جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

ما آدم راه هاي نرفته ايم

 در فرودگاه استانبول و منتظر پرواز به تهرانم.احساس خوشبختي ميكنم. هفته ي خيلي شلوغ و ملتهبي داشتم. ماه هاي ملتهبي داشتم، يا داشتيم. حالا اما احساس ميكنم سربالايي شك و ترس را با چنگ و دندان بالا آمديم. حالا لم داده ايم آن بالا و حتي از خستگي راه هم كيفوريم. جايي كه رسيديم از آنكه فكر ميكرديم بهتر بود. فراخ تر و آرام تر و آفتابي تر. خوشحالم كه حالا هر دو راضي و آرام و خوشبختيم. هرچند هيچكدام باور نميكنيم كه تا چند روز ديگر همسر ديگري خواهيم بود. 
بعد. اولين پستي بود كه با موبايل نوشتم و خيلي سخت بود! اما خواستم بنويسم كه يادم بماند.
.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳

هنوز یک گوشه ای آن بالاها معلق م.

اینقدر دارم سیروسلوک میکنم اینروزها در باب روان شناسی و خودشناسی و این حرفا، اینقدر هرروز و شبم ماجرا دارد که رسمن جا مانده ام. یک درفت طولانی و شلخته من باب روانشاسی و آداب معاشرت دارم که حیفم میآید پابلیشش کنم. بس که بد گفتمش. از طرفی دچار احساس گناهم چون پست های اخیر فقط پاره ای نک و ناله جانسوز است درحالی که زندگی آنقدر هم خاکستری نیست. 

خلاصه اش اینکه خوبم. هرچند زیاد هم مطمئن نیستم خوب باشم، اما بهرحال. مطمئنم که ماکسیمم دوسال کارم را نگه میدارم. یعنی میدانم که این کار، مناسبم نیست. خیلی علمی و مسلط هم صحبت میکنم. سه چهار ماه گذشته را مثل بنز داشتم کتاب روانشانسی میخواندم و سخنرانی گوش میکردم و خودم را مثل یک موجود آزمایشگاهی زیر یک ذره بین مشاهده علمی میکردم.
اما یکی دوسال مجبورم بکارم ادامه دهم چون یک قرضی دارم که باید بپردازم. شاید هم قرض را بهانه کردم و دلم میخواهد آزمایشم را تکمیل کنم که آیا میتوانم میزان استرسم را کنترل کنم؟ می توانم افسار این احساسات افسارگسیخته را یک جور بدست بگیرم؟ اگر بشود ارزشش را دارد. هرچند خیلی دارم از جان و روانم خرج میکنم اما بی شک ارزشش را دارد. مدت هاست در معاشرتهای کاری و حتی دوستانه ام احساس ناتوانی میکنم. همیشه یک مرگی م هست که کنترلش دست خودم نیست. یک موجودی درونم جفتک می اندازد که نمیشناسمش. دیده نمیشود، شنیده نمیشود، فقط جفتک میاندازد. نمیتوانم پیش بینی اش کنم. نمیتوانم درکش کنم. آزارم میدهد و من هم تحمل میکنم. مدتی ست اما اینقدر محکم میزند که دارم آشکارا و بلندبلند زار میزنم. نتیجه اینکه به رسمیت شناختمن بالاخره. افتاده ام دنبال راه حل، از روان-شناس گرفته تا کتاب و ذره بین. حس میکنم دارد جواب میدهد. میخواهم پی اش را بگیرم. 

کم کم دارم میرسم به آن مرحله آلمانی فهمی که میتوانم در مهمانی های آلمان-زبان شرکت کنم. آن جایی هستم که از هر ده موضوع صحبت، هشت تا را میفهمم. اما حرف نمیتوانم بزنم با سرعت مکالمات مهمانی. کلن در سه چهار ساعت شاید سه چهار جمله بگویم آن هم به انگلیسی. یعنی اگر موضوع طوری باشد که نتوانم جلوی زبانم را بگیرم انگلیسی نظرپراکنی میکنم. هرچند هنوز مرحله ی راحتی نیست، اما خوشحالم. سید کم کم میتواند به جمع ارتباطات قبلی ش برگردد. این مدت خیلی ملاحظه ام را میکرد. حالا حس میکنم آماده ام که وارد جمع های آلمانی زبان شوم. 
.

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

آی عشق آی عشق، چهره آبی ات پیدا نیست*

گلدانهای روی تاقچه آشپزخانه حالشان خراب است. حتی گلدان سبز غول پیکر گوشه اتاق که به اندازه یک کمد دو لنگه از خانه نقلی مان فضا گرفته هم سرحال نیست. برگ های بزرگش دانه دانه دارند از وسط ترک میخورند. نمیدانم چکار کنم. من هیچ وقت باغبان خوبی نبودم. هیچ وقت برای خودم گلدان نخریدم. چون ازین استیصالی که روی تاقچه موج میزند بیزارم. هربار که از در اتاق رد می شوم و چشمم به قاچ وسط برگ ها می افتد دلم ریش میشود. بغض گلویم را میگیرد. باور نمیکنید؟ میدانم احمقانه ست. اما حکایت من و این خانه جداست. روز اول همین گلدانهای سبزش دلم را برد. حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. نه خانه. نه گلدان ها. نه صاحب خانه. خودم هم مثل قبل نیستم. شبیه به گلدان بزرگ گوشه اتاقم. هربار که از در اتاق رد میشوم انگار از جلوی یک آینه قدی میگذرم. دلم ریش میشود.
تنها موجود سرخوش این چهاردیواری پیچک آشپزخانه است که سقف کابینت ها را فرش کرده. میله های آب گرمکن را میگیرد میرود بالا و از کنار قاب در پیچ میخورد می آید پایین. هر هفته برگ های تازه مغز پسته ای میدهد. ساقه اش چابک و نازک و زنده است.
هنوز درین خانه، آن بالاتر برگ سبزی جوانه میدهد. 
.
* شاملو

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

ا ض ط ر ا ب

بیماری استرسم تغییر شکل داده. اولش برای استرسهایم دلیل داشتم. مثلن سفر فردا، جلسه هفته آینده، آمدن رئیسم و چه و چه و چه. حالا اما بی دلیل دچار استرس م. یعنی درونی شده. رسوب کرده در عمق وجودم، نفوذ کرده تا مغز استخوانم، میدانید؟ هفته پیش مثلن که خوش و خرم مشغول گذراندن دوره آموزشی بودم. نه جلسه ای و دعوایی، نه پرزنتیشنی، نه سفردرسفر، حتی مدیرم هم مرخصی بود. من اما همچنان از استرس داشتم خفه میشدم. روی هیچ کاری بیشتر از ده دقیقه نمیتوانستم تمرکز کنم. هی دلشوره. هی استیصال. کلن یک حال چه کنم چه کنمی داشتم که نگو. حتی برای شام دلم نمیخواست از اتاق هتل بیایم بیرون. سه شب من از پنج تا ده تک و تنها چپیدم گوشه اتاق ده متری و گاهی کتاب خواندم فقط. حتی روشن بودن تلویزیون استرسم را زیاد میکرد. این روزها روشن بودن موبایل هم بهم استرس میدهد. کلن امکان دیدن آدم ها، یا شنیدن صدایشان مضطربم میکند. هرچه جدا افتاده تر، فراموش شده تر، آرامتر. 
در همین راستا مدتی ست پیش یک روانشناس ایرانی میروم. خوبی ش این است که زبانم را میفهمد. بدی ش این است که ریشه تمام مشکلات را میخواهد در بچگی آدم پیدا کند. هی میخواهم بگویم خانم جان این بلایی که درین سه سال، مهاجرت سرمان آورد کل بیست و شش سال قبلش فراموشمان شده ولله. هی برمیدارد گذشته آدم را هم میزند. مثلن اگر هفته پیش شما از من میپرسیدید دوران کودکی خود را چگونه گذراندید؟ میگفتم عالی. اصلن جز خاطرات خوش و خرم چیزی یادم نبود. اما بلطف خانم روان شناس جلسه آخر چنان نبش قبری از خاطرات کودکی م کردم، که بدبختی های امروزم بکل فراموشم شد. نشسته بودم غصه بیست و پنج سال پیشم را میخورد. جالب اینجاست اولش که گیر داده بود یک خاطره بد از بچگی ت تعریف کن، من هرچه فکر میکردم یادم نمیامد. بعد گفت خب خاطره خوب تعریف کن. سه چهارتا خاطره خوب که تعریف کردم تازه خاطرات بد یکی یکی پیدایشان شد. ترسم ازین است که کلن برنامه ای بجز کشف ریشه نداشته باشد. حالا ریشه استرس من هرکجا که هست باشد، چطور من امروزم را به فردا برسانم؟ یک درمانی، دارویی، تمرینی. لطفن. 
.
بعد. این کتاب را دارم میخوانم در راستای اینتگریت نشدن در محیط کاریم. خیلی کتاب خوبی ست. به کلی کشف و شهود در مورد خودم رسیدم که شاید بعد در یک پست جدا مفصل بنویسم. 
Quiet: the power of introvert in a world that can't stop talking