یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۵

روز از نو

راستش غبطه می‌خورم به این همه حال و هوای نوروز که مردم دارند. خانه تکانی و هفت سین‌های خوشگل و لباس‌های تازه و آرایش و پیرایش دم عید. دچار یکجور بی‌تفاوتی فلسفی نسبت به همه جای زندگی شدم که از پدرم به ارث بردم. مامان بهش می‌گفت کوه یخ. میگفت من بیچاره دارم با یک کوه یخ زندگی می‌کنم، نه برایش مهم است چه بپوشد، نه مهم است چی بخورد نه مهم است در کدام بیغوله‌ زندگی کند، نه نوروز می‌داند چیست نه روز مادر نه هیچی. البته بابا شیک هم می‌پوشد و سر سفره هفت سین هم می‌نشیند و با یادآوری اطرافیان هدیه روز مادر هم به مادرش می‌دهد. اما به هیچ کدامشان اعتقاد ندارد. برای هیچ کدامشان ذوق و شوق ندارد. از هیچ کدامشان لذت نمی‌برد. من هم دقیقن همین‌طورم. یا شاید اخیرن این‌طور شدم. 
در هر صورت دلم می‌خواهد برای سال جدید رزولوشن تعریف کنم و اتفاقن رزولوشنم این است که یخ خودم را آب کنم. که کمی هم بروم دنبال هفت سین چیدن و قشنگ کردن خانه و دلبر کردن خودم و کارهای ساده‌ای که سر آدم را گرم می‌کند و شاید زداینده غم‌های فلسفی باشند. 
.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۵

از سری مرگ- ۱

هنوز خیلی به مردن فکر می‌کنم. به دم دست بودنش. به بی‌خبر از راه رسیدنش. به زور زیادش. بعد اعتبار زندگی از چشمم می‌افتد. تب و تابش، جنب و جوشش، برد و باختش مثل بازی بچگانه می‌شود. 
از وقتی از بیمارستان آمدم دل به بازی نمی‌دهم. کلاه زندگی دیگر برایم پشم ندارد. اصالتش را از دست داده. مرگ یک‌بار از وسط این بازی صدایم زده و دستم را کشیده و من مثل بچه‌های تخس اجازه "یه‌کم" بازی بیشتر گرفتم. حالا "یه‌کم" فرصت دارم تا به بقیه بازی برسم اما دیگر نمی‌توانم وقتی می‌دانم یک نفر آنجا منتظر است که مرا از همه چیز اینجا بکند و ببرد و تمام کند. برمی‌گردم توی زمین بازی اما می‌دانم همه‌اش را در یک لحظه از دست می‌دهم. هراسی هم ندارم. فقط نمی‌توانم دل به بازی بدهم. همین.
.