جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

بدون عنوان

دارم کم کم ایمان می آورم که اینجا (احتمالن اینجا یعنی کشورهای توسعه یافته) اگر نهایت جانت را بکنی، به هر چه که میخواهی میرسی. و بازه زمانی و شدت جان کندنِ پیش از موفقیت، مقادیری به شانس و اقبال و البته توانایی های فردی شما بستگی دارد. جالبی ش اینجاست که حالایی که من به این مهم ایمان آوردم هنوز نه ویزا دارم نه کار پیدا کردم نه هیچ. به عبارتی در برهه جان کندن بسر میبرم. و خب ناتوانایی های فردی هم همچنان گریبان گیرم هستند. ناتوانایی های فردی یعنی عدم تمرکز، یعنی عدم دقت، یعنی عدم توانایی در اولویت بندی کارها در مدیریت بحران. و در یک کلام، یعنی نتوانی با یک دست بیست تا هندوانه بلند کنی و بدوی. و اگر فکر میکنی این کار غیر ممکن است، اشتباه میکنی، چون هزار نفر دارند اطرافت با بیست هندوانه در یک دست مثل بنز می دوند. بعله. و اینکه من حالا دارم ایمان می آورم که می شود، اینکه میتوانم خودم را تصور کنم که بیست هندوانه دریک دست دوان دوان از خط پایان میگذرم، خودش یک توانایی ست که طی این دو سال فرنگ نشینی کسب کردم. آدم اگر مطمئن باشد بعد از پاره ای جان-کندن قطعن به موفقیت می رسد، جان-کندن را با جان می خرد. و احتمالن جان کمتری هم میکند. دست کم امیدوارم این نظریه درست ازآب دراید.
پ.ن. علاقه مندان می توانند سرنوشت اینجانب را بعنوان یک مطالعه موردی درین زمینه دنبال کنند. 
با ما باشید.
.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۲

من فرزند فاصله ام

امشب اجرا داشت. دو سانس پشت سرهم. گفته بود دلش میخواست شب اجرا من میان تماشاچی ها بودم. طبعن دل من هم همین را میخواست. اما نگفته بودم. او اما میگوید. ملامت وار-گونه میگوید. مرا مسئول فاصله بداند انگار. من مسئول فاصله نیستم اما. من قربانی فاصله ام. من از وقتی بودم دور بودم. از وقتی نبودم هم حتی. داستان من از آن روزی شروع شد که خنده های سرخوشانه مامان دل بابا را برد. فاصله از همان سال ها نشست بین خطوط ناگزیری که در پاکت نامه های کاهی لای آلبوم قدیمی عکس های مامان و باباست.

من؟ قد کشیدنم در فاصله بود. از ده تا هجده سالگیم بابا یعنی تعطیلات عید بود و مسافرت های گاه به گاه، یا هر از چندگاهی آخر هفته های کوتاه. خیال پردازی سالهای نوجوانی م، با وحشت سقوط هواپیمای بابا ساعت ها گریه پنهانی میشد زیر پتو شبهای آمدنش؛ و دلهره صبح روز بعد که پیش از آنکه چشمهام باز شود، گوشها را تیز میکردم که مبادا در خانه صدای شیون بیاید. کابوس آن سالهایم بود. کابوس همه مان بود. راستش با این همه مطمئن نبودم دلم میخواست باز بیاید یا ترجیح می داد همان صدای چندثانیه ای پای تلفن باشد به تکرار جمله های کوتاه همیشگی.

بله. من بیشتر از آنکه پدرمادرم را کنار هم دیده باشم پای تلفن دیدم بی که لحظه ای به عشقشان شک کرده باشم. بی که حتی گمان کرده باشم که این فاصله شکافی می شود در زندگی مان. و نشد. سخت هم بود. خوب یادم هست که چقدر آن سالها مامان تنها و کلافه بود و بابا تنها و دور. این شد که دلتنگی و دوری و فاصله برایمان، هرچند سخت، اما طبیعی شد. که در زندگی مان دلتنگی نشست کنار عشق و کابوس کنار رویا.

نمیدانم. شاید واقعن من مسئول فاصله باشم. شاید اگر کس دیگری بود وارد این رابطه نمیشد. من اما هنوز مطمئنم که فاصله چیزی نیست که بخاطرش حسرت یک آدم را برای همیشه بنشانم روی دلم.
.