شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

هنر معمولی زیستن

معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلن؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و بلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن. منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند. من مثلن. بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. 
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد. معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد. مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثلن ش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی م عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند. تکبیر.
.


جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

یکبار داشتیم یک پروژه انجام می دادیم در درس اصول مشاوره که استرس زا ترین درس دوران تحصیلم بود. یعنی یکی از اصولی که هنگام طراحی درس و گروه بندی عجیب غریبش درنظر گرفته بودند استرس زایی بوده و برای اینکار از کوچکترین تلاشی دریغ نمی کردند. از میزان اطلاعاتی که برای مطالعه موردی هرجلسه در اختیارمان میگذاشتند که بین دو جمله کاملن کیفی، یا پانصد صفحه شامل دویست صفحه عدد و رقم، متناوب بود گرفته، تا کد لباس پوشیدن که به میلیمتری کج بودن کروات پسرها یا به رنگ کش سر و یا میزان پاشنه و جنس دامن دخترها هنگام ارائه کامنت میدادند، تا اصول سختگیرانه رفتاری مثل به میزان کافی به استاد نگاه نکردن، به مهمان کلاس لبخند نزدن، روی کاغذ برای دوستت نت نوشتن. حتی ساعت و روز کلاس ها که همیشه در ایام تعطیل و ساعت استراحت انتخاب می شد آزاردهنده بود. یا هیئت داوری که هرجلسه عوض میشدند و از شاخ ترین شرکت های مشاوره دعوت می شدند و خلاصه بماند. می توانم بگویم همراه با حجم کاری خیلی بالای ترم اول، جلسات این درس از پرفشارترین لحظه های زندگی مان شده بود. 
یک بار داشتیم از آن پروژه های بیست دقیقه فرصت دارید از همین حالا یک دو سه، انجام می دادیم. چهل ثانیه وقت باقی مانده بود و طبعن کارمان نیمه تمام بود. من در چنین مواقعی نه هول می شوم نه اشتباه می کنم، نه حرف اضافه می زنم. رگ گردنم فقط تیر میکشد و به طرز عجیبی کند می شوم. متوقف هم نمی شوم ها. همانطور کند لاک پشتی به فعالیت ادامه می دهم. بعضی ها دست هاشان میلرزد، بعضی ها هی می گویند چکار کنیم و به کارشان هم طبعن ادامه می دهند. بعضی ها هیچ نمیگویند و هیچ کار هم نمی توانند کنند دیگر، استادها و هیئت داوری هم مثل بز از آن بالا همه گروه ها را زیر ذره بین میگذاشتند و برای تک تک تیک های غیر ارادی پشت پلک ملت هم کامنت مینوشتند. آن روز یک پسر چینی داشتیم در گروهمان. بیست ثانیه به پایان وقت مانده بود که لپ تاپش را هل داد عقب، زل زد به سقف سالن و شروع کرد به نعره کشیدن. دو تا نعره کشید. خیلی بلند. دقیقن یادم هست. می توانم حتی با لحن خودش تکرار کنم. بعد گفت من نمیتونم. من نمیتونم. باز نعره. یک دختر تایوانی سی و چهارساله داشتیم که دیرتر از ما له میشد در مقابل استرس. شروع کرد با پسره چینی حرف زدن و من هم به عنوان مسئول بیچاره گروه به زور دو کلمه ی ایتس اکی را همراه با یک لبخند بهش تحویل دادم و حواسم بود نگاهش هم کنم که فردا روز استاد نگوید چرا در چشم هاش نگاه نکردی؟ تو مسئول این نعره ها بودی! درحالیکه استادهامان مسئول نعره او و تیرکشیدن رگ گردن و کمر من بودند. فکر نکنید استادهامان با نعره پسر چینی پیش وجدان خودشان شرمنده شدندها. احتمالن خوشحال هم شدند که به به چه کردیم. نمی دانم. مهم هم نیست دیگر. 
همه اینها را گفتم که بگویم هیچ وقت مثل حالا با آن پسر چینی همزادپنداری نکرده بودم. در ماراتن حجم بالایی از کارهای سرنوشت ساز گیر افتادم که تا چهار روز دیگر باید و باید و باید تمام شوند و تنها جمله ای که در سرم تکرار دارد میشود این است که "من نمیتوانم". درس های مشاوره ای که گذراندیم هم هیچ کمکی در مدیریت استرس بهم نمیکند. 

یک. 
این پست بین این همه کار حکم همان نعره پسر چینی را در سی ثانیه آخر پروژه داشت.
دو. 
کامنت هایی که بدون اسم باشند می روند در بخش اسپم و باید بروم دنبالشان بگردم تا ظاهر شوند. البته هر کامنتی که می گذارید ایمیلش به من می رسد و اگر اسم و آدرس ایمیل گذاشته باشید می توانم جواب بدهم حتی اگر اینجا ظاهر نشوند. 
.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

و انگار که هیچ وقت نبوده ام

یک.
نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. لباس های توی کمد، لباس های توی آن یکی کمد. کتاب های اندک لاغر بیچاره. ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید هم باید اول خاک فرش قرمز کوچک را با جارو برقی می گرفتم و جمعش میکردم. فرش قرمز را که از کف سالن جمع کنم رفتن م رسمیت پیدا می کند. نمیدانم چرا اینبار اینقدر دلم میخواهد به رفتنم رسمیت بدهم.  میتوانم بخشی از وسایلم را در همین خانه بگذارم، اما دلم نمی خواهد. می خواهم تمام و کمال ازین خانه بروم و هرچه زودتر بروم و تمام شوم. از تهران آمدنی برعکس بود. دلم می خواست بیایم اما آب از آب خانه مان تکان نخورد. تکان هم نخورد. هربار که برمیگردم حس میکنم.
درهرصورت از فرش قرمز شروع نکردم و از کمد کنار تخت شروع کردم. و لباس های اتویی و شستنی را جدا کردم و باقی را تا کردم و چیدم روی تخت. اما از صبح تا حالایی که ساعت یازده است و هنوز صبح محسوب میشود اندرینا دوبار ماشین لباس شویی را زده. بعد هم باید صبر کنم لباس هاش خشک شوند لابد. حقیقت این است که اندرینا سال به سال لباس نمیشورد و نمیدانم شستمان امروزش نشان از چه دارد. کلن خیلی خسته ام ازشان.  پیشنهاد کمک شان را هم برای تخلیه خانه رد کردم. این دیگر یعنی روی یکی از آن دنده های نابسامانم افتادم. من آخر موجود تنبلی هستم در زندگی که کم پیش می آید پیشنهاد کمک کسی را رد کنم. البته به ندرت هم پیش می آید که خودم از کسی درخواست کمک کنم. چراش را نمی دانم. فکر کنم چون مامان و بابا از بچگی اینطور تربیتمان کردند و هرچه زور بزنیم نمی توانیم عوض شویم. حقیقت این است که پدر-مادرها زورشان خیلی زیاد است و شاید برای همین است که من هیچ وقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بماند. اما اغلب پیشنهادهای کمک را در هوا شکار می کنم. این که اینبار گفتم نع، یعنی همان دنده نابسامانی که ازش حرف می زنم. که به تبعش در هفته های اخیر به تمام کافه نشینی ها و بارنشینی ها و شام ها و تولدها و پارتی های دوستان غیروطنی هم گفته ام نع. نیاز دارم مدتی مرکز توجه خودم باشم فقط. 
دو. 
اینکه هر از گاهی دلم برایش تنگ می شود چه معنایی دارد؟ آیا یعنی من کسی را دوست دارم که در کشور همسایه زندگی می کند؟ آیا یعنی بار زندگی م درحال حاضر به سنگینی زیادی میل می کند و طبیعتن یک آدم زوردار تمام وقت می طلبد؟ آیا یعنی هر دو گزاره بالا درست هستند؟ آیا اینکه آدم یک زوردار تمام وقت در یک گوشه دور دور یا دور نزدیک دنیا داشته باشد بارش را سبک تر میکند؟ آیا این فاصله خودش یک بار سنگین نمیشود بیافتد روی کول جفت آدم ها؟ سوالاتی هستند که جواب هاشان هیچ باری از هیچ کجای آدم برنمی دارند متاسفانه. و چه بهتر که آدم تنهایی میز چوبی سالن را بکشد کنار و فرش قرمز خاک و خلی زیرش را جارو کند و بگذارد ته چمدان چهار خانه بزرگ. 
.


سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

ساعت دوازده شب بود. زنگ در را زد. کلید ندارد. ناچار شدم از تختم بیایم پایین؛ از اتاقم بیایم بیرون؛ از سالن رد شوم و چشم هام را تنگ کنم که به تاریکی راهرو عادت کند و دکمه دربازکن را فشار دهم. به اتاقم برگشتم و خزیدم روی تخت و کتفم را گذاشتم روی بالش مچاله م. چند لحظه بعد صدایش آمد. دنبالم میگشت."کوکو، کوکو" کوکو یک اصطلاح رایج لوس فرانسوی ست برای صدا زدن ننرانه محبت آمیز.من هیچ وقت به کوکو کوکوهاش جواب نمیدهم. برای پیدا کردن یک نفر در یک طبقه آپارتمان نه چندان بزرگ نیازی به راهنمایی نیست. من وقتی می آیم خانه دنبال هیچ کس نمیگردم. اما بقیه به محض اینکه میرسند خانه دنبال من میگردند. اندرینا دنبالم میگردد که داستان صبح تا شب ش را برایم تعریف کند و داستان صبح تا شبم را جمله به جمله با سری سوال های دنباله دار ازم بپرسد. پسره  کوکوکنان دنبالم میگردد و سلام می کند و ساکت می ایستد. مثل دیشب. بی که نگاهش کنم با لحن کوکوی خودش گفتم سَلو- که یعنی سلام. دستش را تکیه داد به چارچوب در و همانجا ایستاد. چند لحظه گذشت. معمولن در چنین لحظه هایی من شروع می کنم به حرف زدن. این مدل سکوت ها اذیتم می کنند. احساس می کنم موضوع درس مشاهده علمی کتاب علوم راهنمایی ام. از بی حوصلگی و غمگینی و خوشحالی های دوزاری تا شلختگی مو و آرایشم مشهود می شود. کلن از درون و بیرون احساس برهنگی می کنم. این است که شروع می کنم به حرف زدن. معمولن خیلی بی حوصله ی شل. کتابم را گرفتم بالا گفتم تمامش کردم. گفت اوه. باز ساکت شد. گفتم اولین کتابم بود به زبان شما. لبخند زد و رفت. آمد چهارتا کتاب کمیک گذاشت روی تختم و پرسید دوست داری؟ با اینکه انسان کتاب-خوانی محسوب نمی شوم در زندگی اما هیچ چیز بیشتر از کتاب خوشحالم نمیکند. خموده ی کج لم داده ام را گذاشتم روی بالش و مثل قرقی پریدم کتابها را قاپیدم. درست همان طور که جوجه خروسم تکه سوسیسی را که در قابلمه کوچکش دور از چشم مامان زیر پلوها برایش قایم میکردم می قاپید. به نظرم همانقدر که من خروسم را می فهمیدم او هم مرا می فهمد. دنیاهامان همانقدر فصل مشترک دارند که دنیای من و جوجه خروسم داشت. همانقدر مبهم منتظر عکس العمل های من میماند که من ده ساله منتظر عکس العمل های خروسم. روز قبلش چهارتا فیلم برایم آورد گرفتم گذاشتم آنطرف گفتم مرسی. حالا چهارتا کتاب آورد از ذوق پرپر شدم. نمی شناسیم هم را. تلاشی هم برای شناختن هم نمی کنیم. نشست روی تخت. من کتاب ها را بغل کردم او مرا بغل کرد و نگاه جفتمان به چارچوب در اتاق خشک شد. نپرسید چرا سالن تاریک است. گفتم که حرف نمی زند. نمی رود هم. این است که من باید مدام چیزی بگویم. حرف مشترکی هم نداریم. حرف های کلیشه ی فرهنگی و سیاسی مان هم دیگر ته کشیده. گفتم آخرین لامپ سالن امروز سوخت. بلند شد رفت لامپ را باز کرد آورد و توضیحاتی داد که چون اینجاش سیاه شده یعنی این و اگر آنجاش سیاه شود یعنی آن و این حرف ها. راستش را بخواهید هیچ وقت نتوانستم به حرف دکترها در زمینه لامپ و پیچ و مهره جات اعتماد کنم. اما همین که کتاب های کمیک در بغلم بود و می دانستم جمله آخرش این است که فردا لامپ می خرم برایم کافی بود که به حرف هاش گوش کنم. صدای کلید اندرینا آمد که در قفل در چرخید. گفتم برو بیرون، چراغ اتاقم را خاموش کن، در را هم ببند لطفن. طبق یک قانون نانوشته من و پسره به هم کمک میکنیم که حتی الامکان دیگری از بمب باران حرف ها و سوال های اندرینا فرار کند. این یکی از معدود فصل مشترک های زندگی مان است. همانطور که می رفت گفت فردا شب برای شام می آیم دنبالت. تنها در خانه نمان. کتابها را نشانش دادم گفتم فردا شب کار دارم. لبخند زد و چراغ را خاموش کرد و در را بست. بالشم را صاف کردم. خموده ی کج لم داده ام را بغل کردم و زیر لحاف مچاله شدم. 
.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

صبح های خالی پاورچین

کسانی که مرا بیشتر می شناسند در زندگی خوب می دانند که صبح ها مثل یک ساعت شماته دار، بسیار زود از خواب برمی خیزم. تهران که بودم زندگی رسمی م از همان صبح های بسیار زود آغاز می شد. اینجا اما یک قدم کافی ست روی پارکت های چوبی قدیمی خانه بردارم و قیژ قیژ، البته ناگفته نماند که تنها کسی که استعداد بیدار شدن با قیژ قیژ پارکت را در این خانه دارد خودم هستم. خواب باقی آدم ها سنگین تر است. اما همه شان توانایی بیدار شدن با سروصدای سیفون یا کتری برقی را دارند. این است که من صبح های زود بیدار شده، اما زندگی رسمی م آغاز نمی شود. جدیدن سعی می کنم به روی خودم نیاورم که بیدار شدم شاید باز خوابم ببرد. چند دقیقه ای را با آخرین پوزیشن خواب و با چشم های بسته و دهان نیمه باز میگذرانم اما می دانید،  آدم بیدار که باشد باید وول بیشتری بخورد. انگار تمام اعضا جوارحت خواب رفته و تو باید برای پیشگیری از ابتلا به زخم بستر از این پهلو به آن پهلو، از این دنده به آن دنده در حرکت باشی. چند دقیقه بعد از این تلاش عمومن نافرجام به صرافت می افتم ساعت را نگاه کنم. بعد با حرکت دست و پا به دنبال موبایلم در گوشه ای از تخت میگردم. پیش از آنکه برآمدگی کنار گوشی را فشار بدهم تا ساعت دیواری سیاه و سفید روی صفحه نسبتا بزرگش  ظاهر شود آرزو می کنم ساعت حوالی نه باشد، اما اغلب حوالی هفت است و این یعنی دو ساعت زندگی پاورچین. البته در چندماه اخیر که حمام در اتاق خودم بوده لااقل توانسته ام مسواک بزنم و صورتم را بشورم. اما پس از چندی به این نتیجه رسیدم که مسواک زدن و صورت شستن، بدون جیش کردن و چای خوردن کمک چندانی به آغاز روز رسمی نمی کند. چک کردن ایمیل ها و فیس بوک از روی موبایل اولین اقدامات زندگی پاورچین من به حساب می آیند. فیس بوکم همیشه پر از مسیج های تازه است. با اینکه دیوار و کامنت دونی صفحه ام باز است اما آدم ها ترجیح می دهند از مسیج استفاده کنند. آدم ها هی هرروز بیشتر به زندگی یواشکی رو می آورند. مسیج هایی از قبیل عکس پروفایلت چقدر خوب است، کی رفته بودی وین، سلام چطوری چکار میکنی، دلم برایت تنگ شده بوس بوس، و همه ی هر آنچه که اگر من بودم روی دیوار می نوشتم. من گاهی به مسیج ها جواب نمی دهم. گاهی هم ردیف در جواب همه یک دونقطه ستاره می زنم رد میشوم. کلن بوسیدن ساده ترین جواب راضی کننده به اکثر آدمهاست. باید اعتراف کنم که این فرهنگ بوسه های هرز را از پاریس گرفته ام. اینجا آدمها به طور متوسط روزی چهل پنجاه تا بوس می کنند. یا حتی بیشتر. یعنی در هر موقعیت ساده ای که در همه جای دنیا فقط باید دست داد، اینجا باید روبوسی هم کرد. اول ها به نظرم مسخره ترین کار ممکن می آمد. نه تنها در جواب مسیج های فیس بوک، حتی زیر هر ایمیل ساده. اصلن اینجا آدم ها در ارتباط های غیرمستقیم هم به جای سلام به هم بوس می رسانند. نمی دانم چرا از قدیم به ما یاد داده اند که سلام سلامتی می آورد. بوس سلامتی بیشتری می آورد. به شرطی که یکی از طرفین سرما نخورده باشد البته. اگر هم فصل مریضی باشد یا مثل حالا فصل توریست باران، که یعنی میکروب در فضا بسیار باشد، می توانید شب به شب یک کلداستاپ بیاندازید بالا و با خیال راحت به بوسیدن آدم ها ادامه دهید. استعمال کلداستاپ شبانه شاید حتی کمک کند که خواب صبح بهتری داشته، و از زندگی پاورچینتان کاسته شود. می بینید؟ به تعادل خوبی رسیده بودم در زندگی م. بعد از فیس بوک و ایمیل دستم را کش می آوردم و یک کتاب کارتون فرانسوی از روی زمین برمی داشتم و سعی می کردم با کمک عکس ها بفهمم جمله ها و کلمه ها چه معنی می دهند. و سرانجام چون کتابها سنگین اند و امانت اند و نباید له شوند، می نشستم توی تخت و به بالشم تکیه می دادم و کتاب می خواندم. و زمان هم خیلی کندِ لاکپشتی میگذشت و بالاخره زنگ نرمالوی موبایل اندرینا یعنی آغاز روز رسمی من بود. 
.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

یک ساعت وقت نوشتن دارم. نه بیشتر و نه کمتر. از پیش یک خانم پیر مهربان برمی گردم. خانم بازنشسته ای که چند روز است صبح تا ظهرش را صرف کمک به من کرده، تا کمی روحیه جنگنده و مصمم به من تزریق کند. من؟ از فرط صلح در زندگی م وا رفته ام. باید بروم در سازمان صلح بین الملل استخدام شوم. بس که استادم که در کوتاه ترین زمان ممکن و به عمیق ترین میزان ممکن با شرایط موجود و آدم های اطراف و آنچه برسرم آورده اند، دست صلح و هم دلی بفشارم. یک مدلی خودم را میچلانم که ظرف چند ساعت، روز، هفته یا ماه، همه نفرت و انرژی منفی حاصل از یک حادثه شوم درم به انرژی مثبت تحویل پیدا کرده، از دیدن آدم های باعث و بانی، یا با رفتن به مکانهای مربوطه، برای خودم لحظه های خوب بسازم. یک تابع خطی خنثی شده ام که هرچه در حلقش بریزی یک خروجی ثابت صلح و همدلی، گاهی همراه با مقادیری گریه می فرستد بیرون. حتی یک باری هم که در زندگی م در دانشگاه با یک پسر فرانسوی دعوا کردم و از ادبیات خیلی خشن و روشنی استفاده کرده و تا عمر داشتم به همه اطرافیانم گفتم این آدم فلان است، و تا پریروز فکر می کردم خیلی هم در این دعوا موفق بودم چون در اصل من برنده شدم و او باخت و هیچ دست دوستی هم نفشردیم، گندش اخیرن در آمده که طرف هرجا می نشیند از من تعریف می کند! تعریف خوب ها. که خیلی دختر آرام و مهربانی ست! البته به خاطر اختلافات فرهنگی ما مشکلاتی با هم داشتیم، اما او خیلی دختر آرام و مهربانی ست. 
می دانید، گندش را درآورده ام دیگر. ادامه بقا در دنیای وحشی رقابتی تجارت بین الملل برای نرمالویی چون من حقیقتن سخت است. به هرکس میگویم سلام و لبخند می زنم و رزومه ام را می دهم دستش میگوید اوه! تو با این رزومه نباید این شکلی باشی. تو حقیقتن این کارها را کرده ای؟؟ من میگویم اوهوووووم. با یک لبخند پهن وسط صورتم و آنها میگویند پس باید خیلی جنگجوانه تر باشی و اعتماد به نفست کجاست؟ 
سوالی که این روزها زیاد از خودم میپرسم. اعتماد به نفسم کجاست؟ حقیقت این نیست که اعتماد به نفس نداشته باشم. یا ندانم قبلتر در زندگی م چه کردم. تک تک بندهای رزومه ام بخشی از من است. هیچ کس بهتر از خودم نمی داند چقدر سخت و چالشی و کوفت و پیچیده بوده اند همه کارهام. واقعن هم همین طور بوده ها. می توانید بروید از رئیس های قبلیم (که فکر کنم یکی شان اینجا را میخواند) بپرسید که من چه نیروی قابلی بودم و چقدر سخت بود جایگزین برای من پیدا کردن. مشکل اینجاست که لزومی نمی بینم که رویشان تاکید کنم. می دانم که باید، اما آنجا روی آن صندلی که نشسته ام از خودم میپرسم که چی؟ مثل دیشب . که پرچم سفیدم را در مقابل یک مناظره با موضوع "توانایی و موفقیت مردها در دنیا همیشه بیشتر از زن ها بوده است" هوا کردم و بالای همه دلایل و شواهد و قرائن مخالف با این موضوع یک "که چی" بزرگ می درخشید که نمی گذاشت آنها نمود کنند.
که نمیگذارد نمود کنم.
.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

آن دم که پیر و خسته دل و ناتوان شدم..

یک ماه اخیر کلن سخت بود. هر گوشه زندگی م را که نگاه میکردی داشت قلقلک می آمد. هر روز که میگذشت انگار کسی می آمد و بی توجه یک چیزی میگذاشت روی دلم و رد میشد. دیشب خواب دیدم باردارم. یک شکم گنده به وضوح جلویم اینطرف آنطرف میرفت. پیرهن طوسی راه راهم تنم بود و فکر می کردم شکمم خیلی بزرگ شده دیگر. یک نفر گفت حالا هنوز دوماه مانده. و من فکر کردم وای یعنی از این هم که هست قرار است بزرگتر شود. خوشحال نبودم توی خواب. به بچه فکر نمی کردم. به آن شکمی که باید با خودم این طرف آن طرف می کشیدم فکر می کردم. به اینکه تا دو ماه دیگر بابای بچه هنوز برنگشته و بعد از شکم باید خود بچه را اینطرف آنطرف بکشم. بابای بچه سفر بود. همسرم هم نبود. کلن شکم و بچه و کل ماجرا از هرچیز دوست داشتنی که بوی عشق بدهد خالی بود. من خسته بودم. مثل حالا. توی خواب فکر می کردم هیچ وقت شکمم به جای اولش باز نمی گردد. دیروز داشتم به آنا میگفتم که مطمئنم دیگر حالم خوب نمی شود. خیلی از آستانه ی تحملم آن طرف تر پرت شدم. از پریروز انگار یک فنری یک جاییم در رفته باشد. اشک هام بند نمی آید. حرف نمی توانم بزنم. از توی این بغل قل می خورم توی آن بغل. تب دارم. هی هرروزهمخانه ام یک قرص تازه می آورد می دهد دستم با یک لیوان آب. هر شب خودم را می برم کنار سن می نشینم قاطی سیل توریست های خوشحال و به ایفل نورانی نگاه می کنم و زار میزنم. انگار آخرین نخ های کم زوری که هنوز مرا به آدم های اطراف وصل می کرد پریروز با آن زنگ تلفن، پاره شد. 
.