شنبه، بهمن ۰۹، ۱۴۰۰

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

سالها پیش عاشق مردی بودم که درست شب قبل از عروسی بهترین دوستم رابطه‌مان را تمام کرد. از او بخاطر این بی‌وقتی بسیار عصبانی بودم و از طرفی دلم هنوز از عشقش لبریز بود. در حالیکه برای عروس و داماد فردا آبغوره گرفته بودم گفتم گمان نکنم دیگر هیچ‌وقت در زندگیم اینطوری عاشق کسی بشوم.
داماد گفت هرگز اعتبار احساس خودت را به دیگری نده. سرچشمه و منبع این عشق درون تو بوده و هست. مطمئن باش باز به همین کیفیت و حتی بیشتر عاشق خواهی شد و آن روز به یاد حرف امشب من می‌افتی. 
حق با او بود. من بعد از آن رابطه باز عاشق شدم. حتی بیشتر از یک بار و بر بیشتر از یک تن. و هربار که در گوشه سرد و تاریک تنهایی گیر افتادم، به یاد آن شب افتادم و می‌دانستم که بار دیگر از نو عاشق خواهم شد.   م

از روزی که به برلین آمدم و هم‌خانه او شدم آرزو کردم اگر قرار است هزاربار دیگر عاشق شوم از نو عاشق خودش شوم. حتی نه آن گونه که برای اولین بار، بلکه بیشتر و بهتر. و می‌دانم که سرچشمه این عشق در دل خودم است.
من برای دوست داشتنت از همه چیز و همه کس بی‌نیازم. 
.

جمعه، دی ۱۷، ۱۴۰۰

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار*

گم شده ام. خودم را گم کرده ام میان کارهای خانه و بازیهای بچگانه و گزارشهای کاری و بی خوابی و خستگی پیوسته و وحشت مدام از شروع یک مرافعه تازه. کافی است یک خط شعر به گوشم بخورد تا دلم پر بکشد برای ساعتهای بیخیال شعر و شراب سالهای دور. گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم خودمان را در بار تاریک و نمور محله محبوبم تصور کنم. روبروی هم نشسته ایم. عشقمان نو و سرمان پرشور است. من هنوز آب جوی برلینی سبز میخورم که حالا میدانم نوشیدنی محبوب توریستهاست. او هنوز ته ریش دارد و موهای مجعدش رو به آسمانند. دستش را روی میز روی دست من میگذارد و با انگشتهایش آرام نوازشم میکند. حرکت انگشتهایش را با همه سلولهای وجودم حس میکنم. تنمان هنوز تشنه نوازش دیگری است. تشنه ای که هرچه مینوشد سیراب نمیشود. چند ساعت قرار است آنجا بنشینیم؟ چقدر قرار است بنوشیم؟ هرچقدر که دلمان بخواهد. نه خبری از پاندمی است و نه سیل خروشان کار و بیخوابی سرمان هوار شده است. هنوز به دوست داشتن و دوست داشته شدن مدام عادت نکرده ایم. هنوز از زیستن آن همه عشق مسرور و مسحوریم و بودنمان در کنار هم را بهترین اتفاق زندگیمان میدانیم. هنوز در چشم دیگری زیبای بی تکراری هستیم که از خوش روزگار نصیب هم شده ایم. 

روزها و ماه ها و سالها گذشت و همینطور در زندگی هم تنیدیم و اول سیراب و بعد سیر شدیم از هم. چشممان به ندیدن دیگری عادت کرد. قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را دیگر ندانستیم. میدانستیم که عشق هست، اما بودنش از جنس آب و هوا شد. بودن ناآگاهی که به راحتی فراموش میشود. بالاخره یک جای این راه پر خم و راست خیال کردیم که از هم رها شده ایم و بیرون از ما به دنبال خوشبختی گشتیم، که پیدا نشد. گم شدیم. و دیگر راه بازگشتی به عشقمان نبود. 

گم شده ام در میان خاطرات. نبودن عشقی که همیشه به آن ایمان داشتم یاد تمام دوست نداشته شدنهای زندگی را برایم زنده کرد. هرآنچه  که سالها رویش خاک ریخته بودم و امیدوار بودم که برای همیشه فراموش شود را به یاد آوردم. یادم آمد مرهم بسیاری از زخمهایم همان عشقی بود که حالا نیست. یادم آمد که آن عشق از من و از ما آدمهای بهتری ساخته بود. امروز نشسته ام بی رمق در گوشه این خانه، به او نگاه میکنم و احساس میکنم هیچ وقت این همه از او دور نبوده ام. به آینه نگاه میکنم و حس میکنم هیچ وقت این اندازه از خودم خالی نبوده ام. ما کجای این راه گم شدیم؟ نمیدانم. 

.

*هوشنگ ابتهاج