پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۳

توصیه های یک دیر کاریافته

مخاطب خاص: این پست برای خارج-نشینانی نوشته شده که درسشان به اتمام رسیده، یا رو به پایان است و ناگزیرند از مرحله ناخوشایند و بعضن صعب العبور "کاریابی" عبور کنند. هدف از نوشتن این پست و فعالیت های مشابه، این است که به خودم بباورانم که تلاش های شش ماه گذشته ام، ثمری بجز پیدا کردن کار هم داشته است. 

0. استرس-زدایی: این دوران بخاطر ماهیتش استرس زیادی دارد. مخصوصن که هیچ کس نمیداند چقدر قرار است طول بکشد. پس سعی کنید تا میتوانید استرسهای بیرونی تان را کم نگه دارید. مثلن برای جلوگیری از بحرانی شدن وضعیت مالی، قبل از اینکه پس اندازتان تمام شود به فکر کار باشید. منظورم کار موقت است. در رستوران مثلن. یا بچه داری. یا فارسی درس دادن و غیره. هرچند معمولن تمام خرج آدم با این کارها در نمی آید، اما سرعت تمام شدن پس انداز را کاهش میدهد. بعلاوه از نظر روحی کمک بسیار خوبی ست. چرا که دنبال کار گشتن، یک فرایند بی نتیجه است. یعنی به محض اینکه نتیجه بدهد تمام می شود. آن وسطش را میگویم. آدم هی هرروز صبح تا شب مشغول است اما آخر روز چی؟ هیچی. آخر هفته چی؟ هیچی. آخر ماه؟ هیچی. حالا ماهیت کارهای یدی این است که نتیجه شان بسیار ملموس است. بچه ها را از مهدکودک می آوری، شامشان را میدهی، میخوابانی شان. مادرشان می آید سی یورو میگذارد کف دستت. خیلی ملموس. خیلی غیر فکری. بنظرم مکمل خوبی ست برای دوران کاریابی. هفته ای دو روز مثلن. حتی یک روزش هم بهتر از هیچی ست. 

1. متن رزومه: تک تک کلماتی که در رزومه تان مینویسید فکر شده باشند. اصلن عجیب نیست که دو-سه هفته روی آماده سازی رزومه تان وقت بگذارید. درنهایت حتمن از کسی که زبان رزومه، زبان مادری ش هست بخواهید رزومه تان را چک کند. ترجیحن طرف علاوه بر زبان مادری، در باغ رزومه نویسی بوده و با رشته کاری شما هم ناآشنا نباشد. 

2. شکل رزومه: برای تدوین ریخت و قیافه ی رزومه تان، نمونه های موجود از کشوری که درش دنبال کار میگردید پیدا کنید. مرسومات هر کشور میتواند بسیار با کشور دوست و همسایه متفاوت باشد. مثلن در فرانسه به ما یاد داده بودند اگرسابقه کارتان کمتر از پنج سال است باید رزومه تان یک صفحه باشد. یک مدلی که ما فکر میکردیم اگر دو صفحه شد دخلمان آمده. همه چیز را فشرده و ریز در یک صفحه خرتپان میکردیم. آلمان؟ نصف صفحه اول فقط عکسشان را میگذارند. خیلی مرسوم است که صفحه اول فقط معرفی باشد (عکس و سن و وضعیت تاهل و تعداد بچه و ملیت و شماره تماس وغیره!) حال آنکه در فرانسه همه اینها را در دو سانتی متر بالایی صفحه درج میکنند. میبینید؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. 

3. عکس رزومه: اگر در کشوری زندگی میکنید که رزومه ها عکس دارند، خیلی به عکس رزومه دقت کنید. بهتر است بروید یکی از شرکتهای کاریابی که عکس رزومه هم میگیرند. اگر مثل من خسیس  و بی فرهنگید، سعی کنید هزارتا عکس خوب رزومه نگاه کنید، خودتان را آن شکلی کنید و ژست مشابه بگیرید و هم خانه تان ازتان عکس بگیرد. اما فراموش نکنید، نور و کیفیت عکس خانگی هیچ وقت مثل عکس بیرون نمیشود. 

4. زیر انگیزه نامه تان را حتمن امضا کنید. اگر مدرک دکترا دارید، توصیه میکنم حتی زیر رزومه تان را هم امضا کنید. ناخوداگاه مطالب مندرج در رزومه برای مخاطب باورپذیرتر میشود. ضمن اینکه اصلن نامرسوم هم نیست. 

5.مراجع: از مدیر قبلی، استاد قبلی یا مدیران و استادان قبلی تان معرفی نامه بگیرید. به نوشتن اسم و ایمیلشان در انتهای روزمه بسنده نکنید. معرفی نامه بگیرید و برای هر شغلی که درخواست میفرستید، معرفی نامه ها را همراه با رزومه و انگیزه نامه ارسال کنید. اگر آن-لاین اپلای میکنید، احتمالن جایی با عنوان "بارگذاریهای دیگر" وجود دارد. معرفی نامه ها را آنجا بارگذاری کنید. اروپایی ها عاشق دریافت مدارک بیشتر و بیشتر هستند. من از وقتی معرفی نامه هم همراه روزمه ام فرستادم، نرخ مصاحبه گرفتنم تقریبن به سی درصد افزایش پیدا کرد. (از یکی دو درصد)

6. انتخاب آگهی استخدام مناسب: اگر هفتاد درصد از شرایط مندرج در آگهی استخدام را دارید، برای کار درخواست بفرستید. حتی اگر سی درصد باقی مانده بنظرتان خیلی مهم بیاید. شانس شما برای گرفتن یک کار، لزومن با درصد تطابق داشته هایتان بر شرایط کاری مندرج در آگهی، ارتباط مستقیم ندارد. مثلن عدم آشنایی با یک نرم افزار خاص، ندانستن زبان، نداشتن سابقه کار لازم همه و همه میتوانند در مقابل داشته های دیگر مورد اغماض قرار گیرند. البته همیشه اینطور نیست. اما گاهی هم همینطور است. و اگر شما هم در دوران کار-جویی بسر میبرید، به خاطر داشته باشید که قرار است تنها یکی از این همه درخواست کار تمام مراحل را با موفقیت پشت سربگذارد. شانس موفقیتتان را با سختگیری زیاد روی انتخاب آگهی استخدام، پایین نیاورید. 

7. بازبینی رزومه: بعد از یکی دوماه جستجوی کار، به یک توقف چند هفته ای، جهت بروز رسانی رزومه و انگیزه نامه نیازمندید. چرا که هرچه میگذرد با کلمات کلیدی مورد توجه شرکت ها آشناتر میشوید و میتوانید رزومه تان را شرکت-پسندتر به بازار عرضه کنید. 

8. قبل از مصاحبه: بدانید چکار کرده اید. کم پیش نیامده برای آدمیان، که یکی از سوابق کاری یا تحصیلی شان را فراموش کرده باشند. مثلن؟ سوالهایی مربوط به پروژه ی کارشناسی، یا کارشناسی ارشد. یا راجع به یک بند از یکی از کارهایی که مثلن چهارسال پیش انجام داده بودی. میپرسد از چه نرم افزاری استفاده میکردی؟ بعد نام نرم افزاره از مغز آدم میپرد. چرا؟ چون روز مصاحبه کلن روز پریدن است. بنابراین مهمترین توصیه برای آماده سازی، این است که به رزومه خودتان کاملن مسلط باشید. 

9. در مورد شرکت: طبعن در مورد کار شرکت، گستردگی جغرافیایی، گروه بندی محصولات و رقبای اصلی در گوگل جستجو میکنیم. یادتان باشد در مورد فعالیت های مسئولانه شرکت هم اطلاعات داشته باشید. مثلن انجام پروژه های آبرسانی به مناطق محروم افریقا، یا پروژه های کاهش آلودگی هوا و خلاصه انسان دوستانه، محیط زیست دوستانه و غیره. حتمن در وبسایت شرکت این فعالیت ها را پیدا میکنید. در جواب چرا میخواهی در شرکت ما کار کنی، حتمن اشاره کنید که این ارزشها برایتان مهم است و دوست دارید با کار کردن درین شرکت، درین فعالیتها سهیم باشید. دلایل دیگرتان را بعد ازین بگویید. چون "ارزش" های شرکت چیزی ست که برای استخدام کنندگان (مخصوصن تیم منابع انسانی) بسیار مهم است. 

10. درمورد مصاحبه کننده: حتمن اسم و سمت مصاحبه کنندگان را بپرسید. گوگلشان کنید. پروفایل های کاری مثل لینکدین شان را چک کنید. مهم است آدم طرفش را بشناسد، بداند در چه موضوعاتی تخصص دارد و چقدر تجربه کاری دارد. کلن هر عملی که جلوی سورپرایز شدن انسان را در روز مصاحبه بگیرد، بشدت توصیه میشود. 

11. روز مصاحبه: نترسید. سعی کنید فقط و فقط از مکالمه تان با آن آدم لذت ببرید. انگار در یک قطار همسفر شدید و دارد از کار و آینده تان میپرسد. همانقدر ریلکس باشید. همانقدر سعی کنید بهتان خوش بگذرد. نمیگویم فکر نکرده حرف بزنید ها، فکر کنید اما زور نزنید. در نهایت مهم است که به سوالها چه جوابی میدهید، اما مهمتر این است که چطور جواب میدهید. مطمئن باشید تمام افرادی که برای اینکار به مصاحبه دعوت شده اند، به اندازه شما خوب هستند. و افرادی که تصمیم میگیدند، انسانند. انسانهایی که قرار است با شما کار کنند. هرروز. پس طبیعی ست کسی را انتخاب کنند که از مصاحبتش بیشتر لذت برده باشند. کسی که فکر میکند، اما زور نمیزند. 

12. مهمترین، موثرترین و بهترین راه کار پیدا کردن، آشنا داشتن است. راهی که من بشدت درش ناتوانم. پیشبردن کارها از طریق ارتباطات برای خودش یک مهارت است. متاسفانه نگارنده فاقد این مهارت بوده، ازین رو شش-هفت ماه صبح تا شب جانش بالا آمده تا کار پیدا کند. لطفن به این مورد به چشم مهارت نگاه کنید، نه پارتی بازی. ارتباط داشتن، یعنی ارتباط ساختن. یعنی در یک شرکت که کارآموزی ت را انجام دادی، همانجا بتوانی سه تا، چهارتا پایگاه برای خودت بسازی. بلد باشی بدون گردن کج کردن از مردم بخواهی کمکت کنند. من بلد نیستم. گردن کج کردن هم جواب نمیدهد. 

و در نهایت برای اینکه یک خطکش دستتان داده باشم تا ببینید تجربیات من چقدر به کار شما می آید، خلاصه ای از سوابق علمی خویش را به اختصار بشرح میرسانم:
دارای کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از ایران و تجارت بین الملل از فرانسه. سه سال سابقه کار در ایران، یک سال کارآموزی در فرانسه. تعداد درخواستهای فرستاده شده: 200 تا. تعداد مصاحبه های انجام گرفته: پانزده-شانزده تا با هشت-نه شرکت. و در نهایت تنها موفق به گذشت از هفت خان یکی ازین هشت شرکت شده است. 
والسلام
.


جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

زبانم درد می آید

خسته شدم. از بس مجبورم برای هر کلام حرفی که میزنم، یک کتاب خودم را توضیح بدهم. که "منظورم" این بود و آن نبود. یا منگی خودم است که حرف زدن را از یادم برده، یا از آدم هایم دارم هی دور و دورتر می شوم. نمیدانم. اما خسته شدم از بس حرفم را نفهمیدند. حرفشان را نفهمیدم. از بس مجبورم هی خودم را توضیح بدهم. غمم را توضیح بدهم. نگرانی م را توضیح بدهم. شده است مثل یک جنگ بی پایان. 
شاید سندروم بیکاری باشد که غمِ نداشته مینشاند بر دل آدم. شاید بی دردی. شاید هم مال این قرص های لامصب باشد که روزی سه تا، چهارتا می اندازم بالا. هرچه هست خسته ام میکند. همین.



سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دلم میخواهد تا آخرین روز زندگی م کش بیاورمت..

دیشب خواب مامان-بزرگم را دیدم. داشت با دوچرخه سیاه بزرگ من سواری میکرد. مانتو مقنعه سیاه کرپش را پوشیده بود. کل مدت یک پایش را هم زمین نگذاشت. حرکت میکرد، ترمز میگرفت، می ایستاد، دور میزد.. من هم نگران نگاهش میکردم. فکر میکردم چطور میتواند ترمز بگیرد و بایستد و حتی نوک پایش را زمین نگذارد؟ چطور میتواند از روی زین بلند شود و پا بزند. چهره اش جدی و آرام بود. درست مثل وقتی که کتلت سرخ میکند در حالیکه با تکیه آرنج به اجاق گاز، بدن ناتوان و سنگینش را سرپا نگه داشته است. هنوز بدنش همانقدر سنگین و بی رمق بود، اما آرام آرام پا میزد و در خیابان گشت میزد. از نگاه کردنش سیر نمیشدم. حتی صفحه وبلاگم را باز کردم که بنویسم مادر بزرگم بهتر از من دوچرخه سواری میکند. بعله. در خواب هم وبلاگ مینویسم.
صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم. برخلاف همیشه، با شنیدن صدایم پشت گوشی گریه نکرد. احساس کردم حالش خوب تر است. خوشحال شدم. گفت که هر شب هفته یکی از بچه هایش می آیند پیشش میمانند که تنها نماند. گفت "همه شان دست به دست هم دادند که جای تو را برایم پر کنند. اما هیچ کدامشان تو نمیشوند. امروز به خاله ت میگفتم رعنا هر وقت می آمد خانه قبل از آنکه از پله ها برود بالا در خانه مرا باز میکرد و میگفت سلام علیکم". خنده ام گرفت وقتی دیدم چقدر قشنگ ادای لحن سلام کردنم را در می آورد. گفت "طلایه نه بو داره نه خاصیت. یک وقت می شود ده روز که من اصلن ندیدمش" همیشه اینجور وقت ها دلم برای طلایه میسوزد. کم حرفی ش به بی مهری تعبیر می شود. حتی من هم بارها ازش طلبکار شدم که چرا با من حرف نمیزنی و چرا مرا دوست نداری. که هربار توضیح داده اولی به دومی هیچ ربطی ندارد. به مامان بزرگم گفتم اون جوجه اهل حرف زدن نیست. من هم که بهش زنگ میزنم دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزند. گفت "بیا ببین پریشب اینجا با دختر دایی هاش چه بگو بخندی میکرد". خنده ام گرفت ازینکه همیشه یک جواب آماده برای هر حرفی دارد. ساعت های تنهایی ش را مینشیند فکر میکند. به اینکه طلایه کم حرف نیست. به اینکه من دیگر درآن خانه نیستم. که هر وقت می آمدم خانه قبل ازینکه بروم طبقه بالا در سالن را باز میکردم و سلام میکردم. لابد به برق چشم هایم هم فکر میکند. شاید حالا سعی میکند گوشهایش را تیز کند بفهمد کی طلایه پله ها را میرود بالا. شاید هنوز هم هر عصر منتظر است او هم در خانه اش را باز کند و سلام کند. که هنوز نقش من را هم در آن خانه بازی کند. از ایران که آمدم تا دو سال و نیم طلایه ی کم حرف درونگرایی که دنیا را با تنهایی ش عوض نمیکند، هر شب می آمد پایین بجای من در اتاق مادربزرگ میخوابید. نقش من را بازی میکرد. چند شب مامان بزرگ حالش بد شده بود و طلایه بیدار نشده بود. از آن موقع مامان و خاله-دایی ها تصمیم گرفتند خودشان شبها پیشش بمانند. اما آن دو سال و نیم را کسی یادش نمانده است. چرا؟ چون عصرها که می آید خانه در پایین را باز نمیکند بگوید سلام علیکم. دلم برایش میسوزد. دلم برای مادربزرگ هم میسوزد. کلن دلم برای خانه امیرآباد میسوزد. همه آنجا چشم به راهند. هوایش پر است از یک چیزی که نفس آدم را میگیرد. که حتی ازین راه دور، حتی با نوشتن "خانه امیرآباد" اشک میخواهد خفه ام کند. خانه ای که سال آینده می شود بیست سال که خانه پدری م شده. که از همان بیست سال پیش همیشه جای یک نفر یک گوشه اش خالی بود. اول جای بابا. بعد جای دایی. بعد جای بابابزرگ، که تا همیشه خالی میماند و حالا هم لابد جای من. فکر میکنم بیشتر از همه جایم برای مامان-بزرگ خالی باشد. قبل ازینکه بیایم مامان میگفت تو بروی این پیرزن دق میکنه. و هربار بعد از گفتن این جمله گریه اش میگرفت. خوشحالم که لااقل امروز حالش خوب بود. 
برای اینکه ملاحظه پول تلفن را نکند و زود قطع نکند موضوع مورد علاقه اش را کشیدم وسط: جام جهانی هم که تمام شد. 
گفت "بله. آلمان هم قهرمان شد. اصلن تیمش قوی بود هفت تا به آرژانتین زد. نه ببخشید. به برزیل. به آرژانتین یک دونه گل زد. البته ما هم خیلی خوب بازی کردیم. با آرژانتین. نامردی کردند پنالتی مون رو هم نگرفتند. هرچی عالم و دنیا گفتند این پنالتی بود زیر بار نرفتند. خیلی خوب بازی کردیم. اونها هم دقیقه نود یک گل زدند. مسی زد." خنده ام گرفته بود. فوتبالی ترین افراد خانه مان طلایه و مامان بزرگ بودند. بقول طلایه بابا که حتی نمیداند آفساید چی هست. دایی هم فکر نمیکنم وضعی بهتر از بابا داشته باشد. گفتم مربی مون خیلی خوب بود. 
گفت "بله. به کیروش گفته بودند که چهار میلیارد بهت میدیم بمون. گفته بوده که باید تیم همراهم را هم بیاورم. بعد گفتند نمیتونیم دیگه پول تیم همراهت را هم بدهید. دستیارهایت را باید اینجا انتخاب کنی." گفتم مربی خیلی تاثیر داره. 
گفت" بله. پرسپولیس قبل ازینکه دایی بیاد اوضاعش خیلی خراب بود. الان که دایی مربی شده دیگه همیشه صدر جدوله". کلن نظرهایی که مربوط به علی دایی، علیرضا دبیر یا حسین رضازاده باشند، به هیچ وجه در خانواده به چالش کشیده نمیشوند چرا که مامان بزرگ از طرفدارهای پروپا قرصشان است و برای بقیه افراد هم فشار خون مامان بزرگ از همه چیز مهم تر. البته خاتمی، رئیس جمهور پیشین رو هم باید به لیست اضافه کرد. 
خبرهای فوتبالی که تمام شد گفت "البته والیبال و بسکتبالمون هم خیلی بالا هستند الحمدلله. فعلن بچه ها از گروهشون رفتن بالا. حالا ببینیم قهرمان میشن یا نه. البته دوتا از بچه ها رو بالاخره نتونستن ببرن. زرینی مصدوم بود. همه کاره شونم بود. طفلک نتونست بره. اسم اون یکی رو الان یادم نمیاد." دلم میخواست بغلش کنم و بگویم وای چقدر شما ورزش-دوستی. من اصلن اینها رو نمیشناسم. بعد او خجالت بکشد و خودش را جمع کند و بگوید "ای مادر. دیگه نه چشم دارم کتاب بخونم، نه پا دارم راه برم. از صبح تا شب افتادم جلوی این تلویزیون. برنامه هاشونم که مزخرفه. یه فوتبالی والیبالی بسکتبالی باشه میبینم. این حیونهای ته دریا رو هم نشون میده خیلی دوست دارم. قدرت خدارو آدم میبینه." ازینکه برنامه های جوان-پسند را دنبال میکند خجالت میکشد. انگار دامن قرمز پوشیده باشد. مطمئنم که دامن قرمز هم دوست دارد، اما خجالت میکشد بپوشد. برای همین حتی توی خوابهایم هم مانتو مقنعه سیاه به تن دارد. 
گفت "خیال اومدن نداری؟" گفتم زمستون میام. گفت "ان شاالله. مرسی مادر که زنگ زدی. دلم باز شد." تشکر که کرد انگار یک نفر توی دلم چنگ زد. این همه سال هرشب میرفتم پیشش، هرروز صبح بدون استتثنا میگفت مرسی مادر که اومدی. میدونم جای خودت راحت تری. هربار میگفتم جای من اینجاست. جای دیگه ای ندارم که راحت تر باشم. اما فردا صبحش باز تشکر میکرد. اگر سرحال نبود اضافه میکرد که کی من بمیرم شما راحت شین. نمیدانم چرا احساس میکند دردسر است. میپزد، می آورد، جمع میکند اما باز خیال میکند بدهکار است. برای چندساعتی که باهاش وقت گذراندیم بدهکار است. نمیدانم چرا باور نمیکند دوست داشتنمان را. شاید هنوز هم بلد نیستیم دوست داشته باشیم. 
.

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

از شهرها..

پاریسم. با بلیط یکطرفه آمدم. یک کار اداری دارم که معلوم نیست چقدر طول میکشد. گفته اند حداقل یک هفته. تا انجام نشود بلیط برگشت نمیگیرم. کلن حس عجیبی نسبت به بلیط یکطرفه دارم. احساس تعلق بهم میدهد. احساس میکنم مقصد، جایی ست که میتوانم تا مدتی نامعلوم درش بمانم. که برای سرگرم کردن خودم در شهر، احتیاج به گوگل کردن ندارم. نقشه شهر نباید مدام توی جیبم باشد و با دیدن میدان ها و بارها و کوچه-پس کوچه هایش، شگفت زده نمیشوم و حریصانه عکس نمیاندازم. که اسم ها و مکان ها برایم معنا دارند. 

هربار پاریس می آیم دلم برای جسیکا تنگ میشود. جسیکا اولین دوستم در پاریس بود و خیلی از دیدنی ها و خوردنی ها و نوشیدنی های پاریس را با هم تجربه کردیم. ساده و زیبا و مهربان بود درست مثل دخترهای کارتون. خیلی اتفاق های احمقانه و خنده داری برایمان می افتاد. هنوز هم اعتقاد دارم با هیچ کس مثل جسیکا نمیشود خندید. چندبار ازم خواسته بود ماجراهایمان را بصورت دنباله دار در وبلاگم بنویسم. سعی هم کردم، اما نشد. بسکه بعد از نوشتن بیمزه و یخ میشدند. 

دلم برای شب نشینی های کنار رودخانه هم خیلی تنگ میشود. با بهی و خانم شین و الف. چند بطری شراب و چند مدل پنیر میبردیم لب سن، پاهایمان را آویزان میکردیم پایین و حالا حرف نزن، کی حرف بزن. هرچه ساعت دیرتر میشد موضوع مکالمات منشوری تر. خیلی لحظه های مطبوعی بود. یک جایی ته وجودم خنک میشد، در آن دوران آتش بارانی که داشتم. 

بعد اینکه در پاریس تکلیف عشق های پا درهوایم روشن شد. زندگی یک تکانی بهم داد، دیدم باید تکلیف دلم را با آدم های قبلی روشن کنم. درست است که معمولن ضربتی از رابطه هایم می آیم بیرون، اما تا خیلی بعدش درگیر آدمها میمانم. یعنی ظاهر قضیه یک انسان خوشِ موو-آن کرده است، اما حقیقت یک انسان هپروتی ست که هنوز از بالای ابرها، آن پایین ها دنبال امید بازگشت میگردد. بنابراین با ملاج میخورد به اینطرف و آنطرف. هیچ راهی هم برای کنده شدن بی درد و خون-ریزی بلد نیستم. این بود که بالاخره ناخن انداختم روی سر دلمه بسته یکی از زخم های کهنه و جوی خون در شهر جاری کردم. سخت بود. اینکه کسی مهمان آدم باشد و با حفظ اصول اولیه میزبانی، بخواهی به خودت ثابت کنی که هیچ امیدی به این آدم و این رابطه نیست، خیلی سخت است. ناچارید هر وعده با هم غذا بخورید، هر روز در سطح شهر با هم قدم بزنید، هر شب در حضور هم آماده خواب شوید و ازش خواهش کنی که در سالن بخوابد. هی به چشم هایش زل میزنی و زل میزنی و دنبال همه آن چیزهایی میگردی که میخواستی و نشد. سیگار میکشی، میبوسی، گریه میکنی و مهمتر از همه، سکوت میکنی.. ملغمه عجیب و تکان دهنده ایست. یک چیزی شبیه به زلزله عاطفی. وقتی تمام میشود اما، واقعن تمام شده. یک نفس عمیق میکشی. زخم برای همیشه خوب میشود، هرچند جایش تا همیشه بماند. رد زخمی که خوب شد، نه درد دارد نه خون ریزی. 
عشق پادرهوای بعد اما به کنده شدن منجر نشد. در واقع چسبش آنقدر قوی بود که مرا هم از شهر کند و با خودش برد. که البته زلزله بزرگتری ست که با گذشتن پس لرزه ها کم کم میشود ازش نوشت. کلن از نظر عشقی، پاریس برای من شهر پر ماجرا و پر التهابی بود. هرچند سروگوشم در تهران بیشتر میجنبید، اما اینجا تکلیفم با خودم و دلم روشن شد. این است که شهر پر از خاطره های درهم و برهم پروانه ای و خنجری و جنگ و صلح و اشکها و لبخندهاست. 

و درنهایت اینکه این آدم ها هستند که مثل نخ و سوزن ما را به شهرها وصل میکنند. به برج ها و ساختمان ها و کافه ها و بوها و صداها. اگر آدمهایمان نبودند، هیچ شهری خانه نمیشد.