چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

بعضی جاها هست در زندگی که آدم باید چشم ها را ببندد و خودش را رها کند. یعنی می خواهم بگویم یک جاهایی باید بی کله بود. یک جاهایی منطق را باید بوسید و گذاشت کنار. باید تصمیم گرفت. باید پای تصمیمه ایستاد. مثلا حوضچه آب سرد بعد از سونا. دیدی بعضی ها می ایستند بالای پله ها بعد نوک انگشت شست پاشان را آرام می کنند در آب و می گویند سرده! بعد از کلی دو دو تا چهارتا و شمردن ضربان قلب و احتساب اختلاف دمای بدن با آب و پوووووف.. تازه یک پله می آیند پایین و آب می رسد به قوزگ پاشان
من اما آدمی هستم یکهو. که چشم ها را می بندم از لذت و می پرم وسط آب و طوری می پرم که کف دست هام برسد به کف حوضچه. که بعد از ده ثانیه که سرم را می آورم بالا همه چشم ها بهت زده و دهن ها بازمانده باشد که نکند دختره فرو رفته در چاه! ه
که بعدترش که می آیم بیرون تمام پوست تنم سرخ باشد و بسوزد. که نفهمم از سرما می سوزم یا از گرما
.
بعد: بیا حوضچه آبِ سردم باش
.

هیچ نظری موجود نیست: