منی که از شانزده، هفده سالگی مهمترین تصمیمات زندگی م را با نشانه ها می گرفتم. نشانه هایی که هرروز خدا یا حالا جهان و کائنات، برایم می فرستادند. مثلا کلاغی که یک روز روی بند رخت خانه مان می نشست، یک نشانه بود برای تصمیماتی که آن روز می گرفتم، یک لبخند از پسرک روزنامه فروش، می توانست زندگی مرا زیرو رو کند.
من آدمِ لحظه بوده ام همیشه، دلم می خواسته که باشم. انگار یک جورِ نرم و سبک، سوار بوده ام بر زمان. البته همه ما سوار بر زمان هستیم، اما من بر موجِ زمان سوارم، که نرم می رود و گاهی می ایستد و گاهی سوار بر تندباد می شود و... پسرها اما سوار بر اسب زمان می شوند، افسارش را در دست می فشارند و زل می زنند به هدفی که برنامه ریزی کرده اند و تمام نشانه ها را موانعی می بینند که باید از رویش بپرند
اولین بار که با پسری دوست شدم، بیست سالم بود. او مرا دوست داشت و اخلاق متلاطم مرا تحمل می کرد و نایس بود و خانواده روشن فکری داشت و در نقش آژانس و یک سوپرمارکت هیجان انگیز خوب ظاهر می شد و مدام مرا تحسین می کرد. برای منِ کودکِ سربه هوای آن روزها همین کافی بود، پس دوستش داشتم و راضی بودم ازش. زیاد هم پیش نمی آمد که از فرداها حرف بزنیم و اگر هم پیش می آمد من تخیلاتِ همان روزم را می گفتم! یعنی برنامه مشخصی نداشتم که برایش ارائه دهم، هر سوالی که می پرسید همان لحظه بی فکر قبلی جواب می دادم و هیچ برایم مهم نبود که پایبند باشم به حرفی که می زنم.
یک بعد از ظهر داغ تابستان، دفتر یادداشت کوچکی از جیب پیرهنش بیرون آورد و یک صفحه را باز کرد و دیدم اسم مرا آن بالا نوشته و شروع کرد به اعلام برنامه زندگیم: تو در سی و پنج سالگی باید دو تا بچه داشته باشی و در یک شرکت فلان و بَهمان شغلی اینجوری و اونجوری داشته باشی و ساز فلان بزنی و.. پوووووووووووف
آن روز من فقط سکوت کردم در مقابل این همه بی رحمی! این همه سلاخی رویاهایی که هرروز عوض می شد. حرفش را گاهی زده بود قبلترها، اما از دفتر و دستک و حساب و کتابش ترسیدم. رهایش کردم همان روز
داستان من و پسرها همیشه همین بوده. منِ امروز را می کِشیدند می بُردند در ده سالِ دیگر و می پرسیدند آن روز می خواهی چه کاره باشی.. همیشه اسم فرداها که آمده من رم کرده ام و افسار زمانم را از دستشان کشیدم بیرون و خودم را سپردم به امروز فقط.
حالا چه شد که اینها را نوشتم؟ امروزیک دیدارِ فرهیخته داشتم با یک دوست قدیمی که باز آخرین بحث غم انگیزمان برسرِ فردا مداری او بود و حالا یک سال بیشتر بود که بی خبر بودیم ازهم. امروز اما، چشم های سیاه درشتش را دوخت به چشم هام و گفت، حق با تو بود. زندگی را نمی شود برنامه ریزی کرد
.