یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

که عشق آسان نمود اول

واقعیت این است که حال خوشی ندارم. سید بعد از یک هفته از سفر برگشته و برای بار هزارم به این نتیجه رسیده که ما موضوع مشترکی برای حرف زدن نداریم. من یک مشکل را وقتی برای بار هزارم میشنوم، انگار که اصلن نشنیدم. بنابراین سرم را فرو میکنم در لپ تاپم و میپرسم من نمیفهمم مشکل تو چیه؟ و او جواب میدهد مشکل من همین سکوت توست. خب من اگر حرفی داشتم بزنم همان ده هزاربار قبلی که این مسئله را مطرح کردی گفته بودم. قبل ازینکه ازدواج کنیم البته یک راه حل منطقی برای مشکلش داشتم: خیلی خوب، برک آپ میکنیم. هنوز هم بنظرم این تنها راه حل موجود می آید. متاسفانه بعلت عشق بی بدیلی که به یکدیگر داریم، دست کم تا حالا این راه غیرممکن بنظر رسیده است. 
بنظر من درمورد موضوع مشترک مورد علاقه، دچار وسواس فکری شده. آنقدرها هم وضعمان بد نیست. من سعی میکنم بیشتر به موضوعات مورد علاقه اش اهمیت بدهم. مدام برایش مجله هایی که دوست دارد میخرم و گروه های بحث مرتبط برایش پیدا میکنم. کافی ش نیست. دلش میخواهد من هم مجله ها را مثل خودش خط به خط ببلعم. 
خب من هم بدم نمی آمد در مورد ایده کسب و کارم بتوانم بیشتر با او صحبت کنم. یا راجع به وبلاگهایی که میخوانم یا پست هایی که مینویسم. اما نمیتوانم و مشکلی هم ندارم. همه اش را جمع میکنم آدمهای مرتبط را که دیدم حرف میزنم. اما اینکه من مشکلی با این قضیه ندارم به این معنی ست که او هم نباید مشکلی داشته باشد؟ متاسفانه خیر. مشکل اساسی دارد و نمیدانیم چکار کنیم. 
تا بحال نخواسته ام الکی نقش بازی کنم که وای چقدر این موضوع جالب است و بده من مجله ات را بخوانم و اینها. اما شاید اشتباه میکنم. شاید گاهی هم باید وانمود کرد. خیلی از وانمود کردن اکراه دارم. مثبت باشم؟ شاید هم خواندم و خوشم آمد؟ چشم. البته ازآنجا که فعلن سواد خواندن مجله آلمانی ندارم، باید با شرکت در گروه های بحث شروع کنم. یکی دو بار امتحان میکنم. از ته دل آرزو دارم که بحثها برایم جذاب باشد که مشکل دنیا و آخرتمان حل شود. 
.
راستش به همین زودی پشیمان شدم ازینکه خوشحالی و خوشبختی م را گره زدم به یک آدم دیگر.  کسی که مثل خودم حساس و دم دمی مزاج است. روزی چندبار بی دلیل بغض میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود. روزی صدبار بهم میگوید که دوستم دارد و شبها سفت بغلم میکند. درست است که جنس و حجم خوشحالی و خوشبختی جفتمان خیلی فرق کرده، اما این عدم استقلالش گاهی خیلی ترسناک میشود. مثل امشب که منِ تب دار سرما خورده را با یک دل پر درخانه تنها گذاشت و رفت. طبعن نیم ساعت نشده برگشت اما در همین زمان کوتاه من (به قول مامانم) چندتا سطل زار زدم. 
.