چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

لبخند بزن لیلا جان، لبخند بزن هنوز

لبخندش از جلوی چشم هام کنار نمی رود
راه که می روم، با غذا که بازی بازی می کنم، وبلاگ که می خوانم یا می نویسم، سرم را که روی بالش می گذارم، با کسی حرف که می زنم، وقتی که می خندم، مامان را که بی هوا از پشت بغل می کنم،
شبها که تپش قلب دارم، که سردرد، که ..
لبخندش از ذهنم پاک نمی شود
از آن لبخند ها بود که روی کل صورت می نشست، که کیف می کردی نگاه می کردی، که ناخودآگاه لبخند می زدی تو هم
حالا یعنی پشت میله ها، او دیگر لبخند نمی زند؟
.

هیچ نظری موجود نیست: