دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

خروج نه چندان باشکوه از دنیای ماشینی

هوا دارد سرد می‌شود. یک سال نشده که به این خانه آمدیم. پنج ماه نشده که کار جدیدم را شروع کردم. اما کم‌کم هردویشان در من رسوخ کردند. آفتاب‌های تند اتاق نشیمن باریک و بلند دیگر فقط کفپوش چوبی را سرخ نمی‌کنند، انگار از پوست و گوشت من هم می‌گذرند و تا مغز استخوانم را گرم می‌کنند. 
بر خلاف همه شغل‌های قبلیم، هرروز سر و کارم با آدم‌هاست. آدم‌هایی که در اتاق مشاوره روبرویم می‌نشینند و از آرزوهایی می‌گویند که سقف خیلی کوتاهی دارند. آدم‌های خسته‌ای که اغلب ناامید و کم‌انرژی هستند و روبه رویشان سیاهی وهم‌ناکی به اسم آینده است و به دنبال کوره چراغی راه به اتاق‌های کوچک و سرد و نمور مشاوره من پیدا کرده‌اند. همه تلاشم را می‌کنم که دستشان را بگیرم و از جایی که هستند بکنم و ببرم بالا تا تصویر کلی زندگی را گم نکنند. سعی میکنم نشانشان دهم که جایی که امروز هستند، فقط یک نقطه از کل زندگی است، یک نقطه سخت. ولی قرار است ازین نقطه سخت رد شوند. قرار است به اولین پله کوتاهی که اسمش را امروز هدف می‌گذارند برسند و آنجا پایان ماجرا نیست. آنجا تازه پله‌های بعدی خودشان را نشان می‌دهند و کمک می‌کند از امروز و سختی‌هایش دور و دورتر شوند. 
گاهی داستان‌هایشان در هم تنیده می‌شود. انگار هر کدام ادامه آدم پیش از خودند، ادامه رنج پایان‌ناپذیر انسان. 


.