یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

a drunk night

لابد همه راجع به درانك نايتِ راس و ريچ در سريال فرندز مي‌دانيد.
ما همه در زندگي‌مان از اين درانك نايت‌ها داريم. هرچند كه شايد هيچ وقت نفهميم كه اين يك درانك نايت است. يعني مي‌خواهم بگويم كه ما ملتي هستيم كه درانك، مِرانك سرمان نمي‌شود. ما تك تك رفتارها و كلمات و نگاه‌ها وچه و چه و چه يكديگر را تجزيه و تحليل مي‌كنيم. منطقمان را مي‌اندازيم جلو كه اين رفتار يعني دارد.
مثلا؟ چه مي‌دانم. ميس‌كال نيمه‌شبي. اس ام اسي. جمله‌اي توي وبلاگي. دستي كه حلقه شود دور كمري. بوسه‌اي كه
بنشيند روي گردني و ديگر برويد تا ته.. مي خواهم بگويم اينها را به چشم همان درانك نايت ببينيد. اين رفتارها معنا ندارند. نشان دهنده شروع يك رابطه بلندمدت و كوتاه مدت و هيچ كوفت ديگري نيستند. نيستند به خدا. بياييد اين را بفهميم.
البته جاي انكار ندارد كه
هيچ وقت درانك نايت بين چَندلِر و رِيچ اتفاق نمي‌افتد. اين درانك نايت‌ها هميشه با افراد خاصي رخ مي دهد. يعني جايي كه قبل‌ترچيزي بوده باشد، رابطه‌اي،‌ عشقي.. چه مي‌دانم. يا جايي كه شايد قرار است بعدترها رابطه‌اي شكل بگيرد. اما بعدترها. نه حالا. تازه شايد..
اين رفتارها را به چشم چراغ سبز نبينيد. رويشان حساب نكنيد. رفتارتان را به خاطرشان تغيير ندهيد. اصلا بِبُريد بگذاريدشان كنار از زندگي. اين طوري بهتر است
.

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

نقش بدل

بدترين نوع دوست داشته شدن مي‌داني كدام است؟
اينكه دوست داشته شوي چون شبيه به معشوقه اصلي هستي. كه مدام هم يادآوري‌ت كنند كه هي.. لبخند زدنت، قهوه نوشيدنت، نگاه كردنت، لحن كلامت، تن صدايت، سربه هوا بودنت، رنگ لاك‌هايت، طوري كه دستت را مي‌نشاني زير چانه‌ات، طوري كه پايت را مي‌اندازي روي پايت،‌ كه دامنت را صاف مي‌كني، طوري كه ذوق مي‌كني و سرت را مي‌دزدي، طوري كه كيف را مي‌اندازي روي شانه‌ات،
طوري كه پرتقال پوست مي‌كني، كه كالري مي‌شماري.. طوري كه با كلمات قاب مي‌شوي دور لحظه‌ها، طوري كه اشك در چشم‌هات حلقه مي‌زند بي‌هوا، طوري كه نگاهت را مي‌دزدي، طوري كه با گردن‌بندت بازي مي‌كني، كه لبت را گاز مي‌گيري، كه قيافه مي‌گيري، قهر مي‌كني... و چه و چه و چه.. مو نمي‌زند با فلاني!!!
حالا بدي‌اش؟ انگار آدم را از نقش خودش دزديده‌اند. احساس مي‌كني نفس كشيدنت را هم از كسِ ديگري بلند كرده‌اي.. بعد هيچ چيز هم از نقطه صفر شروع نمي‌شود. انگار تو را بلند كرده‌اند نشانده‌اند وسط يك رابطه عميق معمولا چندساله. كه در عمق چشم‌هاي تو نگاهِ كس ديگري را جستجو مي‌كنند. كه با تو از همان تكه كلام‌ها، همان اسم رمزها، همان كافه‌ها و همان خيابان‌ها و همان خاطره‌ها سخن مي‌گويند، تا تو را نشانده باشند در نقش كسي كه حالا ديگر نيست. اين است كه تو هيچ وقت نمي‌تواني عشق جديد را باور كني. چون خودت را يك رابطه مجزا نمي‌بيني.. انگار قلب‌ات را پيوند زده باشند در كالبدي ديگر. كه يعني تو بتپي تا كس ديگري زنده شود... يا يك چيزي شبيه به هنرپيشه نقش بدل. كه يعني پستي بلندي‌هايي را كه نقش اصلي نتوانسته رد كند، تو به جاي او مي‌پري، تو به جاي او مي‌دوي، تو به جاي او مرهم مي‌شوي، آرام مي‌كني. و باز هرجا كه راه هموار شد، كه او دلش خواست برگردد، تو همه چيز را مي‌گذاري و مي‌روي. قانون بازي همين است. چهره اصلي هنرپیشه بدل را هیچ کس نمی‌بیند
.

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

براي ماها كه كلمه‌ها را بلديم، براي ماها كه اين طور سواريم روي كلمه‌ها، حضور جسماني، ديدنِ جسماني ضرورت‌تر است كلن

+

.



پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸


I'm really happy only when I'm on my own.

Even being alone...it's better than...sitting next to a lover and feeling lonely.
.

.
Before Sunset

والا

خب آخه آدم اینقدر ناشکر؟؟ فقط یه شلنگ آب توی توالت ندارین؛ این همه غر می زنین. درحالیکه اینجا هستند آدمایی که حاضرند با آفتابه حمام بگیرن اما همیشه جی-میل داشته باشن
.

After all these!

امروز داشتم فکر می کردم که کلا خواهر داشتن خیلی بهتر از خواهر نداشتن است
.

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

میگم این بازیِ تو غلط کردی اومدی وقتی می خواستی نمونی هم دیگه خیلی خز شده ها
.

Didn’t mean to bother u

بعضی آدم ها هستند که سخت اند
آدم های زیادی هم هستند. معمولا هم در جمع های سرخوشانه نادیده گرفته می شوند. چون اصولا آدم های روی طاقچه اند، آدم های دنیای معاشرت نیستند. یک پوسته سخت دارند آخر. بن بست اند انگار. راه ندارند.
بعد آدم باید خودش روزگاری سخت بوده باشد تا بتواند آدم های سخت را بفهمد. باید پوسته سخت را تجربه کرده باشد که بداند سخت بودن نشانه نرم نبودن نیست. که یعنی آدم هرچند سخت، اما دلش می تواند نرم باشد. که اصلا معمولا آدم هایی با دل خیلی نرم می روند سراغ پوسته خیلی سخت. یا نمی دانم، برعکس هم می تواند باشد. که یعنی پوسته سخت دلشان را همان جور نرم نگه می دارد.
پوسته آدم های سخت را نباید به زور شکست. نباید به رخشان کشید. سختی شان را نباید قضاوت کرد. نباید از نرم بودنشان تعجب کرد. نباید بی اعتماد بود بهشان. نباید ازشان ترسید. ترس ندارند به خدا. بس که می توانند مهربان باشند و خوب و خوب و خوب.. بس که خوب می توانند باشند، بس که تو خوبی لامصب. بس که دنیایت آنجا معرکه است.. بس که دلم می خواهد بیایم بنشینم درون پوسته ات، بی که شکسته باشم اش؛ بی که ترکیب ات را بهم ریخته باشم؛ معادلات زندگیت را لرزانده باشم. بیایم چهارزانو بنشینم کف دنیایت، که هی سوراخ سنبه های بودنت را کشف کنم و هی چشم هام برق بزند و آن لبخند گنده هه پهن شود روی صورتم..
نمی شود اما. پوسته ات را باید خودت بشکنی؛ که بی هیاهو خودت را سُر بدهی بیرون. همان گونه که من سال های پیش شکستم.. ترس داشت؛ درد داشت؛ اما شکستم..
آخر هیچ پروانه ای در پیله به پرواز نمی آید
.

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

اصلا آدم پريشانيِ وبلاگ‌نويس محبوبش را هم دوست دارد
بدي‌اش اما مي داني در چيست؟ اينكه انگار پريشاني‌اش را دوست تر دارد
.

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

بردن، باختن..؟

داشتی آن سس قهوه ای رنگ را می ریختی روی مرغ شکم پُر، دستم را از پشت حلقه کردم دور کمرت، لپم را چسباندم به صورتت گفتم: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
حواست به مرغ شکم پر بود و نخ هایش را هی می کشیدی و گره می زدی، گفتی: زودتر باید می آمدی. همیشه فکر می کردم تو باید اولین مهمون خونم باشی.
گفتم:وضع روحی مناسبی نداشتم. تو که می دونی
ظرف سس را گذاشتی پایین و برگشتی نگاه کردی توی چشم هام. نگاهت به یاد تمام سالهای دبیرستان و دانشگاه دلم را لرزاند. اشک حلقه شد توی چشم هام، چشم هات.. گفتی: می دونم. حالا خوبی نه؟ بغضم را قورت دادم، گفتم: خوبم
لبخند زدی. از آن لبخندهای سرِ حوصله. که یعنی من می فهمم. من بلدم تو را. برق چشم هات را من می شناسم. گفتی: همیشه پیش خودم تقدیر می کنم از آدمایی مثل تو. گفتم: چی؟ آدمایی مثل من؟ گفتی: آره. آدمایی که نقش بازی نمی کنند. آدمایی که شجاعت دارند مسئولیت احساسشون رو قبول کنند. که خودشون رو تا ته می ریزند روی میز. که انگار نمی ترسند از باختن.
گفتم: اما همیشه آدمایی مثل تو می برند
گفتی: می دونم.. اما بعضی وقت ها خسته می شم از خودسانسوری. حس می کنم عقده ای شدم..
شوهرت از توی هال صدا زد: میاین تو، یا ما بیایم اونجا؟
.

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

دریای آرامشی به خدا

پدرم وبلاگم را می خواند و من نمی توانم متوقف اش کنم. چرا؟ چون به رویم نمی آورد هیچ وقت هیچ چیزش را. بزرگترین گندهای زندگیم را می داند و حتی با کوچکترین کنایه ای بهم یادآوری شان نمی کند. هیچ وقت یادآوری شان نمی کند. حتی وقت هایی که در موقعیت مشابه ام و او می داند. که باز دارم اشتباه می کنم و او می بیند...
نمی دانم یا او خیلی بزرگ است، یا دنیای من آنقدر کوچک است هنوز که در دلش به گره کورهای زندگیم می خندد، آنگونه که من در دلم به شکلاتی که دختردایی سه ساله ام در دستش پنهان کرده می خندم، که خودم را می زنم به ندیدن تا شکلاتش را پنهانی بخورد
.

دنیایم کوچک است هنوز
دلم کارهای بزرگ می خواهد
.

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

اگر می دانستی دلم چه همه برایت تنگ می شود گاهی

امروز از صبح دلم می خواست از خودم بگویم
از تاب وحشی موهام و از ریمل بنفش و
از اینکه قرار بود نقاش باشم و چه اشتباهی مهندس شدم. از اینکه نفهمیدم چطور دنیایم پر از کلمه شد
..
امروز از صبح دلم می خواست از فرداها بگویم. که چه رنگارنگ است و چه وحشی و چه مرموز.. که چه نشاطی می جوشد در رگهام هنوز.. که چه همه تشنه زندگی کردنم باز
امروز از صبح دلم می خواست حرف بزنم به گمانم با کسی..
..با تو
کجا بودی تو پس لعنتی؟
.

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

صدا می آید

از توی کمدم صدا می آید. به خدا. صدایی شبیه به ناله. ناله یک جغد پیر.
من؟ دلم آشوب بود از قبل ترش، زیر دوش که رشته سنگ های میان موهام پاره شد. من سنگ های کوچک رنگی را از کف حمام جمع می کردم و غصه می خوردم برای دیگر نداشتن شان.
این صدا اما، از جایی میان دیوار است انگار. میان آجرهای سرد. حوله چقدر کم است در مقابل هجوم سرما بر پوست نمناک من.
صدا می آید هنوز. و من فکر می کنم، باید عادت کرد لابد. به سردی سرامیک های کف اتاق. به آسمان خاکستری زمستانی که انگار بهار نمی شود هرگز؛ نه با نم نم باران، نه با شکوفه گل ها.. ه
پس کی می میرد این جغد پیر؟
.


چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

تکبیر پیروزی

ساعت نه:
تمام مردم کوچه پشت پنجره ها هستند. در سکوت به هم خیره شدند و آتش بازی را تماشا می کنند
ساعت ده:
تقریبا چراغ تمام خانه ها خاموش است. هیچ نوری هم در آسمان نیست. اما صدای الله اکبرها دل آدم را می لرزاند
.

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

بیست و پنج سالگی مبارک


کنترل از راه دور

من یک موتورِ خوشحالی دارم درون خودم. روشن که بشود کلا جشنواره می شوم.
حالا اینکه این موتور دقیقا کجاست و چطور روشن می شود، هنوز نفهمیدم
.

در بعضی کارها دوست ندارم از پسرها کمک بگیرم. مثلا؟ کدنویسی. یعنی ترجیح می دهم از دست اِرورهای برنامه، هی مشت های ریز بزنم روی میز و پاهایم را بکوبم روی زمین و چندساعت نان استاپ خودم را میخکوب کنم به صندلی و کتف و گردن و کمرم خشک شود که هیچ، از خیابان گردی و کافه نشینی و دوست بازی و اینها هم بیافتم؛ اما خودم کد بزنم پروژه هام را.
درعوض بعضی کارها را از دستم هم که بربیاید دوست دارم پسرها برایم انجام دهند. باز مثلا؟ ویروس کشی و آپدیت های چرت و پرت و نصب برنامه و این حرف ها. که یعنی با خیال راحت لپ تاپ را بسپارم دستشان و بروم توی تراس یک هوایی بخورم و بعد مثلا دو فنجان قهوه بیاورم و باز هی برای خودم بازی بازی کنم با فنجان قهوه و حرف های خلخلی از زمین و زمان ببافم به هم و بدانم طرف نصف حواسش توی کامپیوتر است و این کلا خیالم را راحتتر کند در حرف زدن و وول خوردن و حتی نگاه کردن
.

نوبت تو ئه

تازگی ها یاد گرفته ام توپ را زیاد در زمین خودم نگه ندارم. بازی را زود بدهم دست دیگری
.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

این آرامش تنها بودن، تنها زیستن را می پرستم.
به خودم قول داده ام دیگر خر هیچ نگاهی و هیچ صدایی و هیچ کلامی نشوم
.

من دنیای خودم را دارم

دنیای من یک دفتر کوچک دارد. کلمه دارد. رنگ دارد. عکس دارد. دنیای من صبح زود بیدار شدن دارد. ورزش دارد. پیاده روی تند توی سرما دارد. گاهی شیرجه توی استخر دارد. سنگ های رنگی میان موهام دارد. دنیای من چای سبز دارد. نان جو دارد. بادام دارد. آب کرفس دارد. سوپ داغ در خانه هنرمندان دارد. کافه نشینی دارد. ترازو دارد کلی زیاد. سکوت دارد یک عالمه. دنیای من بغل دارد گاهی. طعم شاهتوت دارد. لاک دارد. ماگ قرمز دارد. مداد سیاه توی چشم دارد. گودر دارد. دلتنگی دارد کمی. بیشتر اما خوشحالی دارد. رقص دارد. یک مادربزرگ مهربان دارد. دوتا استاد دارد: یکی بی سواد، یکی بداخلاق. دنیای من دوست زیاد دارد اما تنهایی بیشتر دارد. دنیای من تاریخ سازی هم دارد. پس یعنی غصه اضافی دارد. بغض زیاد دارد. همدردی دارد. هم یاری دارد. یک غم هفت ماهه همیشگی دارد. دنیای من خدا دارد. هرشب حافظ دارد. تازه یک کتابخانه بزرگ هم دارد. کلی کتاب نخوانده دارد. دنیای من موهای شانه نزده دارد. یکهو خانه تکانی دارد. آشپزی خیلی کم دارد. هی هر هفته واکسن دارد. آدامس اوربیت دارد. عطسه هاي پشت سرهم دارد. انگشتر دارد. گردن بند بدل دارد. کفش زیاد دارد. دنیای من شمال دارد، اوه! دوچرخه سواری کنار ساحل دارد. همه اش چند ماه تا بیست و پنج سالگی دارد.
دنیای من حالا چیزی کم ندارد
.


جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

Never!

به هم ريخته ام
دلم مي خواهد هرچه تا امروز خورده ام بالا بياورم
دلم مي خواهد تمام آدم هاي دنيا را بالا بياورم
تمام تفنگ ها را بالا بياورم
تمام وحشت ها را
..
دلم فقط چاي سبز مي خواهد با آن بوي گند لعنتي ش
دلم باران مي خواهد
دلم مي خواهد تمام بغض هاي دنيا را اشك بريزم
طوفان، دلم طوفان مي خواهد
..
دلم.. دلم
...
چه فايده دارد گفتنش؟

It never comes true!
.

شايد امشب همان شب باشد

مي دانيد اين شب ها چند نفر با جوراب و شلوار جين مي خوابند و پيش از خواب روي صندلي كنار تخت مانتو و روسري آماده مي گذارند ..؟
.
اين روزها... اين روزهاي لعنتي... اين روزهاي با بغض... نخواهيم تاريخ ساز باشيم چه بايد بكنيم؟
.

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

شاهتوت، طعم تو بود

حالا بعد از اين همه سال بايد به رخم مي‌كشيدي؟ حالا در اين چت باكسِ فيلترشكنيِ فيس بوك، بايد از تلخي سال‌هاي پيشم گله مي‌كردي؟ مي‌دانستم كه هنوز نبخشيدي‌ام. كه نفهميدي‌ام. من تقاصش را پس دادم اما. باور كن.

آخر تو از منِ كودكِ نوزده ساله چه توقعي داشتي؟ من فاصله نمي‌فهميدم چيست. من كلمه بلد نبودم آن روزها. من فقط بودن را مي‌دانستم از تو، از عشق. براي من رفتن، همان تمام شدن بود.
هيچ مي‌دانستي توِ آن روزها، پسركِ زيركِ حاضرجواب، با انگشت‌هاي بلندِ استخواني، با لب‌هاي گوشتي صورتي، با نگاهِ هشيار، با موهاي صافي كه هرگز روبه بالا نمي‌ايستاد، با صورت كشيده، با قدِ بلند... اولين پسري بودي كه دوستش داشتم؟ كه مي‌خواستمش، شايد هنوز تنها مردي باشي كه قبولش داشتم. دارم؟ حالا بايد ميان الفباي لاتين، با تاخيرها و حروفِ جا افتاده، به رخم بكشي كه آخرين بار كه صدايم را شنيدي پر از نفرت بودم؟ پر از كينه؟ حالا من چه بايد بگويم به تو. قصه شش سالِ پيش را با چه كلامي بازگو كنم برايت:
سفر براي مسافر نويدِ خاطره است، براي مانده به جا سفره دلتنگي. خشكي چشم‌هايم از بدشگوني گريه نيست، مي ترسم روي ماهت تار شود... تو اما هنوز عصبي، مي‌پري ميان كلماتم كه: "جاي خالي داشتن سخت است، قبول. اما مسافر.. مسافر نبوده‌اي كه بداني تمام زندگيت را، داشته‌هات را، آدم‌هات را گذاشتن و رفتن يعني چه. نمي‌داني وقتي خودت باشي و چمدانِ دستت يعني چه. نمي داني وحشتِ فراموش شدن يعني چه. تنهايي، غربت يعني چه.. نمي‌داني مسافر با چه بغضي پيش از رفتن يادگاري مي‌گذارد براي كساني كه دوستشان دارد. نمي‌داني هي خط زدن و باز نوشتن يك نامه، هي قدم زدن و قدم زدن آن خيابان از بالا تا پايين.. نمي‌داني. لحن خشنِ"من نميام. تنها قدم بزن به تنهايي عادت كني" ات، نيامدنت سرِ آخرين قرار نمي‌داني با من چه كرد آن روز. هي هزار بار خواندن نامه‌اي كه نخواستي به دستت برسد مي‌داني چه حالي داشت؟ اصلا فهميدي احساسي كه با نفرت پس زدي چه بود؟ انگار مسابقه دو گذاشته بودي برايم. هي تشويق،‌ هي دست، هي سوت.. يكهو اما بي‌هوا ديوار كشيدي.. با صورت توي ديوار رفتن مي‌داني چگونه است؟ " ه
.
تو راست مي‌گفتي. من نيامدم براي خداحافظي. من پر از كينه بودم. پر از خشم. پر از بغض.
نيامدم چون خداحافظي بلد نبودم. چون دلخور بودم از رفتنت. چون رفتنت براي من يك اتفاق ناگوار بود..
آن روزها كه زيركانه ميان روزمره‌هايم كنايه‌هاي عاشقانه مي‌گذاشتي، آن روزها كه وعده قرارمان بستني شاتوتي بود،‌ راستي يادت هست رنگ شاهتوت چقدر به لب‌هام مي‌آمد؟ در آن پياده‌روي‌ها كه دستت مي‌نشست روي شانه‌هام، كه اگر بي‌هوا نگاهت مي‌كردم، نفست مي‌خورد پشتِ چشم‌هام، آن روزها هيچ حرف از رفتن تو نبود.
آن روزهايي كه تمام حرف‌هامان از زبانِ تو بود، با كلامِ تو.. يادت هست؟.. تو كه تمام حرف‌هاي ناگفته‌ام را تحويلم مي‌دادي مو به مو، تو نمي‌دانستي يعني كه چه دلخور مي‌شوم از رفتنت؟ تو كه تمام سكوت‌هام را مي‌شنيدي؛ به قول خودت مي‌گذاشتي‌شان كنار گونه‌هاي گل انداخته‌ام وقتي نگاهم را از تو مي‌دزديدم؛ تو چرا نشنيدي پس آن همه فرياد بمان را ته چشم‌هام؟
نيامدم. مي‌دانم بد كردم. خواستم قال گذاشته باشمت، به تلافي اينكه قالم گذاشتي. جاخالي دادم تا جاي خالي‌ات را تلافي كرده باشم. نمي‌دانستم روزگار چه بد كينه است. نمي‌دانستم چه سخت تاوان خواهم داد..
تو هيچ فهميدي من تا سه سال بعد جواب هيچ سلام گرمي را نتوانستم بدهم، كه كلامِ هيچكس نتوانست دلم را مثل كنايه‌هاي تو ببرد؟ اصلا مي‌داني تا امروز لب به بستني شاتوتي نزدم... تو يك روز بي من در آن خيابان قدم زدي، من سال‌ها بي تو آنجا اشك ريختم. مي‌دانم تمام ايميل‌هايت را دير، سرد، كوتاه جواب مي‌دادم. مي‌دانم غمگين مي‌شدي. مي‌دانم بد كردم. بد بودم. تو هم اما بدان كه با رفتنت داغم گذاشتي. كه با هر تماس انگار به رخم مي‌كشيدي سوختنم را. تمام جمله‌هايت، تمام شكلك‌هاي ياهو، برايم يك معنا داشت: هنوز مي‌سوزي؟
بله من هنوز مي‌سوختم. هنوز مي‌خواستمت
گناه اما از كه بود؟ از من؟ از تو؟

اولين روز مدرسه رفتن خوب يادم هست. شش ساله بودم. شاد. پر از آرزو. عشقِ سواددار شدن برق مي‌زد ته چشم‌هام. يادم هست كه دفتر و مداد و پاك‌كن نو را با چه وسواسي مي‌چيدم توي كيف مدرسه‌ام. كه دكمه‌هاي روپوش بلند گشادِ طوسي را كه مدام گوله مي‌شد زير دست و پام با چه ذوقي مي‌بستم، حتي مقنعه سفيدي را كه يا از بالا مي‌آمد جلوي چشمم يا زير گلويم را فشار مي‌داد مي‌پوشيدم و دم نمي‌زدم. لباس مدرسه بود آخر. سخت بود، دست و پا گير بود. زشت بود. اما لباس سواددار شدن بود‌؛ لباسِ فهميدن،‌ دانستن. خوب يادم هست روزِ اول خواهرم چه اشكي مي‌ريخت پشت سرم. كه دستم را گرفته بود و زار مي‌زد: منم ميام. كه هرچه مي‌گفتم نميشه، تكرار مي‌كرد: پس تو هم نرو. گناهِ من بود كه آن روز رفتم؟ گناهِ‌ او بود كه كودك بود؟ يا گناهِ‌ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا مي‌كرد؟ كه مرا مي‌كرد خواهرِ بزرگ، او را خواهرِ كوچك؟

شايد من هم كوچك بودم هنوز، آن‌روز كه تو لباسِ دانستن پوشيده بودي و بليط هواپيما در جيبِ پيرهنت بود.
من سخت بودم. بسته بودم. تلخ بودم. مي‌دانم. اما اين گناهِ من بود كه عاشقي بلد نبودم هنوز؟ يا گناهِ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا مي‌كرد؟
مشكل، رفتنِ تو نبود. گناه از تو نبود. اين را بعدها فهميدم. تو معركه بودي. اما زود بودي براي من.
عشقِ معركه‌‌ من، تو زود بودي. خيلي زود
.


Love is all a matter of timing
It's no good
meeting the right person
too soon or too late
(.)