چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن*

آدم از تهران آمدنی دلش خون است. و من می خواهم امروز ازین دل خون بنویسم. اولین بارت باشد اگر، دلت خون است. خوش گذشته باشد، دلت خون است، بد گذشته باشد، دلت خون است. کندن سخت است. کندن از تهران سخت است لامصب و هزارسال هم که جای دیگر زندگی کنی هنوز سخت است. بدانی هم که هزارنفر آنطرف منتظرت هستند باز سخت است. بعضی کارها به خودی خود سختند و به هیچ چیز دیگر ربط ندارند. به تعداد دست هایی که فشردی در این ده روز، تعداد خیابان هایی که گز کردی، تعداد آدم هایی که دیدی، بوسیدی، بوییدی ربطی ندارد. به مقصد ربطی ندارد. به زندگی آن طرفت که چقدر محکم باشد یا مثل حالای من روی هوا ول باشد ربطی ندارد. به پدرو مادرت که با پرواز قبلی رفته باشند یا در سالن فرودگاه ایستاده باشند و به تو که میان جمعیت آن طرف گیت گم می شوی زل زده باشند ربطی ندارد. به تو مربوط می شود و فرودگاه امام. رفتن، کندن، یک مسئله کاملن شخصی ست. یک تصمیمی که خودت گرفتی و خانواده ات دارند تاوانش را با تو پس می دهند و تو.. تویی که دلت روی وجودت سنگینی می کند و حتی نمی توانی به آفتاب خیابان های پاریس فکر کنی و بادی که زیردامنت می پیچد و به خانه ای که حالا خانه 
توست. هرچند جایی دور از این شهر بزرگ و شلوغ و دودزده کودکی هات باشد.

*حافظ.

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم*

من در زندگی با آدمای متفاوتی احساس نزدیکی می کنم. از اولشم همین طوری بودم. دوستام آدمای جورواجوری بودن. نمی تونستم یه جا جاشون بدم. تصورشون زیر یه سقف واسه م غیرممکن بود. یه مشکل جور نشدن دوستا  بود، ، مشکل اصلی اما جور نشدن رعناهای مختلفی بود که با دوستای مختلف ساخته بودم. یا شاید بهترباشه بگم رعناهای مختلفی که دوستام از من ساخته بودن. من دیر خودمو به آدمای اطراف نشون میدم. شاید علتش این باشه که واسه خودم هم زیاد پررنگ نیستم. یا شاید بشه گفت از پررنگ بودن استعفا دادم. چیزی که برای آدما هستم بیشتر شبیه به یه آینه ست. یعنی هرکسی رعنایی می سازه که شبیه تر به خودشه. من تصویرشون رو خراب نمی کنم. یه جاهایی می بینم که آدمی که از من ساختن رو من نمی شینه، اما تلاشی نمی کنم تصویرشون رو اصلاح کنم. نه اینکه بخوام کسی رو فریب بدم، فقط به هم حسی احترام بیشتری میذارم تا آدمِ سفتِ درونم. روی جایی از خودم تعصب ندارم که بخوام هم حسی آدما رو خراب کنم که اون جام توی ذهنشون درست تصویر بشه. البته همه ی اینها یعنی این نیست که همیشه درمقابل آدما رفتار نرم و گل و بلبل نشون می دم. اتفاقن نه. در مقابل بعضی رفتارها به شدت عصبانی می شم و واکنش هم نشون می دم که تنها فایده ی این عصبیت هم راندن اون آدم ها یا اون رفتارها از دایره معاشرانم ه که تا حالا از نظر من به هزینه ش ارزیده.  
بگذریم. اما رعنایی که بعضی آدما ازم می سازن بدجوری روی چیزی که هستم می شینه، این آدما اونایی هستن که میگم باهاشون احساس نزدیکی می کنم.  خودت رو که می بینن هیچ، رویاهات رو هم می بینن. حتی یه جایی رویاهات رو بهت نشون میدن. می تونم بگم منو برام کشف می کنن. بعله "کاشفان من". اسمی هست که می تونم روی اون حلقه از آدمام بذارم. بعد معاشرت با این آدماست که حالت رو اساسن خوب می کنه. واسه همینم هست که نمی تونی، نمی خوای کنار بذاری شون. حالا هرکجای دنیا که می خوان باشن. فاصله با این آدما واسه ت معنا نداره. دوری ازشون سخت و غم انگیزه، اما چیزی رو کمرنگ نمی کنه. اون آدم هنوز اون بالاست و تو هنوز داری ش و هنوز از همون راه دور رویاهای هم رو کشف می کنین و از دیگری برای خودش پرده برمی دارین. امروز یه جایی بودم که یه نفر داشت از نظریه دکارت حرف می زد . من می اندیشم پس هستم. که یعنی مواجهه انسان با خود. که گویا مبحث مفصلی هست در فلسفه که من ازش هیچی نمی دونم البته. اما عبارت "مواجهه انسان با خود" منو یاد تجربه م با این آدما میندازه. که یه نفر مقابلت نشسته و تو فکر می کنی چقدر خودته. که نتیجه ش حیرت شیرینی ه که آدم رو میخکوب می کنه به لحظه ای که توش هست. و این قدر لحظه رو دونستن رمز خوشبختی ه و من مدتی ه که در این هیچ شکی ندارم. و تا حالا برای من فقط با "کاشفان من" و "کاشفان تن" رخ داده و کارایی مثل نقاشی کشیدن یا ساز زدن یا آواز خوندن که یه جور مشق در لحظه بودن ه. که آدم توی همون حیرت شیرینِ کشف انعکاس خودش در هنر غرق میشه. بعد توی زندگی آدمی مثل من که اسمش مهندسی هست که تجارت پیشه کرده، اینایی که تا حالا شمردم اسمشون میشه حاشیه. اینه که میگم من آدم حاشیه هام. زندگی م رو اینطوری انتخاب کردم. با این عنوانی که من نیست. درست یا غلطش رو واقعن نمی تونم معلوم کنم. اما می تونم بگم این عنوان بخش خیلی کوچیکی از منه. خیلی. یعنی لحظه های ناب زندگیم، تجربه هایی که به امیدشون زنده م هیچ جای این عبارت جا نمیگیرن. اینه که میگن بعضی آدما با عنوان شون کم می شن. سعیده مثلن. عنوان اجتماعی ش هست یه دکتر مهندسی برق. سعیده اما خیلی دوره ازین عنوان. زندگی ش یه جای دیگه ست و حیفه که رو پیشونیش این عنوان رو چسبوندن به نظرم. بعضی آدما هم هستن البته، که خیلی خالی ان. که وقتی یه عنوان می چسبه روی پیشونیشون همون میشه همه زندگی شون. همون به همه لحظه هاشون جهت میده و خودشون رو میذارن توی مسیری که تهش همون عنوانه هست. اسم این آدما رو نمی دونم چی میشه گذاشت، اما به شدت احساس شکاف می کنم بین خودم و این آدمها. که توی زندگی م هم کم نیستن. یه آدمایی هم گاهی پیدا میشن، که هیچ عنوانی روی پیشونی شون نچسبوندن. که لحظه هاشون لبریز از همونی ه که برای گروه اول حاشیه ست و برای گروه دوم اصلن وجود نداره. این آدما رو من می پرستم. آدمایی که خودشون رو کم نکردن به عنوانی که نیستن. یا زندگی کمشون نکرده. این آدما همونایی هستن که دنیا یه روز یه بوسه می شونه روی شونه چپشون و همه آدمای دیگه با همه عنوانهاشون محو تماشای یگانه ی درون این آدمها میشن. 
.
* حافظ

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

تهران . دو

توی سالن آرایشگاه منتظر بودم. صدای آسیه از اون اتاق می اومد که داشت با مشتری زیر دستش حرف می زد. می پرسید خوب شدی؟ بخواب یه کم باز. آب قند بیارم؟ حدس زدم از درد اپیلاسیون ضعف کرده باشه. روی میز وسط سالن چندتا سبد حصیری پر از شورت و سوتین بود. حدس زدم فروشی باشه. ایران که باشی تمام حدس هات درست از آب درمیاد. یه شورت سیاه توری برداشتم. دنبال سایزش می گشتم که گفت شورتاش کوچیکه. به درد نمی خوره. سوتین بردار. مشتری بود. من که اومدم توی سالن نشسته بود. سبد سوتین ها رو کشیدم جلو. چندتایی ش رو نگاه کردم. تعجب می کردم که نظر میده. اما به حرفاش گوش می دادم. ایران این مدلی بودیم ما همیشه. توی لباس فروشی به کار هم کار داشتیم. توی صف بانک. نونوایی. آزمایشگاه.. من اینجا که بودم عجیبم نبود که مردم نظر میدن. اونجا هم که هستم عجیبم نیست که مردم نظر نمی دن. گفت منم سوتین خریدم. سایز تو باید مثل من باشه. به سینه هاش نگاه کردم. از مال من بزرگتر بود. گفتم نمی دونم. یه سوتین سفید توری برداشتم. گفت این سایزت نیست. نگاش کردم. گفت بزن بالا بلوزتو ببینم. زدم بالا. گفت وا. چرا سینه هات اینجوریه. گفتم چه جوریه؟ گفت مال من برعکسه. گفتم برعکسه؟ گفت سینه هات جلوه. فنردار لازم نیست بخری. فنر سرخودی. گفتم فنردار می پوشم همیشه. بلند شد اومد کنار من ایستاد بلوزشو زد بالا. گفت ببین. مال من بزرگتره انگار. ولی مال تو جلوتره. گفتم من دور کمرم بزرگه. گفت ربطی نداره دختر. دولا شد یه سوتین سرخابی با بندای آبی داد دستم. گفت اینو بخر. اسم جنسش رو بلد نیستم، اما ازین مایویی ها بود. گفتم نه اینو نمی خوام. گفت من ازین خریدم. الان تو کیفمه. رفت از کیفش آورد بیرون که باور کنم لابد. گفتم توری می خوام. گفت توری خوب نیست. از روی بلوز ناصافی ش معلوم میشه. گفتم می خوام با بلوز نازک بپوشم که اصن نقشش معلوم بشه. گفت وا. گفتم گلش قشنگه. با بلوز نازک سفید گشاد. خوب میشه. یه سرخابی توری داد دستم گفت بیا لااقل سرخابی بخر. تی شرتمو که از بالای سینه ام می آوردم پایین گفتم می بینی که سرخابی .توری تنمه. آسیه از اتاق اومد بیرون. بوسیدمش. گفت دلش برام تنگ شده. گفتم منم. گفت برو لباساتو در بیار بخواب. من میام الان. سوتین سفید توری رو گذاشتم تو سبد. رفتم تو اتاق خالی سفید. خوابیدم روی تخت. آسینه اومد و بوی موم پیچید زیر دماغم. 
.

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

تهران

 خوابم میاد. همه اش می خوام خودم رو زور کنم برم استخر، پیاده روی، کافه نشینی.. نمی تونم. خوابم میاد. منگم. چشم هام رو به زور می کشم. خودم رو به زور می کشم. سعی می کنم خونه رو مرتب نگه دارم. سعی می کنم هر وعده ظرف بشورم. سعی می کنم از چیپسی که توی قفسه ی آشپزخونه ست چشم پوشی کنم. سعی می کنم با خواهرم معاشرت کنم. نمی تونم. خسته م. خوابم میاد. اونم خسته ست. با اینکه خوابش نمیاد. هوا آلوده ست لابد. چه می دونم. شایدم گرمه فقط. گرما بدترین آلودگی هواست اگه از من بپرسی. از خواهرمم بپرسی همین رو میگه. خاله بزرگه هم امروز صبح همینو داشت میگفت. وقتی من به زور خودمو از توی تخت کشیده بودم بیرون و تو بغلش سلام و احوال پرسی می کردم و اونم میگفت خاله جون تو که خوابی هنوز.. الان دو ساعت از اون موقع گذشته من کلی خودم رو این طرف اون طرف کشیدم، خوابم ولی هنوز. 
پریروز حرف می زدیم. مامان گفت نمی دونم اگر خونه مونو عوض کنیم، واسه ی تو اتاق درنظر بگیریم یا نه. من گفتم مامان جون فکر ایران اومدن منو از سرتون بیرون کنید. جا خورد. فکر می کردم خیلی معلوم باشه که نمی خوام برگردم. برای مامان معلوم نبود انگار. حالا دوشبه  که خوابش نمی بره. همه اش میگه تا صبح جون کندم. خوابم نبرد. هی می پرسیم چرا؟ میگه نمی دونم. من اما می دونم. شاید باید بهش دروغ میگفتم. شایدم حالا برگشتم ایران. کسی چه می دونه؟ مگه کسی می دونست من قراره برم پاریس؟ خودم که نمی دونستم. پارسال همین موقع ها فهمیدم. پارسال همین موقع ها رفتیم شاهرود.لنگ یک گروه آدم جدید تو زندگی م باز شد. امسال خونه یکی شون جمع بودیم. بعد یکی دیگه شون گفت رعنا خانم حالا یک ساله که ما شمارو می شناسیم. آدمها همین طوری با هم آشنا میشن دیگه. خیلی تصادفی. بعد پیرو همین آشنایی های تصادفی ممکنه سال دیگه این موقع یکی شون، دوتاشون یا چه می دونم چندتاشون تو پاریس دور میز ناهار خوری من نشسته باشن و لوبیا پلو بخورن. بعد من بهشون بگم، بچه ها. اولین بار که همو دیدیم، تو ماشینهایی که می رفت به سمت شاهرود، هیچ فکر می کردین یه روز توی پاریس، تو خونه من نشسته باشین و لوبیا پلو بخورین؟ عین این جمله رو ده روز پیشا گفتم به مهمونم. که توی پاریس، پشت میز ناهارخوری من نشسته بود و لوبیاپلو می خورد. بعد هی سرش رو تکون می داد که اوه نه هیچ وقت. دنیا رو می بینی؟ بعد من فکر کرده بودم چه هنوز برام جذابه پسره. بعضی آدم ها و رابطه های کوتاهی که باهاشون داشته رو گاهی دست کم میگیره آدم. یعنی در حافظه تاریخی م همیشه فکر می کردم ای بابا. اون که یک دوران کوتاه عجیبی بود. من که هیچ وقت اونقدرها جذبش نبودم. اونکه هیچ وقت نتونست حقیقتن دلم رو ببره. لوبیا پلو که می خورد من فکر کرده بودم چقدر جذابه. بعد هی به حافظه ی جلبکی م رجوع می کردم که یعنی آن روزها هم همینقدر جذاب بود؟ چرا پس نمانده بودم باهاش. یادم هست خیلی یک طرفه مزخرف بدون بحثی تمامش کرده بودم. یادم هست هیچ وقت نیامد دنبالم که برگردم. هیچ وقت زنگ نزد بگوید فقط می خواهم صدایت را بشنوم آرام شوم. شاید برای همین است که جذابیتش را حفظ کرده هنوز
امشب مهمان داریم. یک عالمه. من خوشحال می شوم فامیل هامان را ببینم. هرچند بخواهند بهم بگویند وای چقدر چاق شدی. برایم مهم نیست. می دانم هم که نمی توانم هیچ کدامشان را یک دل سیر ببینم. چون وقت نیست. همه اش آدم هول است دیگر. من راستش را بخواهید عذاب وجدان هم دارم. چون به یک عالم از دوست های خوبم نگفتم که آمدم ایران. ده روزه  آمدم آخر. ده روز زمانی نیست که آدم بتواند همه را ببیند. مخصوصن که همه کارمند باشند. مخصوصن تر که آدم خوابش هم بیاید. مامان همین حالا از جلوی این اتاق رد شد و به من گفت بخواب. از پاریس هم بدون خداحافظی آمدم. یکهو بلیط خریدم آخر. امروز الی ایمیل زده که برای من یک دف بخر بیاور. می دانستم اگر بو ببرد آمدم ایران دف طلب می کند. حالا باید فردا بیافتم دنبال دف. شارژ لپ تاپم دارد تمام می شود
ناچارم پستم را همینجا به پایان برسانم. بعدتر بیشتر می نویسم از خیابان های پهن و ول و دوست داشتنی تهران
.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست*

نوزده سالم بود. خیلی کله ام در هوا بود. آدم هایی که منِ آن سال ها را می شناختند می فهمند از چه رعنایی دارم حرف می زنم. مخصوصن آنهایی که از دور می شناختندم. همیشه یک گره اخم وسط دوتا ابروم داشتم. خیلی حواسم بود که مناسب با هر شرایط چطور رفتاری باید (باید چه معنایی در زندگی دارد واقعن؟!؟!) کرد و اینکه رفتار مردم اینهمه با آن بایدها فاصله داشت روانی م می کرد. سختم بود آدم ها را دوست داشتن. حلقه کوچک دوستانم را داشتم که از تک تکشان شنیده بودم که روز اول فکر می کردیم تو از این دخترهای نچسب بی احساسی که بر هر گونه هم دلی و تفریح و محبت برچسب لوس بازی می زنند. فکر نمی کردیم بتوانی دوستِ کسی باشی. یعنی کسی بتواند برایت مهم باشد. آدم ها با یک خطا در نظرم سقوط می کردند. سقوط. درست همانطور که آدم با سیب از بهشت. دو نفر دوست صمیمی داشتم. دو نفر که توانسته بودم دوستشان داشته باشم بی که مدام رفتارشان را قضاوت کنم. انگار آنقدر درونشان برایم روشن بود که رفتار و عادت ها و حرکات بیرونی دیگر درون زیبا و دوست داشتنی شان را خدچه دار نکند. می توانید حدس بزنید که دوستانم هم تمام سعی شان را می کردند که از بایدهای من فاصله نگیرند. یکبار در موزه هنرهای معاصر با بهترین دوستم قدم می زدیم. دستش پر از بروشور بود، کیفش افتاد زمین. دولا شدم کیفش را بردارم دیدم یک پاکت سیگار ازش افتاد زمین. من؟ آدم ها در مغزم به دو گروه مشخص افراز می شدند. آنهایی که سیگار می کشند، آنهایی که سیگار نمی کشند و گروه اول بی شک از سقوط کنندگان بودند. به عبارت دیگر بایدم سر مسئله سیگار بسیار روشن و قاطع بود. هیچ گونه انعطافی هم نداشت. دوستم خیلی سریع پاکت سیگار را از دستم قاپید و گذاشت توی کیفش. همان اخم معروف نشست وسط پیشانیم و خیلی مردد و آرام پرسیدم سیگار می کشی تو؟ نگاهش را از چشم هام دزدید و یک لبخندِ اوه شِت زد. می دانست در کله من چه طوفانی بود. می دانست هم که طوفان م به بیرون نشت نمی کند.. هنگ کرده بودم. سیگاری ها یک طرف دیوار، غیرسیگاری ها یک طرف دیگر و دوستم بالای دیوار بود. باید جاش می کردم. هیچ جای کله ام جا نمی شد. آن بعد از ظهر بی هیچ کلمه حرفی گذشت. شب تا صبح خوابم نبرد. همه اش به آن دیواری فکر می کردم که دوست عزیزم را ازم جدا می کرد. هی از خودم می پرسیدم چقدر دوستان احتمالی خوب را برداشتم پرت کردم آن طرف دیوار؟ همان شب زدم دیوار سیگار را خراب کردم. یک دلیل برای دوست نداشتن آدم ها کمتر شد.یک قدم به دنیای بی باید نزدیک تر. بعدترها دیوار خیلی بایدهام را آدم های خاص زندگی م شکستند. آخریش همین چندماه پیش بود. که یافته بودم که همخانه ی وقت بسیار خسیس اند. با اینکه خیلی وقت است فهمیدم دیوار داشتن اشتباه محض است، اما اعتراف می کنم که دیوار خساست تا همین چندماه پیش در مغزم پابرجا بود. فکر می کردم نمی شود با آدم خسیس چیزی را شریک شد و خوشحال بود. می شود. می شود با آدم خسیس زندگی کرد و شاد زندگی کرد و خوشبخت بود.
.
*حافظ

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت*

یک. یک تقویم برداشتیم تاریخ ورود و خروج مهمان های خانه را رویش علامت زدیم. دو هفته دیگر همخانه سوم می آید. خانه ما دو اتاق بیشتر ندارد. تا به حال نفر سوم اسمش مهمان بوده. حالا گیرم یک ماه مانده باشد. اینبار فرق دارد. رمن دارد میاید که سه ماه بماند کم کم. داشتم فکر می کردم باید گوشه سالن را با کتابخانه جدا کنیم و دشک دو نفره ای که به صورت لوله کنار سالن ایستانده ایم! را بگذاریم پشتش. یک میله لباس هم باید برایش بخریم بگذاریم آن پشت. یعنی می شود اتاقش دیگر. خیلی از این ایده راضی ام. کتابخانه البته آنقدر پهن نیست که سالن را کاملن دو قسمت کند. فکر کنم باید پیانو را هم بزنیم تنگش. این طوری دقیقن به اندازه یک در جا برای رفت و آمد می ماند. بالاسر پیانو باز می ماند که مهم نیست. می شود اتاق اپن. 

دو. این پیغامی ست از من به تمام آدم هایی که حواسشان نیست چقدر زیبایند. بروید در یک کشور دیگر زندگی کنید. آنجا شما قطعن یک زیبای بی نظیرید. داشتیم دیشب در شانزه لیزه پیاده روی می کردیم. با شلوارها و کفش های ورزشی. روی شانزه لیزه اش تاکید می کنم چون اندره تاکید می کرد که این ته خوشبختی ست که بیایی در شانزه لیزه ورزش کنی. برای من ته خوشبختی جای دیگری ست. شاید در کوچه پس کوچه های باریک تر و خلوت تر.. بگذریم. داشتیم در شانزه لیزه پیاده روی می کردیم و گذشته هم را شخم می زدیم. بخشی از فرایند دوست تر شدن آدم ها فکر کنم همین باشد. من داشتم از پسرهای وطنی تعریف می کردم. خیلی کیس-محور هم تعریف می کردم. بعد تاکید می کردم که ببینید چقدر ماهند، ببینید چه فلان، چه بهمان.. بعله. دلم تنگ شده برای مدلی که هستند. مدلشان خیلی فرق دارد با پسرهای اروپایی. بعد بچه ها گفتند البته نمی شود رفتار پسرهای ایرانی را با رابطه های رعنا شبیه سازی کرد. گفتم وا! چرا؟ گفتند وا! چون تو دختر سوپرجذابی هستی که پسر هر ملیتی داشته باشد با تو همین طور فقط می تواند رفتار کند. من یک علامت تعجب یک متر و نیمی شده بودم که الان کی سوپر جذاب است؟ چرا فکر می کنید من سوپر جذابم واقعن؟! بعد اینها شروع کردند که بابا بی خیال. می خواهی بگویی نمی دانی چقدر جذابی؟ دو هفته اول سال تقریبن همه آدم ها از تو حرف می زدند که دیده اید یک دختر زیبا از ایران آمده؟ دیده اید چه چشم هایی دارد؟ دیده اید چه آدم محو می شود؟ چه خوب که همه اش لبخند می زند. کاش بیاید مهمانی. کاش بیاید پینگ پنگ. کاش بیاید بار. کاش بیشتر بنوشد. من باورم نمی شد که. بعد بچه ها تعجب کرده بودند که یعنی چی که تو نمی دانی؟ آدم خودش می فهمد که جذاب است. من؟ نمی فهمم جذابم. چون بیست و شش سال از زندگی م یک دختر معمولی بودم. هیچ وقت زیبایی یا جذابی مشخصه بارز وجودیم نبوده. می توانستم دلربا باشم برای مردهایی که دوست داشتم. این را اما ربط به زیبایی و جذابی و اینها نمی دهد آدم. هرکس می تواند دلربا باشد. راستش را بخواهید یکی از جالب ترین جنبه های مهاجرت برایم همین بوده. چون دارد یک مشخصه ذاتی تو را عوض می کند. جذابیت ظاهری بخش اعظمی ش ذاتی ست. یعنی به نظر می آید آدم نمی تواند تغییرش دهد. اما آدم می تواند. آدم باید مهاجرت کند. 

سه. در نقطه عجیبی از زندگی م ایستادم. یک نقطه ای که تا بناگوش در استرس غوطه می خورم. یک عالم وقت ول هم دارم که همه اش به تلاش های نافرجام برای مدیریت استرس می گذرد. دیروز گوشی را برداشتم زنگ زدم به ایران و گفتم که چه وضعیت غیرپایدار مزخرفی دارم. که فلج شده جریان عادی زندگی م. اشتباه کردم. نباید می گفتم. از دیروز هر لحظه موبایلم زنگ می زند و مامان و بابا راه حل های غیرعملی برایم می شمارند. به طرز مشهودی مشکل مرا درک نکردند و خیلی حادتر از آنچه هست تصورش کردند و به عبارت دیگر با کار دیروزم ریدم. می دانم که از خواب و خوراک افتاده اند و نگرانند و این نگرانی بی مورد است. نمی دانم کی می خواهم بار زندگی م را تنهایی به دوش بکشم. نمی دانم کی می خواهم یاد بگیرم وقتی از همه طرف تحت فشارم دست و پام را گم نکنم و بتوانم خودم مثل آدم فکر کنم. از دست خودم شاکی ام. احساس ضعف می کنم. اینکه هنوز به دنبال اینم که با یک نفر حرف بزنم و او یک در باز کند که بیا از اینجا برو مشکلاتت حل می شود. زندگی این نیست. کسی نمی تواند تو باشد. اینجا زندگی بی رحم است. من هنوز یاد نگرفته ام دنبال این زندگی بدوم. هنوز فاصله دارم. خیلی. هنوز آن لوسی هستم که در ایران بار آمدم. من هنوز آن -به قول ویس- پرنسس پارس م. هرچند هفته ای یک بار کف خانه را با وایتکس تمیز کنم. 
.
*حافظ

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

تابستانه

یک جفت اسکیت طوسی نکره از پشت مبل آورد و پرسید رعنا تا به حال امتحان کرده ای؟ گفتم نع. کلن من موجودِ تا به حال امتحان نکرده ای ام که دارم در زندگی با یک مشت لاتین معاشرت می کنم که تمام اولین ها برایشان قابلیت جشن و پایکوبی دارد، حتی اگر اولین اسکیت باشد. به محض اینکه گفتم نه همه شان مثل فشفشه از روی مبل ها پریدند هوا و شهیه شادی کشان کفش هام را در آوردند و اسکیت ها را بستند به پام و چهار تا دست جلویم دراز شد که دستت را بده به ما، بلند شو. گفتم بابا بگذارید نگاه کنم ببینم روی چی قرار است بایستم. کاش نگاه نمی کردم. کف هر پایم فقط روی یک میله بود که روی یک ردیف چرخ پیچ شده بود. پرسیدم ترمزش کجاست؟ گفتند این مدل ترمز ندارد. هیچ دلیلی نمی دیدم در سن بیست و هفت سالگی برای اولین بار اسکیت امتحان کنم. گفتم نمی خواهم. طبعن فایده ای نداشت و هی مطمئنم کردند که مواظبم خواهند بود. شاید به چشم نیاید اما آدم موقع بلند شدن بیشتر از همیشه به ترمز احتیاج دارد. یعنی پایت را باید یک جایی بگذاری که بتوانی بلند شوی دیگر. به نظر من خیلی طبیعی بود. به نظر اینها نبود. هی من لنگ هام می رفت یک جایی که نمی دانستم کجاست و هی برمیگشتند و به هم گره می خوردند و از لحاظ تکنیکی خودم هنوز روی مبل بودم، هی اینها می خندیدند و شل می شدند و دستهای من ول می شد. آخر گفتند ببین تو هیچ کاری نکن. فقط پاهات را بگذار روی زمین. گذاشتم. تا سه شمردند و مرا از بالاتنه بلند کردند گذاشتند روی پاها. یعنی روی اسکیت ها. یک طرفم جولیانا بود و یک طرفم الی. بماند که با چه مکافاتی تا دم در آپارتمان رفتیم. گفتم خب حالا دور بزنیم. الی گفت دلم می خواهد در آپارتمان را باز کنم هل ت بدهم بیرون. این تنها روش یادگیری ست. قسم خوردم که اگر یک بار بیافتم و زنده بمانم، دیگر هیچ وقت پایم را توی اسکیت نمی کنم. قسمم کارساز افتاد و قبول کردند که دور بزنیم و بنشینیم. آخرین بار که این مدلی در زندگی م ترسیده بودم در فاصله ده متری زمین از یک چتر آویزان بودم و زیرم خلیج همیشه فارسی بود که اخیرن دهان فیس بوک همه مان را سرویس کرده.
من از اسکیت مثل سگ می ترسم. اینها نمی فهمند. تازه اندره همان جا زنگ زد به پدرش که پاپا! داشتی می آمدی پاریس سه تا اسکیت ها را از انباری برایمان بیاور. برنامه شبانه تابستان گروه، اسکیت نوردی در خیابان های پاریس است. همین طور که بحث به اوج شور و هیجان می رسید من هی جفت دست هام را می گذاشتم روی مبل و نیم خیز می شدم که اصلن من همین حالا می روم خانه رعنا و برای همیشه شما را با زبان های مادری و اسکیت هاتان تنها می گذارم. اینکه چرا خانه ی ما با اینکه خانه ی عود است، خانه رعنا نام گرفته داستانی دارد که پست مجزا می طلبد. می دانید، وارد جمع لاتین ها شدن راحت است اما خارج شدن ازشان اصلن راحت نیست. هی چهارتا دست میخ کوبت می کنند روی مبل که نترس و فلان و فلان. حتی کتاب آوردند که مسیرهای اسکیت نوردی را از حالا مشخص کنند. خلاصه اسم تابستان که می آید آدرنالین ترشح می کنم. اصلن یک وضعی. گاهی از خودم می پرسم واقعن من بین این دیوانه ها چه می کنم؟
.

روزمره 12

یک.
می دانید، یک سری مفاهیم هست که برای آدم هایی با فرهنگ های مختلف خیلی متفاوت است. مثل زبان خارجی. برای ما زبان خارجی آنی ست که اگر ندانی ش، به هیچ وجه نمی توانی با طرف وارد مکالمه شوی. شاید با ایما و اشاره بتوانی با ضرب و زور در حد یک جمله معاشرت کنی، اما نمی توانی چایت را بگیری دستت و با یک لبخند گل گشاد گپ و گفت کنی. برای یک سری آدم ها زبان خارجی این نیست. من هنوز بعد از شش ماه تجعب می کنم وقتی اندره، جولیانا و الی با زبان های اسپانیایی، پرتغالی و ایتالیایی مکالمه می کنند و هرسه شان می فهمند چی به چی شد. یعنی هرکس به زبان خودش حرف می زند و بقیه گوش می کنند و می فهمند! بی که هیچ وقت زبان دیگری را یاد گرفته باشند.
دو.
داشتیم راجع به مهمانی بعدی حرف می زدیم که کجا باشد و موضوعش چه باشد و رقص نور آیا و از کجا بیاوریم و اثاث خانه را کجا بچپانیم که جا برای آدم های بیشتر باشد و در آخر لیست مهمان ها. سیستم مهمان دعوت کردن اینجا، سیستم بسیار جالبی ست که به شدت به دوستان و آشنایان توصیه می کنم. این مدلی ست که به اندازه بیست-سی نفر تدارک می بینی، اما پنج-شش نفر را دعوت می کنی فقط. یعنی به دو تا مهمانی آخر نگاه می کنی و اسم شش نفر آدم هایی که همه جور دوست داشتی می نویسی روی کاغذ و به هر کدامشان می گویی می تواند تا شش نفر با خودش مهمان بیاورد. این طوری جای مهمان های لوسِ پِرتِ مهمانی قبلی را دادی به دوست های آدم های کول که احتمالن آدم های جالب تری هستند. و باور کنید که این مدلی در عرض چند ماه به اندازه چندسال آدم های جذاب پیدا می کنید و دوست های صمیمی می سازید. دوست ساختن هم از آن اصطلاحاتی ست که از انگلیسی در مغزم ترجمه می کنم لابد. اگر می خواهید بدانید دارید به چه زبانی فکر می کنید دقت کنید که نیمه شبی که بین خواب و بیداری یک جمله می پرانید به چه زبانی ست. البته احتمالن این شما نیستید که باید دقت کنید، مخاطب جمله است. امروز صبح دوستم پرسید چرا نصف شب با من انگلیسی حرف می زدی؟ خودم یادم نبود به چه زبانی حرف زده بودم. جدیدن شب ها فارسی سختم می شود. پست هایی که شب های دیر می نویسم باید نگه دارم صبح فارسی ش را چک کنم. این یکی را نگه نمی دارم البته. از این یک دو سه یی های دور همی ست آخر. 
سه. 
یک چیزی وجود دارد به نام مسیر زندگی. که همه اش هم دست خود آدم نیست. یعنی یک جاهایی هست که تو یک تصمیم هایی می گیری اما وقتی داری تصمیمه را می گیری نمی دانی که این اتفاق چقدر مسیر زندگی ت را تاب خواهد داد. مستری که اینجا خواندیم از آن تصمیم ها بود. اسم رشته مان تجارت بین الملل است و از بیست و شش کشور همکلاسی داشتیم و کلن هزار و شونصد تا درس راجع به مدیریت بین فرهنگی و بازاریابی بین الملل و چه و چه و چه.. داشتیم. می توانم بگویم انگار یک طوفان یا گردباد فرهنگی از مسیر زندگی همه مان گذشت که حدس نمی زدیم اینقدر قوی باشد. با تقریب خوبی هیچ یک از همکلاسی های فرانسوی مان برنامه ندارند در پاریس بمانند و کار کنند. بعضی هاشان نقدن سر از شهرهای کوچک فرانسه در آوردند و بعضی های دیگر از چین و سنگاپور و دبی و افریقا و ویتنام. دیوید برای تعطیلات رفته خانه و دیروز می گفت که دیگر نمی توانم اینجا خوشحال باشم. همه چیز به طرز خسته کننده ای مثل قبل است. همان آدم ها، همان عادت ها، منظور همه را می فهمی، رفتار همه یک کد دارد و.. پوف. خسته کننده است.. عین این حرف را از عود شنیدم وقتی از آخرین مهمانی دوستان دانشگاه قبلی ش آمد خانه. شکایت می کرد که همه چیز مثل چهار سال پیش است و انگار هیچ کس نمی خواهد از دنیایش بیاید بیرون. نمی دانم، شاید ماها زیادی از دنیاهامان آمدیم بیرون. 


دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

که من اگر نبودم دنیا یک چیزی کم داشت

تولدم از ساعت یازده صبح شروع شد که یک نفر زنگ در را زد و گفت فکتوقخ. من فکر کردم آمده فاکتور برق بیاورد. در را باز کردم دیدم یک جعبه بزرگ گذاشته روی زمین. نگو فکتووقخ می شود فاکتور برق و فکتوقخ می شود پست چی جعبه! یک بسته ده کیلویی از ایران درست صبح تولدم جلوی چشم هام بود. جعبه را کشیدم آوردم توی سالن و با چاقوی دسته طوسی بالاسرش قر می دادم. هی من طناب ها را باز می کردم و هی اندرینا جیغ سرخوشانه می کشید. اندرینا؟ از نه صبح در آشپزخانه داشت دسر مخصوص ونزوئلا را برای شب آماده می کرد. طبعن یک رستوران ایرانی رزرو کرده بودیم برای شام. تولدم با مهمانی یکی از بچه ها تداخل داشت. بعد هی پسره زنگ می زد که ببین تولد تو فردائه ها! بیا و امشب نگیر. بعد من هی می گفتم نه! هرسال فردائه، امسال امروزه ولی. سخت بود توضیحش اما قانع شد. اینجا تولد خیلی مهم است آخر. مدلی که دوست هات برای تولدت بغل بغل گل می آورند، که کیک می پزند، که انرژی می گذارند خیلی با ایران فرق دارد. بعد آدم خودش به وجد می آید که چه خوب شد متولد شدم. پارسال؟ شب تولدم جلسه سه ماهانه فروش داشتیم. یعنی در یک جلسه کنفرانس مانند، باید به نوبت به نماینده شهرستان ها نشان می دادیم که عملکردشان خوب نبوده. یعنی سه روز جنگ و دعوا. تولدم حتی روز کاری نبود، اما ما جلسه داشتیم و از صبح تا شب برای روز سوم شرکت بودیم. بعد از جلسه همه آژآنس گرفتند به سمت هتل هاشان. خانه مدیرمان گیشا بود. می دانست من امیرآباد هستم. می دانست ماشین نمی برم شرکت. از جلویم گاز داد و رد شد. هیچ آژآنسی دیگر ماشین نداشت. ساعت ده و نیم شب بود. خسته بودم. نشستم توی اتاق نگهبان به گریه کردن. ده تا آژآنس زنگ زد تا بالاخره یکی شان قبول کرد یک ماشین بفرستد. تمام راه را در ماشین گریه کردم. خسته بودم. خیلی. رسیدم خانه. مامان پرسید ا.ع. می شناسی؟ گفتم نه. بابا گفت ولی او تو را می شناسد. بعد یک جعبه گذاشت در بغلم. یک بسته بود. از استرالیا. برای تولدم. اسمش را باز خواندم. یادم آمد. از بچه های دانشگاه بود. می شناختمش. دیده بودمش یعنی. حتی یادم نبود هیچ وقت حرف زده باشیم. جعبه را باز کردم. یک کارت هم تویش بود.. نوشته بود که وبلاگم را می خواند و.. بقیه اش را دوست ندارم بنویسم. بقیه اش مال خودم بود. شاید اولین بار بود که دنیای مجازی پای یک جعبه حقیقی را به زندگی م باز می کرد. بعدها هی پاها بازتر شد. دوست های خیلی خوبی پیدا کردم. وبلاگم شد یک بخش پررنگ زندگی م. اول که اینجا آمده بودم عجیبم بود که کسی نمی تواند بخواندم. روزی نیست که عود و الی غر نزنند که این عادلانه نیست که عالم و دنیا وبلاگ تو را بخوانند و ما که این همه دوستیم نتوانیم بخوانیم. موافقم باهاشان. خیلی غم انگیز است که یک زاویه هایی از زندگی ت را فقط هم وطن هات می توانند ببینند.
تولد خوبی بود امسال. شب که می خوابیدم فکر کردم زندگی با همه پستی بلندی هاش خیلی قشنگ است. راضی ام از جایی که هستم. از آدم هایی که دارم. از بارانی که امشب بی وقفه می بارد، از ماه کاملی که زیر ابرهاست. خیلی در صلحم با زندگیم، با بیست و هفت سالگی. چه خوب شد به دنیا آمدم. چه خوب شد به دنیا آمدیم. 
.

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

و من همیشه آدم حاشیه بوده ام

در پاریس که زندگی کرده باشی هرکجای دنیا که سفر کنی به نظرت مردم قادرند انگلیسی سلیسی(؟) صحبت کنند. وین هم از این قاعده مستثنی نبود. به نظرم شهر خلوت تری آمد از پاریس و مونیخ و برلین و بوداپست. خلوتیِ سوت و کور نه ها. خلوتیِ تراشه های اعصاب. یک مدل خلوتی که سرگرمی ها دم دست ترند. نقشه مترو شهر را فقط با نقشه متروی پاریس مقایسه کنید تا ببینید از چه تفاوتی دارم صحبت می کنم. به نظر خیلی سطحیِ من همه سیستم های وین و پاریس را می شود با نقشه متروشان مقایسه کرد. در وین همه چیز دم دست و بدون دست انداز است. از تماشای اپرا در خیابان گرفته، تا اینترنتِ در دسترس در سطح شهر و مردمی که مدام بستنی می خورند و بچه هاشان را می برند باغ وحش. سیستم فکری شان ساده و متمرکز است. به نظر می آید هیچ وقت دلشان نخواسته دنبال حاشیه باشند. به اصل پرداخته اند. هرچه تیر در تاریخشان پرتاب کردند نشسته وسط هدف. زیاد هم تیر نیانداخته اند ها. همین است که می گویم حاشیه ندارند. از من بپرسی پاریس شهر حاشیه است. مونیخ شهری ست که آدم باید برود تویش گم شود. برلین شهر سخت غمگینی به نظرم آمد.
بعله. در وین بسیار خوش ها برما رفت که از بازگویی شان در این مکان مقدس معذورم. 
.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

مرثیه ای برای من

حقیقت این است که دلتنگی زیاد آزارم نمی دهد دیگر. خودم را دلبسته ی آدم های تازه کرده ام، سرگرمی های تازه، زندگی تازه. می توانم ساعت ها در مغازه خرت و پرت خانه فروشی با دوستم قدم بزنم و از دیدن قاشق های مخصوص ماست و سالاد، پرده حمام، آچار چهارسو، کیسه یکبار مصرف جاروبرقی، گیره حوله و هزارتا خرت و پرت دیگر لذت ببرم. یا از اینکه کشمش پلو با مرغ بپزم و دوستان پلو ندیده ام دورم جرقه بزنند که دارم لایه لایه پلو و کشمش و زرشک و مرغ را در دیس می کشم. تا خرخره فرو رفته ام در روزمرگی. در اینکه شیشه آینه لک نباشد. در کمد همیشه بسته باشد و چه و چه و چه.. دیگر کتاب داستان هم نمی خوانم. شبها قبل از خواب داستان شرکت های تجاری را می خوانم به جایش و طبعن تمام روز را به سرنوشت شان فکر می کنم. که چه شد اپل، اپل شد مثلن یا اچ پی فلان.. جلوی خودم را دارم می گیرم که در این وبلاگ از شرکت ها و رابطه هاشان و مفهوم و جایگاه مشتری در سرنوشت سازمان ها ننویسم. می دانید، طعم لذت در زندگی م عوض شده و این می ترساندم. زندگی م؟ بوی قرمه سبزی گرفته انگار. بوی میان سالی..
.
بعد: با عرض پوزش، اونی که هی به فونت و تنظیمات وبلاگ من میرینه، من نیستم. بلکه بلاگر هست.  
.