یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۴۰۲

جنگها با دلِ مجنونِ بلاکش دارم*

چند روز پیش هشدار پلیس در منطقه ای که زندگی می کنیم بلند شد: یک ماده شیر در شهر دیده شده است. از ساکنان خواهش می کنیم که به هیچ وجه منزل خود را ترک نکرده، و در صورت مشاهده کوچکترین نشانه هایی از وجود یک حیوان وحشی، پلیس را در جریان بگذارند. بعد از چند ساعت ماده شیر فراری نه تنها خط اول اخبار ایالت، بلکه کشور و کل دنیا بود و حتی رد پایش در توییتر فارسی هم به چشم می خورد. روی خط موبایلهایمان بوق ممتد هشدار پخش می شد و پلیس با بلندگو کوچه به کوچه اعلام خطر می کرد. خیابان های بزرگ مشرف به منطقه ای که ماده شیر در آن مشاهده شده بود را بسته بودند. بیشتر از صد نیروی پلیس و آتش نشانی با تجهیزات کامل در جستجوی ماده شیری بودند که صبح آن روز در حال دنبال کردن یک گراز دیده شده بود. جانورشناسان اعلام کردند که این حیوان وحشی گیر افتاده در شهر، احتمالن آنقدر ترسیده است که در شرایط شکار نیست. پیش بینی می کردند که گوشه ای پنهان شده و به خواب رفته باشد. من در کنار پنجره قدی خانه نشسته بودم و آمد و شد نیروهای پلیس را تماشا می کردم و از آنها عکس می گرفتم و برای دوست و آشناهای دور و نزدیک می فرستادم. وقتی هم که خبری از نیروی زمینی و هلکوپترها و پهبادهای عکس برداری نبود، اخبار کشور و جهان را راجع به وضعیت جستجوی ماده شیر دنبال می کردم و مصاحبه های فراوانی که با متخصصان امر شده بود را می دیدم. آن چیزی که ماجرا را مرموز و جالب می کرد این بود که هیچ شیر گم شده ای در ایستگاه های پلیس یا آتش نشانی ثبت نشده بود. یعنی شیرهای باغ وحشهای ایالت برلین و برندنبورگ، و تنها سیرکی که در آن از ماده شیر نگهداری می شد، سر جایشان بودند. یک ماده شیری هم که بطور قانونی در خانه ای شخصی نگهداری می شد، در خانه صاحب خود بود. ظن این می رفت که کسی به طور غیرقانونی در منزل شخصی خود از ماده شیر نگهداری می کند و از کجا معلوم که با یک باند قاچاق حرفه ای حیوانات وحشی طرف نباشیم. پلیس به جستجو ادامه می داد و هر چه بیشتر کنکاور می کرد کمتر به نتیجه می رسید و ماده شیر هم، انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. هوا تاریک شد، اما نیروهای پلیس و آتش نشانی همچنان به جستجوی خود ادامه دادند و خیابان های دو محله بزرگ از شهر برلین، بسته بود و اهالی آن در خانه هایشان حبس بودند. روز بعد اعلام شد که پهبادهای جستجو، وجود یک حیوان وحشی را در محله مورد نظر ثبت کرده اند. نیروهای جستجوگر با تدابیر بسیار به منطقه نزدیک شده اما به جای به تله انداختن ماده شیر، فقط یک روباه درشت هیکل پیدا کردند. پیدا شدن روباه در برلین یک چیزی مثل گربه در تهران است. در حیاط خانه خود ما یک خانواده روباه زندگی می کنند و احتمالن بجز پرنده ها و موشهایی که مرتب شکارشان می شوند، کسی مشکلی با آنها ندارد. روز دوم جستجو هم از ظهر گذشته بود. من کنار پنجره کز کرده، به خیابان خالی زل زده و به ماده شیر فکر می کردم. ماده شیری که هرچند دیگر پشت میله های باغ وحش یا سیرک نیست، اما هنوز اسیر است، اسیر مکان و زمان اشتباه. ماده شیر اگر در بیشه و جنگل نباشد، همانطور که جانورشناسان گفتند از یک گربه هم ذلیل تر است. تا وقتی پشت قفس است، قانون مشخص است. یا به تکه گوشت حیوان مرده ای که هر روز جلویش می اندازند قناعت می کند و برخلاف ذاتش رام و اهلی در قفس می ماند تا بمیرد و هر از گاهی هم آهی می کشد و فکر می کند زندگی همین است دیگر. یا به این زندگی خفت بار راضی نیست و روز و شب یک هدف در سر دارد: رهایی از قفس. اما اگر ناگهان دیگر قفسی نباشد، بیشه و جنگلی هم نباشد چه؟ فکر می کردم من هم به اندازه همان ماده شیر به این شهر و این خانه تعلق ندارم. شاید برای همین بود که با این وسواس سرنوشتش را دنبال می کردم. 

در نهایت، بعد از سی و شش ساعت جستجو، پلیس اعلام کرد که ماده شیری در کار نیست و حیوان مشاهده شده، یک گراز سفید بوده است. یکی دو ویدئوی کوتاهی که از حضور ماده شیر ثبت شده بود را در تمام شبکه های تلویزیونی در حالیکه دور دم و قوز پشت گردن حیوان دایره های قرمز رنگی کشیده بودند جلو و عقب می کردند و توضیح می دادند که چرا این حیوان نمی تواند یک شیر باشد. شیر وحشی و پر جلال و شکوه، گراز کج و معوج و احمقی از آب در آمد که از دور و فقط در زوایایی، به اشتباه شبیه به شیر دیده شده بود. جلوی آینه ایستادم. انگار پرده ای از چهره ام پایین افتاده باشد، خبری از زن زیبا و مدرنی که فکر می کردم می توانم باشم نبود. یک مادر خسته خودخواه و یک همسر ناسپاس و کم مهر در آینه به من دهن کجی می کرد. زنی که به تشخیص دوستانش دچار بحران میانسالی بود و احتمالن بعد از چند سال شلنگ تخته انداختن و در یکی دو عکس و فیلم کوتاه شبیه به شیر درنده افتادن، ذات پست و گراز صفت خود را برای هرکه به اندازه کافی به او نزدیک می شد نمایان می کرد. دلم برای گرازی سوخت که به خاطر گراز بودنش مضحکه همه مردم دنیا شده بود. گرازی که شاید برای اولین بار اینطور مستقیم در چشمهای خودش نگاه می کرد و دیگر خوب می دانست که ماده شیر نیست. 

.

* حافظ