بعد من در یک شوی لباس بودم و یک شلوار مشکی بی ریخت را به پیشنهاد دوستِ مامان امتحان کردم. یعنی فقط رودربایستی بودها. وگرنه شلواری نبود که عمرا من بپوشم اش. بعد شلوار را پوشیدم و خانم فروشنده به زور یکی از کفش های پاشنه ده سانتی اش را پایم کرد و مرا فرستاد وسط سالن و من دنبال دوستِ مامان می گشتم که خودم را نشان اش دهم که ببیند من شلوار را پوشیدم و نخریدم، یعنی بفهمد که من برای پیشنهادش ارزش قائل شدم. بالاخره پشت یک رگالی پیدایش کردم و او با صدای مهربانِ بلند گو قورت داده اش : به به! یه چرخی بزن ببینم، بعد من: یه چرخی؟؟ بعد او: آره دیگه، برو تا جلوی آن آینه و برگرد.
به به اش به اندازه کافی بلند بود تا همه گردن ها بگردد سمت من و سکوت شود و حالا من تق تق.. بعد دیدی آدم کرمش می گیرد، کلی قِر و ادا چاشنی راه رفتنش می کند این جور وقت ها؟ آن جوری که در سالن رقص راه می رود مثلا
چه کار داری به آینه که رسیدم دیدم حیف است چرخ بزنم و برگردم. ایستادم جلوی آینه و هی فیگورهای لایت نیم رخ و تمام رخ و
مامان نزدیک شد و من: مامان چه کار کنم؟ مامان: بگیرش. قشنگه. من: اِم.. نمی دونم
بعد باز از همان فیگورها. حالا یک خانمی: بگیرش دخترم خیلی قشنگه. یک خانم دیگر: خانم از کجا برداشتی؟ آن یکی: ببینم؟ دیگری: قیمتش چنده؟
خب در همان صحنه از آن شلوار شانزده عدد فروش رفت
و من دچار حس خوبِ مدل بودگی شدم
فکر کردم مدل بودن را هم باید به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر