطر رشته م یا دانشگاهم یا نمیدانم چه، خیلی پدیده نادری بودم اینجا، هستم. 
.

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

نمردیم و سرمان را هم بالا گرفتیم

به نام خدا هستم. سرافراز هستم. خوشحال هستم.

صبح یک بسته شیرینی گرفته بودم قایم کرده بودم توی کیفم. در واحد ما هر دری که به تخته ای میخورد شیرینی خوران داریم. نمیتوانستم پیش بینی کنم که حالا روحانی اینجا در و تخته به حساب میآید یا نه. البته اگر نمیتوانستم پیش بینی کنم بسته شیرینی در کیفم نبود که. میدانید؟ روز جمعه برای شانصد نفر توضیح داده بودم که بله من هم رای دادم. صبح در سفارت. بله. یک کاندیدای غیر محافظه کار هم داریم. و اینکه نخیر. واقعن معلوم نیست کی رئیس جمهور میشود. و باز نخیر. تضمینی نیست که تقلب نشود. چرا رای دادم پس؟ چون امیدی دارم که تقلب نشود. و چه و چه و چه. 

صبح رفتم دیدم بعله. عجب دری به تخته ای کوفته ایم. همه تبریک گویان و تکبیر گویان دورم جمع شدند و به تکرار آنچه میدانستم پرداختند که تقلب نشد. خیلی قوی بودید. در دور اول.با اکثریت آرا. قخوحانی، قخوحانی. و پرسیدند که آیا تمام آخر هفته را در پاریس پارتی کردم و جشن گرفتم؟ که آیا حالا همه چیز بهتر میشود؟ که جوانها خواستار تغییرند؟ که آیا الان ایران تنها کشوری در منطقه است که رای مردمش بی اثر نیست؟ و من با سرافرازی بسیار جعبه شیرینی را از کیفم بیرون آوردم.

 میان این همه آدم و این همه تبریک و این همه اظهار نظر دوتایش خیلی به دلم نشست. یکی اینکه "هفتاد ملیون جمعیت، کم نیست. حتی بیشتر از فرانسه ست. آن هم هفتاد ملیون جمعیت با تمدن و فرهنگ پارسی."  و جمله دیگر اینکه "پس برویم بلیط بخریم برای ایران. من همیشه دوست داشتم به این کشور سفر کنم" و حتی یکی از مدیران بالارتبه دچار حس جو-گیری شده و سخنرانی تمام و کمالی در مورد تفاوت شیعه و سنی ارائه کرده و توضیح دادند که اسلام شیعه خیلی اسلام روشن فکرانه تریست و اصلن نباید ایران را با کشورهای مسلمان سنی مذهب مقایسه کرد و اینها قوانین اسلام را به روز میکنند و کشورهای سنی نمونه اش می شود عربستان سعودی اما کشور شیعه نمونه اش میشود ایران. ببینید. دموکراسی در نظامشان دارند و خلاصه..

و من دیدم فقط حافظه تاریخی ما ایرانی ها نیست که زود پاک میشود. که نگاه دنیا هم با دری که آرام به تخته ای بخورد نسبت به ایران و اسلام و کلن نسبت به همه چیز میتواند تغییر کند. و خب کاری به صحت و دقت حرف ها نداشتم. من سرافراز بودم و ازین حس نایاب نهایت لذت را میبردم. و هنگام نشست خبری امیدوار بودم سرافرازی م به همین زودی به سرافکندگی تبدیل نشود، که فعلن نشد. 

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

در جستجوی رای دهندگان

فکر میکنم دور دوم انتخابات هشت سال پیش اولین بار بود که در جمهوری اسلامی رای میدادم. سر نبرد خاتمی-ناطق هنوز حق رای نداشتم. اگر داشتم رای میدادم . سری بعد خاتمی هم به این نتیجه رسیده بودم که مامان بابا راست میگویند که اینها همه شان لنگه همند و اگر نبودند صلاحیتشان تایید نمیشد. رای ندادم. کلن همیشه با همین منطق خانه ما خانه ی بی رایان بوده. حتی چهارسال پیش. فضای خانه بگونه ایست که حتی نمی شود تبلیغات کرد. من و بابا گاهی تحت تاثیر جریان های خارجی (خارج منزل) قرار گرفته، خفتِ خانگی را به جان میخریدیم و با گردن کج میرفتیم رای میدادیم. چرا با گردن کج؟ چون درنهایت میدیدیم همه شان لنگه همند و منطق خانوادگی مان درست ازآب درمیآمد. 
اما به لطف رئیس جمهور ا.ن. منطق خانوادگی برباد رفت. لااقل برای من برباد رفت. فهمیدم که اوه. همه شان لنگه هم نیستند. قدرت سوء مدیریت را نباید دست کم بگیرم. که خیلی فرق خواهد کرد جلیلی رئیس جمهور ایران باشد، وضعی باشد یا روحانی(عارف). فرق میکند. واقعن فرق میکند. و خب قبول دارم ممکن است رای ها را نشمرند یا فلان، اما خب نشمرند. چیزی از رای دهنده که کم نمی شود. اگر شمردند چه؟ اگر شمردند و اکثریت رای دهندگان به جلیلی رای داده بودند چه؟ ما هشت سال دیگر هم باید هی عقب برویم؟ 
حالا مشکل اینجاست که به کی باید رای داد. از آنجایی که اکثر اصلاح طلبان شرکت نخواهند کرد، احتمال رای آوردن عارف و روحانی کم است. نمیدانم آیا رای دهندگان بهشان رای میدهند؟ رای دهندگان، به کی رای میدهید؟ من از کجا بفهمم؟ دور و اطراف من همه رای ندهندگانند.
من کاندیداها را به چهار دسته تقسیم میکنم. 1.جلیلی/ غرضی 2. عارف/ روحانی 3.محسن رضایی 4. بقیه
تاریخ ثابت کرده که محسن رضایی گزینه رای نیار است و کاش از تاریخ درس گرفته باشد و اینبار لااقل به موقع به نفع یک نفر کنار برود. که امیدی نیست!
هدف من از رای دادن جلوگیری از برد گروه اول است. کاندیدای منتخبم گروه 2 است اما نمیدانم با تحریم گسترده انتخابات از سوی اصلاح طلبان این گروه هیچ شانسی برای بردن دارد یا نه. اگر نداشته باشد بهتر این نیست که به بقیه (4) رای داد تا از پخش شدن آرا بین 2 و 4 و در نتیجه برد گروه 1 جلوگیری کرد؟
کسی میداند چطور از برد گروه 1 جلوگیری کرد؟ کسی میداند رای دهندگان کجایند و به کدام گروه رای میدهند؟
.



جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

حالا که این سطرها را می نویسم بحالت خیلی مچاله ای روی تختم معلق هستم و لپ تاپم بین زمین و آسمان تف بند است و مدام از روی زانو سر می خورد به سمت شکم و باید با مچ دست محکم نگهش دارم و تایپ کنم. چشم هام دارد از فرط تب و خواب بسته می شود اما چه؟ اما من نمیخوابم. چرا که اگر بخوابم صبح می شود و با گلودرد از خواب بیدار میشوم. با گلودرد بیدار شدن بدترین نوع بیدار شدن است. خصوصن که آدمی که با گلودرد بیدار می شود، عمومن راه بینی ش هم گرفته و تمام شب را با دهان نفس کشیده و این گلودرد را تشدید میکند. من گلویم که درد کند دوست دارم دهنم را ببندم که ته حلقم خشک نشود. فردا نمیروم شرکت. نمیدانم چه مرگم شده. اما بیست و هشت سالگی را با قلدری شروع کردم. دوشنبه باید یک گزارش بلند بالا در شرکت تحویل بدهیم و امروز به مدیرم گفتم من مریضم فردا باید استراحت کنم. البته وجدان کاری لپ تاپ شرکت را انداخت روی کولم که یکشنبه اگر بهتر بودم گزارش را تکمیل کنم. اگر هم نبودم نبودم دیگر. میدانید، شروع کردم خودم را دیدن. کمی هم ملاحظه خودم را کردن. آن همه سال خودم را جر دادم برای مردم چه شد؟ بیشتر مواقع اصلن نیازی نداشتند کسی برایشان جر بخورد. نیمی از مواقع نیاز که نداشتند هیچ، روی اعصابشان هم دوندگی کردم. با فدا کاری. با دلسوزی. با لطف. خودم هم جر خوردم.. میدانم. کلن موجود افراط و تفریط کنی هستم در زندگی. اما همینم که هستم. دارم اینجا هم هشدار میدهم. بدانید که من یک وقت هایی جوش می آورم و همیشه هم بعدش پشیمان می شوم. اما تازگی ها در مواقع پشیمانی با صدای بلند به خودم می گویم به درک! بعد بلافاصله این سوال بی جواب را در فضا شوت میکنم که: این همه سال که فیلان چه شد حالا؟ 
واقعن چه شد
?

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

فانگو

سرم درد میکند. با یک گربه ی مریض افسرده در خانه تنهایم. دیروز سه جای خانه بالا آورده و وقتی جیغ و داد و اخ و پیفم هوا شد قهر کرد رفت گوشه حیاط زیر باران نشست. آدم فکر میکند این گربه فارسی نمیفهمد. اما میفهمد. رفتم با کلی ناز و قربان صدقه آوردمش تو که سرما نخورد. به این راحتی ها هم نبود. هی با یک تیشرت پرپرو زیر باران خم شدم روی زمین منت آقا را کشیدم. صبحش برای اولین بار نیم ساعتی روی پایم لم داده بود و جم نمیخورد. فقط گاهی گوشش را میمالید به دستم. خیلی طول کشیده بود تا رابطه مان به این مرحله برسد. اولش جفتمان از هم میترسیدیم. اگر اتفاقی در راهرو به هم برمیخوردیم هر کدام نیم ذر از جا میپریدیم و راه آمده را برمیگشتیم. من زیاد با حیوان ها رابطه خوبی ندارم. همان طور که با بچه ها. خیلی موذب شدم وقتی صاحبخانه ام گفت که میرود سفرو اماندا هم نیست و لطفن من به گربه غذا بدهم. البته غذا دادن مشکلی نیست. یک سینی گوشه آشپزخانه دارد که باید ظرف آب و اسنکش همیشه پر باشد. مشکل دیروز بود مثلن که این مایع سبز رنگ را بالا می آورد و من نمیفهمیدم مال اسنکش است یا برگ گلدان ها را خورده. استفراغش را هنوز تمیز نکردم و این مثل خوره دارد مغزم را از داخل میخورد. فکر میکردم اماندا دیشب برمیگردد. بهش زنگ زدم که فانگو مریض شده کجایی؟ گفت من فردا برمیگردم و چیزی نیست. گربه ها گاهی بالا می آوردند. از دیروز تا حالا چیزی نخورده و از دیشب ساعت دو و نیم که من رسیدم تا حالا روی پتوی قرمز گوشه مبل چرمی لم داده و جم نخورده. نه چیزی خورده نه توالت رفته نه هیچ. یک بار بلندش کردم گذاشتم روی پایم همانجا گرد شد و لم داد و سرش را یک مدل کج و غمگینی گذاشت بین دست هاش. ظرف آب و غذاش را می آورد میگذارم کنارش. هی بو میکشد اما لب نمیزند. یک بار خواستم زورش کنم که آب بخورد هی فقط سرش را کشید عقب. قبلتر در چنین مواقعی گاز میگرفت. دلم برایش سوخت. یکی از همسایه ها را صدا کردم بیاید ببیند چه مرگش شده. گفت صاحبش رفته سفر حتمن افسرده ست. گفتم من چکار کنم؟ بمانم خانه پیشش؟ گفت نه. نرماله. برو بیرون خوش باش. کجای این وضع نرمال است؟ خانه بوی استفراغ گربه میدهد. صدتا عود سوزاندم و پنجره ها را هم هی باز گذاشتم. فکر کنم حتی سرما خوردم. اما هنوز این بوی لعنتی توی حلقم پیچیده. برایش تلویزیون روشن میکنم، عروسکهایش را می آورم، انگار نه انگار. پنجره را باز میکنم که بپرد توی حیاط، پیانو میزنم، هیچی. میروم بیرون و برمیگردم هنوز همانطور غمگین لم داده و نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخته. کاش لااقل میخوابید. 
به اندازه کافی این آخر هفته بلند بی مصرف برایم دلگیرانه بود. غم فانگو را هم باید بخورم. 

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

28

برای خودم تولد گرفتم. بسیار بزرگ و باشکوه. (در حد خودم طبعن- رعنا صحبت میکند) درین دوسالی که مستقل هستم هرسال یک تولد حسابی برای خودم گرفتم. خیلی از خودم راضی ام. ایران که بودم همیشه منتظر میشدم یکی برایم تولد بگیرد. هیچ وقت خودم برای تولدم آستین بالا نمیزدم. برای همین هم هیچ وقت تولد منسجم درست حسابی نداشتم. معمولن پدیده ی تولد برایم تبدیل می شد به ده روز کافه یا رستوران نشینی خرد خرد با دوست هایم و یک کیک کوچک در خانه. اینجا اما تدارک میبینم. خانه را آماده میکنم. پارسال با اندرینا حتی بادکنک باد کردیم. بادکنک های رنگی. حالا که فکر میکنم میبینم عجب دل خجسته ای. موهایم را برایم مدل تیغ ماهی بافته بود. خیلی ذوق کرده بودم. موهایم را که میبافم احساس پنج سالگی مفرط میکنم. امسال روز قبل از جشن صبح تا شب با اماندا در آشپزخانه بودیم. بادمجان پوست میکندیم و خرد می کردیم و سرخ میکردیم و برایم یک کیک شکلاتی کوچولوی عزیز هم پخت با یک تارت گلابی. بعد هی بشقاب و لیوان از کابینت میکشیدیم بیرون و کلن خیلی خوب است دیگر. بخش میزبان روح آدم منبسط می شود. میدانید؟ پایکوبی در خانه یک مزه دیگر دارد. آهنگ فارسی میگذاریم قر میدهیم. قر خیلی خوب است. پارسال قر تولدم بیشتر بود. امسال بجایش پیانو داشتیم و نوازنده داشتیم و آواز خواندیم و کشف کردیم که دف با پیانو خیلی خوب است. امسال ماشین ظرف شویی هم داشتیم که خب پارسال جای خالیش بشدت احساس می شد. جای خالی مامان و بابا هم هر سال خیلی احساس میشود. حلول روح میزبانم را ببینند ذوق می کنند. کاش میدیدند. کاش میشد دعوتشان کنم خودم را جربدهم از میزبانی.
بیست و هشت ساله شدم. یعنی مامان و بابام بیست و هشت سال پیش در سن بیست و هشت سالگی مرا به دنیا آوردند. بعله. اختلاف سنم با مامان و بابام بیست و هشت سال است و ازین رو به سن بیست و هشت یک مدل دیگری نگاه میکنم. چون هنوز یادم می آید که چه اسطوره های کاملی بودند مامان و بابای بیست و هشت سال پیش. و خب هرچه از سنشان گذشت از قداستشان هم در ذهن من کم شد اما قسم میخورم در بیست و هشت سالگی اسطوره بودند. و اینگونه شد که من ایمان آوردم بیست و هشت سالگی سن کمال است. 
.

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

سه کلامانه

یک.
سمت چپ صورتم، از زیر غبغب تا بالای پیشانی-رستنگاه مو گزگز می کند. لخت و سنگین و بی حرکت هم هست. دندان پزشکی بودم. نمیدانم چرا اینقدر احساس بی حسی میکنم. اصولن بعداز دندان پزشکی فقط نگران کج شدن دهانم بودم اما اینبار زیردست دکتر نگران افتادن پلکم هم بودم. هی سعی میکردم اعضا جوارحم را تکان دهم که مطمئن شوم فلج -موقتی- نشدم. بعد گوش راستم را میتوانستم تکان دهم گوش چپم را نه. بله من از آن دست انسان هایی هستم که گوشم را خیلی خوب میتوانم تکان دهم. همان طور که نقاط مختلف باسنم را -در هنگام رقص عربی- و خب اینکه زیر دست دندان پزشک گوش چپم هم تکان نمیخورد نگرانم میکرد. حالا چهار ساعت گذشته، چشمم چپ نشده اما دهانم بطرز واضحی کج است و گوش چپم فلج، اما یک کروکودیل گرسنه دهانش را مثل دروازه در من باز کرده و بندبند وجودم را از گشنگی می لرزاند. نان تست و پنیر و کره و عسل روی میز چیدم و با زحمت بسیار زیاد، لقمه های کوچک و نجویده از سمت راست دهانم قورت می دهم پایین و اینها به هیچ کجای کروکودیل نمیرسد. میدانید؟ میترسم اگر مثل آدم غذاهارا بجوم لثه و سمت چپ زبانم را هم خرت خرت جویده، همراه غذا قورت بدهم. دست و پایم از ضعف یخ کرده! میترسم پخش زمین شوم و کسی هم خانه نیست که مرا جمع کند.
دو.
یک دفتر کوچک سبز دارم برای وقت هایی که حالم آنقدر وخیم باشد که حتی نتوانم اینجا بنویسم. بعد درش ضجه هم نمیزنم ها، خیلی مذبوحانه تلاش میکنم راهکار برای خودم پیدا کنم. راهکاری که لحظه را بگذارنم و فقط همین.  در سرتا ته این دفتر هیچ تصویری از کلیت هیچ مشکلی نمی شود یافت. یعنی کار که به دفتر میکشد خیلی دورترم از آنکه بتوانم بنشینم مثل انسان فکر کنم. مال آن لحظه هایی ست که شکسته ام و خودِ خردو خاکشیرم را با جارو خاک انداز جمع کرده ام ریخته ام گوشه اتاقم. فرایند ترمیم با این دفتر شروع می شود. طبعن هیچ علاقه ای به خواندن یا خوانده شدن چرندیات دفتر سبزم ندارم. دیروز داشتم چک می کردم که حدودن چند صفحه اش را نوشتم. یکی از صفحات نظرم را جلب کرد. خیلی فهرست وار شماره زده بودم از بالا تا پایین صفحه و مقابل هر شماره یک جمله ابلهانه را با وسواس و دندانه های مشخص و نقطه های جدا، طوری نوشته بودم انگار پاسخ به تمام پرسش های بشریت است. چند نمونه از شماره ها: به مدت یک هفته یک کلمه هم در وبلاگ ننویسم. شماره دیگر: هرروز قبل از رفتن به شرکت ابروهایم را بردارم. هرروز صبح تخم مرغ عسلی بخورم. و باقی شماره ها هم نوشتنی نیستند. 
اولین بار بود دفتر سبزم را میخواندم. یک جایی وسط وجودم لرزید. که یعنی گاهی آدم با تخم مرغ عسلی به دنیا وصل می شود. تخم مرغ عسلی. تاریخش را نگاه کردم حتی چهار ماه هم از آن روزها نمیگذرد که زور میزدم با تخم مرغ عسلی به زندگی ادامه دهم. بعد خب زندگی م را همچنان همه آن خطرها تهدید می کند و اصلن مگر می شود زندگی آدم را خطری تهدید نکند. و باز خوب است که تخم مرغ عسلی هست. 
سه.
کلن؟ اینروزها خوب و سرخوشم. 
.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

می رسم خانه. کفش هایم را میگذارم در طبقه پایین کمد. جارو برقی را می اندازم روی فرش قرمز کف اتاق و خاک نداشته اش را برای بار چندم درین هفته میگیرم. ساک استخرم را میگذارم در قفسه پایین کتاب خانه و انگشت سبابه را روی قفسه میکشم تا مطمئن شوم خاک ندارد. برس مو، کتاب داستان ها، برگه های بانک و حقوق و شهرداری، همه سرجای خودشانند. تنها جسم بی نظم اتاق شارژر لپتاپم است که برمیدارم و سیمش را تا میکنم میگذارم در کشوی کوچک سفید کنار میزم. سبد لباس چرک هایم خالی ست. در کمد را باز میکنم و پیراهن ها و بلوزهای گشاد یقه باز را یک به یک چک میکنم. همه اتو کشیده و معطر و باوقار ردیف شده اند.  موچینم را برمیدارم و جلوی آینه می ایستم. دستم  به دنبال تار مویی که امروز سرزده باشد مقابل چهره ام معلق می ماند. چشم هایم را تنگ میکنم. چیز دندان-گیری زیر ابروها پیدا نمیشود. دست چپم را چندبار خواب و بیدار از کنار گوش تا زیر چانه میکشم. چند تار موی ضبر دارد سر می زند. یکی شان به ضرب و زور موچین از جا در می آید باقی هنوز خیلی کوتاهند. بخاری را روی درجه کم روشن میکنم و کنار پنجره می ایستم و به ایفل خاموش و غمگین قبل از غروب در آسمان خاکستری پاریس زل میزنم. چشمم اما جایی بین زمین و آسمان به دنبال چیزی نامعلوم می دود. بی قرارم این روزها. یک قلب اضافه در سینه ام می تپد انگار. بی قرارم میکند. سعی میکنم تپش های اضافی را میان ریتم یکنواخت و رفت و برگشتی پارچه گردگیری یا دسته ی جارو برقی پنهان کنم. دولا راست میشوم، با سرعت و سروصدا همه جا را میسابم. میروبم. اما تپش ها آنجاست. وسط سینه ام. پشت پلک هام. زیر پوستم. مرا غرق میکند، میبرد. التهاب و انتظار مادری را دارم که به ضربان قلب جنین در شکمش گوش می کند. منتظر یک مهمان ناخوانده ام. آبستن یک اتفاق خوبم. ملتهب. کنار پنجره ایستاده ام و نگاه خاموشم، جایی میان ابرهای خاکستری گم شده. 
.

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

نمیدانم چطوری شده که وبلاگم در گودر آپ نمی شود. دوزاریم هم نیافتاده بود. هی از این و آن میشنیدم که چرا آپ نمیکنی و فکر میکردم بله کمتر مینویسم اما نه آنقدر که سراغ بگیرند. نگو کلن چندماه است تعطیلام. یک ماه البته فکر کنم نمیدانم. به هرحال. اولش یک احساس پوچی عجیبی بهم دست داد چون بهرحال انسان مخاطب نیاز دارد که اگر نداشت وبلاگ نمیساخت. بعد اما حالا که چند روزی میگذرد میبینم چه حس خوبی دارم. انگار مسئولیتی در قبال پست هایم ندارم دیگر. آن دوتا چشمی که در پست قبلی مدام از خودم ارسال میکنم دور دست ها که حواسم به خودم باشد انگار برگشته باشد پایین. دارم نیلوفر گوش کنان قر میدهم یعنی. هیچ جایی م هم خدشه دار نمیشود. از نگاه خوانندگانم هم لابد در هاله ای از ابهام فرو رفتم. 
حتی دلم میخواهد مثل سالهای دور و وبلاگ های اولی م اینجا از آن شعرهای کوچک عاشقانه بگویم. اصلن ولم کنید میزنم باز مثل هجده سالگی عاشق می شوم. مدل عشق های ایرانی. ازین عاشقی ها که بیشتر در خیال میگذرد تا در کنار. ولم نکنید پس. 
.

دختر. نیلوفر. نیلوفر

به چشم-چرانی خود ایمان آوردم. از آغاز کارم در واحد جدید و احتمالن تا پایانش، در اتاق های واحد خودمان نمینشینم چرا که میز خالی نداریم. بجایش یک اتاق دیگری هستم بسیار پرت از باقی گروه. چهار میز بی کس و کار دو به دو رو به هم جفت شده  که من میز بزرگ کنار پنجره را انتخاب کردم چون سحرخیز بودم. و لپ تاپم را همان روز اول همانجا غل و زنجیر کردم که میز من باشد. ساعاتی از ورودم نگذشته بود که یک پسر کم سن آلمانی بسیار جذاب وارد اتاق شد و مستقیم به سمت میزی آمد که به میز من جفت شده بود و صبح بخیر گفت و لپ تاپش را مثل من غل و زنجیر کرد که یعنی خیال ماندن دارد. یعنی من پسر ازین جذاب ترهم توی عمرم دیده ام البته، اما خب چیزی از جذابیت او کم نمیشود که میشود؟ فقط ترجیح میدادم موهایش اینقدر زرد و مژه هایش اینقدر بور نبود. هست اما. بعد در لپ تاپش را باز کرد خورد به در لپ تاپ من و همزمان یک جفتک هم انداخت که جوراب شلواری م را خاکی کرد و عذرخواهی کرد طبعن و خلاصه از من یک جفت چشم ارسال شد به گوشه ی سقف، یک مدلی که حرکت هیچ جنبانده ای از زیرچشمم پنهان نماند، و نیمی از هوش و حواس و تمرکزم همراهش پرشد آسمان.
از کارم بعدتر مفصل مینویسم، اما در دو هفته اخیر شش فایل پر از کدهای باگ دار داشتم و باید درستشان می کردم و هی به جدو آباد خودم فحش میدادم که هیچ گاه در زندگی کد زدن یاد نگرفتم و به قول مامان بزرگم حالا سر پل خربگیری بودم. بعد یک وضعیتی داشتم ها. یک نفر از امریکا پای تلفن، صد نفر از ایران و اینجا و آنجا در گوگل-چت، تلاش می کردند بنده را از گل بیرون بکشند. من اما چه؟ هرچه بیشتر دست و پا می زدم طبعن بیشتر فرو می رفتم. 
تا اینکه دوشنبه صبح رفتم سرکار و هی ساعتم را نگاه کردم و هم اتاقی م نیامد. دو میز دیگر هم خالی بود. پدر مدیرم هم مرده بود و یک هفته ای مرخصی بود. ام.پی.تری م را گذاشتم توی گوشم. صفحه کدها را باز کردم و یکهو دیدم که اوا! هوا تاریک شد. یعنی نه و نیم شب. و من در سکوت و تنهایی دارم چکار میکنم؟ دارم مثل بنز کدها را درست می کنم. گویا بیشتراز کمک و آموزش و هرکوفت دیگری به تمرکز نیاز داشتم. کلن تمرکز همان چیزی ست که هیچ وقت در زندگی م نداشتم. در درس نداشتم. در کار نداشتم. در رابطه نداشتم. در نقاشی نداشتم. در داستان نویسی نداشتم. سر جلسه کنکور نداشتم. در لباس پوشیدن. در زمان بندی. در حرف زدن یا حرف نزدن. 
فردایش شد و پس فردایش شد و مدیرم و پسر آلمانی نیامدند و من غرق در تمرکز و کد بودم که سایه ی ایستاده ی یک آدمی دم در اتاق نظرم را جلب کرد و سرم را آوردم بالا دیدم مدیر مدیرم به حالت مشکوکی ایستاده دارد نگاهم میکند. فورن یک جفت چشم ارسال کردم آن سوی اتاق و خودم را برانداز کردم و دیدم که ای وای. چرا دست های من توی هواست و چرا شانه چپم دارد قرهای ریز میریزد و اصلن چرا توی گوشم یکی دارد داد می زند دختر! نیلوفر. نیلوفر. این پوشه کجای ام-پی-تری من بود؟ من باید همه ش آهنگ های انشا وار فرانسوی گوش کنم که گوشم عادت کند. اما خب تمرکز با آدم چه میکند. از حرکت که چه بگویم، از قردادن بازایستادم و کم مانده بود قلبم هم از تپش بازایستد که آقای مدیر گفت بنژور مادمازل. سرش را تکان داد و لبخند زد و رفت. 
.
.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۲

امروز خانه مان نگو انگار درناف ایران واقع شده بود. از راه که رسیدم جی سیگار-آه کشان و تنها در تاریکی فرو رفته بود. چراغ ها را روشن کردم و شامم را آماده کردم و چهار کلام حرف زدیم و سرحال آمد گفت بیا یک فیلم ببینیم. گفتم باشد. اشتباه کردم. تلویزیون را روشن کردیم. بشقاب غذام را گذاشتم روی پایم و قاشق اول را گذاشتم دهنم که دیدم قهرمان اصلی داستان، که زنی پنجاه ساله بود و مطلقه و ساکن پاریس (یعنی فتوکپی جی) در همان انفوان فیلم سرطان گرفت. چه سرطان گرفتنی. فیلم ایرانی را هم رد کرده بود بقرآن هندی بود. صدای دکتر اکو میشد روی حرکت آهسته قطره های اشکی که در کلوز-آپ دوربین مثل آبشار نیاگارا بودند. بعد هی زنه مضطربتر و گریان تر و بدبخت تر میشد. هی نشان میداد که شبها در تخت تنهاست و نشان میداد که تنهایی ش چه غم انگیز است و خلاصه. هی بغضم را به همراه غذا قورت دادم تا آخرهای فیلم که شوهر سابق زنه برگشت و چون فیلمه خیلی هندی بود شب بعدش توی تختش بود و کلن همه جا همراهش میرفت و این درحالیست که حتی یک شوهر عادی هم نمیتواند اینقدر کارو زندگی ش را برای آزمایش های اولیه ول کند. اما این شوهر سابق هی ول میکرد. هی بغل. هی بوس. هی عزیزم چقدر نازی. بعد زنه با گوشواره های دراز پر ازنگین و خط چشم شش متری میرفت توی تخت خواب. خلاصه فیلم مزخرف بی کیفیت.  در همین گیرودار صدای درخانه مان آمد و اماندا رسید و مثل همیشه مستقیم رفت در آشپزخانه. بلند شدم به هوای اماندا آمادم آشپزخانه دیدم مثل ابر بهار اشک میریزد. گفتم اوا! چی شده؟ یک هق هق ریزی کرد و باز بی صدا هی اشک هی اشک. من هی میگفتم اوا. بعد یک الم شنگه ای براه شده بود دیگر. یک نفر در کوچه مزاحمش شده بود گویا. خیلی با گریه و صدای یواش تعریف میکرد من نفهمیدم دقیقن ماجرا را. اما از جواب های جی اینطوری دستگیرم شد که یک مزاحم همیشگی ست یا نمیدانم چه. میگفت باید از برادرت بترسانی ش و بگویی به پلیس زنگ میزنم و خلاصه؛ دق-مرگ شنیدید که چیست؟ همان. 
.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

از وحشت مطرود ماندن، مذبوحانه آدم ها را وامدار خود نکنید. پایبندی اگر بر وام-داشتن بنا شد بجای دوست داشتن، بودن ها بوی گند التماس میگیرند.. ضمن اینکه آدم ها برای باز پس دادن وامشان پی کسی نمی افتند، به هوای بازستاندن طلبشان شاید. 
.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲

خبر بد

امروز جی از صبح در خانه راه می رود و آه میکشد. ازین آه هایی که در نفسهای عمیق پنهان میشوند. اینقدر راه رفت و آه کشید که منم خودم را درحال آه کشیدن دستگیر کردم. انگار نه انگار ما همان دو آدم شب قبلیم که کنار گل های میخک سفید گلدان بلوری که روی میز ناهارخوری ست گپ می زدیم و چهره هردومان روشن و آرام بود. دیشب هم همین بیژامه ساتن آبی را به تن داشت که امروز صبح، اما پوستش این همه رنگ پریده نبود. بهم میگفت که همه چیز درست می شود و بزودی کار پیدا می کنم و فرانسه یاد میگیرم. که زندگی همیشه سخت بوده و آدم باید مثبت و پرامید ادامه دهد. حرف هایش آرامم میکرد. پرسید برنامه فردایم چیست و گفتم نمیدانم هنوز. گفت مطمئنم یا با دوستهایت می روی بیرون یا دعوتشان میکنی. بعد لبخند زد و گفت دوست دارم که اینقدر سرزنده ای، در عین حال که خیلی هم آرامی. که گاهی شبها دیرمی آیی و گاهی با مهمان می آیی خانه و تنها هم که باشی  تمام مدت در اتاقت نمی مانی. گفت اماندا اینطور نیست. و در طول این یکسال و نیمی که اینجاست هیچ وقت هیچ دوستی را به خانه دعوت نکرده و هر دو سه ماهی یک شب  ممکن است دیر به خانه بیاید. که زیادی آرام و خجالتی ست و این مدل زندگی شبیه به زندگی دختر بیست و شش ساله نیست. گفت بارها خواستم با او حرف بزنم اما فکر کردم حرف زدن راهش نیست. زیاد اماندا را نمیشناسم اما تایید کردم که احتمالن حرف زدن راهش نیست. جی هم گاهی دوست هایش را به خانه دعوت می کند. معماری خانه طوری ست که مهمان به هیچ وجه مزاحم استراحت بقیه افراد نمیشود و درچنین خانه ای هر شب هم مهمان داشته باشیم کم است. من از حالا داشتم برنامه جشن تولدم را می ریختم. یعنی از دیشب که فهمیدم جی با مهمان داشتن مشکلی ندارد. بالاخره او صاحب خانه است و صاحبخانه قبلی بعد که جوابم کرد و من جابه جا شدم گفت آخر میدانی؟ تو زیاد مهمان داشتی. و این منصفانه نبود چرا که هیچ وقت به من نگفته بود که نباید زیاد مهمان داشته باشم. در هرصورت با اینکه جی با مهمان مشکلی ندارد من همچنان در دعوت کردن مهمان احتیاط می کنم. چرا که آدم هیچ وقت نمیداند در مغز آدم ها چه میگذرد و شاید جی تمام داستان ها را راجع به اماندا سرهم کرده بود که به من بفهماند زیادی از حد مهمان دعوت میکنم. احتمال ضعیفی ست اما وجود دارد. 
امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شد. طبق معمول همیشه من اولین نفر حدود ساعت نه از خواب بیدار می شوم. اماندا ده و نیم یازده و جی هم همیشه بعداز ظهر بیدار می شود. حدودن ساعت یک یا دو. امروز اما ساعت هشت و نیم پشت میزش نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش پریده بود. گفت رعنا بیا بنشین باید بهت چیزی بگویم. نشستم. گفت به اماندا هم گفته ام. گفتم چی شده؟ بهم بگو. نگران شدم. فانگو از زمین پرید بالا و روی پایم نشست. کله کوچک پشمالویش را نوازش میکردم اما نمیتوانستم لبخند بزنم. فضای اتاق سنگین بود. جی از پنجره به بیرون نگاه می کرد و با هر دود سیگار یک آه عمیق از سینه اش بیرون می آمد. طعم تلخ سیگار و آه های ممتد و نور کمرنگ آسمان ابری که روی گل های میخک سفید می تابید، همه چیز انگار دلخراش بود. سکوت سنگینی که فقط با آه شکسته میشد. حتی فانگو به من پناه آورده بود. حیوانی که تا روز قبل دستم را مثل یک سگ هار گاز میگرفت حالا خودش را در بغلم جا کرده بود و جم نمیخورد. 
جی دست چپش را برد بالا و به جایی بین سینه و زیربغلش اشاره کرد. گفت من ده روز پیش یک غده کوچک اینجام پیدا کردم. رفتم ماموگرافی و آزمایش و تست بیوپسی و درنهایت مشخص شد که غده بدیست و باید به زودی جراحی شوم. و بعد از جراحی باید پنج سال تحت شیمی درمانی باشم. اگر یک روز آمدی خانه و دیدی من نیستم بیمارستانم و سه چهار روز بعدتر برمیگردم. فانگو جهید روی شانه ام و از پشت سرم پرید پایین و دوان دوان از سالن بیرون رفت. انگار در مقابل این خبر برهنه شده باشم. در مقابل کسی که خودش را برای رنج آماده میکند. حرفی برای گفتن نداشتم آن هم به فرانسه. گفتم امیدوارم همه چیز خوب بگذرد و خیلی زود به زندگی قبلی ش برگردد. انگار یادش انداختم که قرار است زندگی ش تغییر کند. گفت ولی من هنوز خیلی کارها میخواستم انجام دهم. داشتم یک سفر برنامه ریزی می کردم. سفر یک هفته ای برای یوگا در کوه های آلپ. کلماتش زمزمه شد و نگاهش از من گرفته شد و جایی بین زمین و هوا معلق ماند. چهره اش همچنان رنگ پریده.. یک آه بلند کشید و گفت که من هنوز خیلی کارها میخواستم بکنم. چطور برای پنج سال شیمی درمانی کنم؟ شیمی درمانی آدم را از زندگی می اندازد. من باید یک درمان جایگزین پیدا کنم. گوشی تلفنش زنگ زد. من از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم آمدم. تا شب هرسه مان در خانه بودیم اما هیچ حرفی رد و بدل نشد و تنها صدایی که درخانه شنیده میشد صدای جی بود که با تلفنهای پشت هم صحبت می کرد. نیم ساعت قبل من و اماندا را صدا زد و گفت که دخترش از امریکا می آید و دو سه روز دیگر میرسد. که اتاق مهمان را برایش آماده می کند و از دستشویی حمام اتاق خودش استفاده می کند تا مزاحم ما نباشد. ما گفتیم که مزاحم ما نیست و خوشحالیم که می آید. من گفتم در آماده کردن اتاق مهمان بهش کمک می کنم. تشکر کرد و باز یک آه عمیق کشید. 
.