جمعه، آذر ۱۸، ۱۴۰۱

فاصله

مبدا فاصله چیست؟ عددهای ردیف شده روی متری که سرش را در نقطه الف پین میکنی و تا نقطه ب کش می آوری؟ یا گردش متین عقربه ها بر گردی ساعت؟ فیزیک فاصله را میدانم، اما نمیفهمم. چطور فاصله چند ثانیه سکوت کسی که دست در دستش داری، میتواند سهمگین تر از چند سال دوری و بی خبری از او باشد؟ چطور خواندن یک خط خبر میتواند شکاف شود میان تو و کسی که در رستوران روبرویت نشسته و با عشق و حیرت به تو خیره است. چطور چند ماه با چند قرن برابری میکند و چند کلمه با هزاران مایل؟ 

فاصله چطور پر میشود؟ با حرکت از نقطه الف به سمت نقطه ب؟ با حرف زدن؟ با نوشتن؟ با در آغوش کشیدن و بوسیدن؟ همه این راه ها را رفته ام و جداتر مانده ام. جدا مانده ام از همه چیز. از زندگی، از شور، از عشق، از تو که همیشه اگر بودی پناهم بودی، از خودم که دیگر نمیشناسمش. جدا افتاده ام و میترسم که این دره های عمیق را دیگر هیچ چیز نتواند پر کند. 

.

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۴۰۱

در میانه انقلاب

 نمیدانم چه بنویسم بجز اینکه در میانه انقلابیم. اینکه همه وجودم بیم و امید است. بیم جانهای زیبا و بی باکی که پر میکشند تا بلندای آزادی. و امید به روشنایی، به زندگی به آزادی. روزها و شبهایی را میگذرانیم که هرچند میدانستم بالاخره میرسند، اما در آرزوهای دورم هم نمیدیدم که اینقدر نزدیک باشد. چنان در تاریکی غوطه میخوردیم که گمان نمیکردیم خورشید در یک قدمی طلوع است. اما حالا ظلمت این شب شکسته است. سرخی شفق نویدبخش روشنایی است. آزادی در دستان ماست، ساده و با شکوه و جادویی. 

.


چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۴۰۱

دهه هشتادی عزیز

پیر شدن عجب نعمتی است. زنده ماندن و دیدن نسلهای بعدی که کاملتر و جسورترند. تماشای شکوه زندگی و تحقق یک انقلاب اصیل، طوری که من چهل ساله حتی برای توصیفش کلمه کم می آورم. خوشحالم برای هر کس که زنده ماند و این روزها را دید، و غبطه میخورم به شما جوانانی که وجود نازنینتان را با ترس آلوده نمیکنید، آنطور که ما کردیم. و به تحقیر مصالحه تن نمیدهید آنطور که ما تن دادیم. 

شما زندگی کنید، هر آنچه را که ما حتی جرئت آرزو کردنش را هم نداشتیم که این زندگی برازنده شماست. 

.

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۴۰۱

چند تکه شده ام

سالهاست که در دلم، درست زیر قفلسه سینه، یک کلاف سیاه وول میخورد. وجودش را مثل یک جسم خارجی احساس میکنم. یک سیاهی سیال که ذره ذره بند بند وجودم را در خود میبلعد. نمیدانم چطور رنجی را که از حضور مداومش میکشم توصیف کنم. سالها پیش کف یکی از کفشهایم از داخل خراب شده بود و میخی از پاشنه به پایم فرو میرفت. روزی که این اتفاق افتاد از صبح تا شب در یک کنفرانس بودم. با هر قدمی که برمیداشتم سر میخ بیشتر به پاشنه ام فرو میرفت. در همان حال که من به آدمها لبخند میزدم، به گفتگویم به آنها ادامه میدادم، در حالیکه بلندگو در دستم بود و حرف میزدم، در حالیکه بشقاب به دست برای خودم غذا میکشیدم، میخ به پاشنه پایم فرو میرفت. کسی آن را نمیدید، کسی از وجود این آهن تیز مزاحم خبردار نبود، اما دل من با هر قدم بیشتر ضعف میرفت و ذره ذره توانم ته میکشید. آن شب قبل ازترک سالن کنفرانس کفش را از پایم درآوردم و همانجا در سطل آشغال انداختم و پا برهنه به هتل برگشتم. از آن قضیه چهار سال میگذرد و من متصل آرزو میکنم که کاش میتوانستم این کلاف سیاه را هم از وجودم بیرون بیاورم و در سطل آشغال بیاندازم و رها شوم. اما دستم به آن نمیرسد. 

نمیدانم چطور باید از شرش خلاص بشوم. چطور با چیزی مبارزه کنم که درون خودم رشد میکند. راستش دیگر امیدی هم به رهایی از آن ندارم. سرزمینم انگار سالهاست که اشغال شده است و حالا به دنبال یافتن راهی مسالمت آمیز برای ادامه حیات خودم هستم. هر گاه که سختتر میفشارد، من سخت تر به کلمات چنگ میزنم. مینویسم به این امید که خودم را از سیاهی بیرون بکشم. دوست میدارم، به این امید که روشنی عشق، این سیاهی مزاحم را از قلبم دور کند. عشق می ورزم و می نویسم، اما سیاهچال دلم با این چیزها پر نمیشود. کلمه هایم را، عشقم را، وجودم را، ذره ذره به درون خود میکشد. مرا از جایی که هستم میدزدد، مرا از خودم خالی میکند. 

احساس میکنم سقوط خیلی نزدیک است. 

.


پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

با غم بزرگش دنیا را زیباتر میکند

دوستم را سه سال بود ندیده بودم و بجز تعاملات عادی فضای مجازی خبر دیگری از هم نداشتیم. می دانستم  چند ماهی میشد که بعد از بیست سال دوباره دست به قلم شده است. طرح هایش را در اینترنت میدیدم. پرتره سلبریتی ها را میکشید؛ اوایل با همان مداد سیاه و بعد کم کم با خودکار و ماژیک. کارهایش بی نقص و در حد ماهرترین طراح های دنیاست. نه اینکه در چند سال اخیر اینطور شده باشد. از همان بیست و خرده ای سال پیش که می شناختمش اینطور بود. البته آن روزها پشت نیمکت مدرسه و برای گذران وقت پشت برگه های کپی پخش روی میز طراحی میکرد، شاید هر دو سه ماه یک بار. حالا اما هر روز طرح تازه میزند و نه یک طرح بلکه روزی چند طرح در اینترنت منتشر میکند، هر روز سر ساعت مشخص.

ایران که بودم بالاخره هم دیگر را دیدیم. بخار از لیوان های چای که روی میز کافه روبرویمان بودند بلند میشد و لحظاتی زیر نور آفتاب در هوا معلق میماند و بعد محو میشد؛ درست مثل قدیم. فاصله ما اما خیلی بیشتر ازقبل بود. دور افتاده بودیم از هم و نمیدانستیم چطور قرار است چند سال تجربه را در چند ساعت رد و بدل کنیم. گفتم طرح هایت را دنبال میکنم. نگاهش را از چشمهایم دزدید، در کافه چرخاند و بعد به لیوان چای خیره شد. گفتم خیلی قشنگند. گفت مرسی و سکوت کرد. پرسیدم چه شد که شروع کردی؟ مکثی کرد، سرش را بالا آورد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت عزیزی را از دست دادم و بغضش ترکید. برایم گفت که چطور عزیزش را از دست داده بود بدون آنکه کسی بفهمد. بدون آنکه حتی بتواند برایش سوگواری کند. گفت که خیلی تنها بوده است و نمیدانست با این غم چه کند. غم بزرگ را هر روز ذره ذره در سیاه قلمهایش می ریخت. و من از خودم می پرسیدم که چطور نتوانسته بودم ببینم که اینها طراحی های دختری نیستند که سرخوشانه و بیخیال پشت نیمکت مدرسه کنار من می نشست. اینها طرح های زنی بودند که به طراحی چنگ زده است تا از چیزی رها شود، ذره ذره و مستمر. طراحی ها غم دوستم را جاری میساخت. احساسش روزنه ای پیدا میکرد به دنیای بیرون و هنر چه رسالتی بهتر از این می تواند داشته باشد و احساس چه سرونوشتی قشنگتر از این؟ اگر از من بپرسید رنجهای هنرمندان، بزرگترین سرمایه آنها هستند. 

رنجهای بزرگ را باید جاری ساخت. نه فقط رنجها، بلکه عشقها و شورها و ترسها را هم باید رها کرد در هنر. باید از آن چیزی خلق کرد. باید احساسات را هنرمندانه زندگی کرد. من که هنوز راه دیگری برای تجربه کردنشان نمیشناسم. 

.


چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۴۰۱

زندگیم شبیه لبخندهای مصنوعی آدمها در اینستاگرام شده است.
لبخندهای زیبا و دلربایی که اغلب پشتشان دل بی قراری پناه گرفته. 


دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۰

چطور کامل میشوم

در این سی و شش سال زندگی فکر نمیکنم بیشتر از دو رابطه عشقی شسته رفته داشتم که عمر اولی بسیار کوتاه بود و با دومی ازدواج کردم. اما تا دلتان بخواهد روابط احساسی پیچیده نامشخص داشتم. یکی از آنها با پسری بود از دنیایی کاملن متفاوت. هیچ کدام خیال وارد شدن به دنیای دیگری را نداشتیم در عین حال شیفته کلمات و نگاه و صدای هم بودیم. مدتی بود که در سکوت خبری هم دیگر را میدیدیم. اینکه میدانستیم قرار نیست طرف وارد جمع دوستانمان شود این جرئت را به ما میداد که از هر دری باهم حرف بزنیم.  هر دو آدمهای دیگری را دیت میکردیم و از قضا من یکی از عمیق ترین و عجیبترین عشقهای زندگیم را تجربه یا بهتر است بگویم انکار میکردم. خلاصه گفتگوهای هر روزی و دید و بازدیدهای گاه به گاه کم کم جای ویژه ای در قلبمان برای دیگری باز کرد و سر و کله مان در متنهای عاشقانه وبلاگ هم پیدا شد. یک بار فردای روزی که از او نوشته بودم باهم قرار داشتیم. چشمم را در کافه شلوغ گرداندم. از پشت میز کوچکی کنار پنجره برایم دست تکان داد. چشمهایش میدرخشید و لبخند گرمی بر لب داشت. از نگاهش فهمیدم که نوشته ام را خوانده است. پرسیدم چطوری؟ گفت عالیم و یک سوال میخواهم ازت بپرسم. گفتم چه شده؟ گفت دوست داری در موردش حرف بزنیم یا نه؟ پرسیدم در مورد پست دیشبم؟ گفت نه فقط. در مورد احساس پشت کلمه ها. چیزی که بینمان درحال شکل گرفتن است. غافلگیر شدم و حسابی دست و پایم را گم کردم. گفتم یعنی چطوری؟ گفت یعنی همانطور که پشت کیبورد از آن مینویسیم، اینجا، وقتی چشم در چشم هم نگاه میکنیم از آن حرف بزنیم. گفتم نه منکه واقعن نمیتوانم حرفی بزنم. گفت باشه. پرسیدم نظر تو چیست؟ گفت من میتوانم حرف بزنم. اما اگر بزنم دیگر نمیتوانم  بنویسمش. گفتم آره این هم هست. گفت تصمیم با تو. اگر میخواهی از آن حرف بزنیم من میتوانم تا فردا پشت همین میز برایت بگویم. اما اگر نمیخواهی دیگر هیچ وقت در مورد هیچ نوشته ای حرف نمیزنیم. چند ثانیه مکث کردم و همانطور که به چشمهای درشت و دعوت کننده اش نگاه میکردم گفتم در موردش حرف نزنیم. و به محض اینکه دو کلمه آخر از دهانم درآمد از گفتنشان پشیمان شدم. اما حرفم را هیچ وقت عوض نکردم. 

بارها در زندگیم انتخاب کردم که پشت روابط ساده ام احساسات عمیق پنهانی جریان داشته باشد. احساساتی که خودشان را گاهی در کلامی، نوازش و بوسه ای به دیگری نشان میدادند و فردای آن روز باز به مخفیگاهشان باز میگشتند. حالا اینکه چه چیز این گنگی و ابهام برایم جذاب است، نمیدانم. چه چیزی در کاویدن و خیال هست که در لمس واقعیت نیست. تنها توضیحی که امروز برایش دارم ترس است. ترس از اینکه رو بازی کردن همه چیز را خراب کند. از طرفی مهمترین و محکمترین رشته ای که مرا به همسرم وصل کرده همان حقیقی بودنمان است. اینکه از روز اول همه چیز رو بود. احساس عشقمان رو بود، حسادتمان رو بود، ترسها و ضعفهایمان رو بود. فاصله گرفتنمان و باز نزدیک شدنمان رو بود و این برای من همیشه همان طناب نجات دهنده رابطه بوده است. 

حالا با نزدیک شدن به چهل سالگی این خیال برم داشته است که میتوانم و باید یک نقطه کوچک سیاه پایان همه این رشته های نامرئی سیال بگذارم. که آن احساسات را، هر چه که هستند از پستو بیرون کشیده و سر طاقچه بچینم و نه در خفا، بلکه با چشم و گوش و قلب باز ببینمشان و بگویمشان و زندگیشان کنم. فقط اینطور است که میتوانم خودم را کامل و بدون ترس زندگی کنم. 

.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۴۰۰

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

 به زندگیم که نگاه میکنم، میبینم هرکجا با تو بودم زندگی بوده است، اغلب شاد و سبک و پرماجرا. سخت ترین و تلخ ترین تجربه ها هم در کنار تو سبک میگذرند. جریان زندگی در تو طوری میجوشد که همیشه مرا با خود برده است. اصلن برای همین عاشقت شدم. من عاشق زندگی کردن شدم. 

پیش از تو زنده بودم، اما انگار زندگی نمیکردم. معلق بودم میان خیال و غم. مثل قشنگترین شعرهای توی کتاب. به خاطرات آن روزها که فکر میکنم احساس میکنم همه شان خواب بوده اند. پیش از تو مرز رویا و حقیقت محو بود. با تو انگار این دنیا حقیقی شد و من که تا پیش از این فقط آبتنی بقیه را تماشا میکردم، اینبار خودم در زندگی شیرجه زدم. 

.



شنبه، بهمن ۰۹، ۱۴۰۰

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

سالها پیش عاشق مردی بودم که درست شب قبل از عروسی بهترین دوستم رابطه‌مان را تمام کرد. از او بخاطر این بی‌وقتی بسیار عصبانی بودم و از طرفی دلم هنوز از عشقش لبریز بود. در حالیکه برای عروس و داماد فردا آبغوره گرفته بودم گفتم گمان نکنم دیگر هیچ‌وقت در زندگیم اینطوری عاشق کسی بشوم.
داماد گفت هرگز اعتبار احساس خودت را به دیگری نده. سرچشمه و منبع این عشق درون تو بوده و هست. مطمئن باش باز به همین کیفیت و حتی بیشتر عاشق خواهی شد و آن روز به یاد حرف امشب من می‌افتی. 
حق با او بود. من بعد از آن رابطه باز عاشق شدم. حتی بیشتر از یک بار و بر بیشتر از یک تن. و هربار که در گوشه سرد و تاریک تنهایی گیر افتادم، به یاد آن شب افتادم و می‌دانستم که بار دیگر از نو عاشق خواهم شد.   م

از روزی که به برلین آمدم و هم‌خانه او شدم آرزو کردم اگر قرار است هزاربار دیگر عاشق شوم از نو عاشق خودش شوم. حتی نه آن گونه که برای اولین بار، بلکه بیشتر و بهتر. و می‌دانم که سرچشمه این عشق در دل خودم است.
من برای دوست داشتنت از همه چیز و همه کس بی‌نیازم. 
.

جمعه، دی ۱۷، ۱۴۰۰

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار*

گم شده ام. خودم را گم کرده ام میان کارهای خانه و بازیهای بچگانه و گزارشهای کاری و بی خوابی و خستگی پیوسته و وحشت مدام از شروع یک مرافعه تازه. کافی است یک خط شعر به گوشم بخورد تا دلم پر بکشد برای ساعتهای بیخیال شعر و شراب سالهای دور. گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم خودمان را در بار تاریک و نمور محله محبوبم تصور کنم. روبروی هم نشسته ایم. عشقمان نو و سرمان پرشور است. من هنوز آب جوی برلینی سبز میخورم که حالا میدانم نوشیدنی محبوب توریستهاست. او هنوز ته ریش دارد و موهای مجعدش رو به آسمانند. دستش را روی میز روی دست من میگذارد و با انگشتهایش آرام نوازشم میکند. حرکت انگشتهایش را با همه سلولهای وجودم حس میکنم. تنمان هنوز تشنه نوازش دیگری است. تشنه ای که هرچه مینوشد سیراب نمیشود. چند ساعت قرار است آنجا بنشینیم؟ چقدر قرار است بنوشیم؟ هرچقدر که دلمان بخواهد. نه خبری از پاندمی است و نه سیل خروشان کار و بیخوابی سرمان هوار شده است. هنوز به دوست داشتن و دوست داشته شدن مدام عادت نکرده ایم. هنوز از زیستن آن همه عشق مسرور و مسحوریم و بودنمان در کنار هم را بهترین اتفاق زندگیمان میدانیم. هنوز در چشم دیگری زیبای بی تکراری هستیم که از خوش روزگار نصیب هم شده ایم. 

روزها و ماه ها و سالها گذشت و همینطور در زندگی هم تنیدیم و اول سیراب و بعد سیر شدیم از هم. چشممان به ندیدن دیگری عادت کرد. قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را دیگر ندانستیم. میدانستیم که عشق هست، اما بودنش از جنس آب و هوا شد. بودن ناآگاهی که به راحتی فراموش میشود. بالاخره یک جای این راه پر خم و راست خیال کردیم که از هم رها شده ایم و بیرون از ما به دنبال خوشبختی گشتیم، که پیدا نشد. گم شدیم. و دیگر راه بازگشتی به عشقمان نبود. 

گم شده ام در میان خاطرات. نبودن عشقی که همیشه به آن ایمان داشتم یاد تمام دوست نداشته شدنهای زندگی را برایم زنده کرد. هرآنچه  که سالها رویش خاک ریخته بودم و امیدوار بودم که برای همیشه فراموش شود را به یاد آوردم. یادم آمد مرهم بسیاری از زخمهایم همان عشقی بود که حالا نیست. یادم آمد که آن عشق از من و از ما آدمهای بهتری ساخته بود. امروز نشسته ام بی رمق در گوشه این خانه، به او نگاه میکنم و احساس میکنم هیچ وقت این همه از او دور نبوده ام. به آینه نگاه میکنم و حس میکنم هیچ وقت این اندازه از خودم خالی نبوده ام. ما کجای این راه گم شدیم؟ نمیدانم. 

.

*هوشنگ ابتهاج