یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

You have been seen just because you believed*

دیشب آپارتمانم را برای اولین بار دیدم. طبقه هشتم با سقف بسیار بلند. خب آسانسور هم که می دانید گاهی خراب می شود دیگر. من سقف بلند را دوست تر دارم کلن. سقف کوتاه آدم را افسرده می کند. اما از پله ها که بالا می رفتم فکر می کردم شاید سقف های این آپارتمان زیادی بلندند. راه پله ها برعکس عموم خانه های اینجا تمیز و مرتب و نو بود. اصولن اینجا راه پله ها سیاهِ هولناکی ست آخر. از در خانه که می آیی تو دست راست، یک آشپزخانه دراز و باریک است با یک پنجره آن ته که همیشه باز است. در بعدی دستشویی ست که خب با حجم بالای رفت و آمد آدم ها به این خانه بیشتر شبیه به توالت عمومی ست. می دانید برای من توالت خیلی جای مهمی ست در زندگی. یعنی خیلی فکر می کنم به اتمسفر حاکم بر توالت و به نظرم خیلی طبیعی می آید که توالت مهم باشد. دستمال توالت، مایع تمیز کننده، خوش بو کننده، صابون، همه را با دقت و حوصله انتخاب می کنم همیشه. خلاصه توالتش توالتی نبود که من بپسندم. روبروی آشپزخانه و توالت اتاق من است با یک پنجره باریک و بلند. اتاقش تفریبا نصف اتاق الانم است. اما کافی ست. بعد می رسی به سالن. سالن بزرگ دلبازیست که نگو. پر از کتابخانه و قفسه. همیشه هم چندنفری هستند که نشسته باشند و بنوشند و موزیک گوش کنند و سیگار دود کنند.. بعد از سالن اتاق عود است و به طور با نمکی باید از اتاق عود رد شوی تا برسی به حمام. حمامش بزرگ نازی بود. تا حد زیادی کمبودهای دستشویی را جبران می کرد. کلن؟ همه چیز مثل فیلم های کلاسیک فرانسوی. خانه قشنگ دوست داشتنی، آدم های عزیز دوست داشتنی.. اما هیچ کجای مغزم جا نمی گرفت که اینجا قرار است خانه من باشد.. دلم برای خانه تهرانمان پر کشید. با فرش های تمیز بزرگ کف اتاق.. با صدای مامان پای تلفن و سرفه های کوچک بابا وقتی دقت می کرد. چقدر زیادی راحت زندگی می کردم تهران. چقدر خانه آرامش مطلق بود.. الکسانررو کنار خودش برایم جا خالی کرد و یک گیلاس داد دستم. من هنوز تهران بودم و نمی خواستم برگردم.. احساس می کردم وصل نمی شوم به این آدم ها.. هیچ وقت.. گفت بو کن.. گیلاس را آوردم بالا زیر دماغم.. شروع کرد به توضیح دادن. می دانید؟ اینجا همه چیز تاریخچه دارد. هر بطری شراب حتی.. من هنوز تهران بودم و کم کم داشتم می ترسیدم که برنگردم هیچ وقت.. عود یک کتاب عکس های قدیمی گذاشت روی پایم و گفت چند تا عکس از تهران قدیم درش دیدم یکبار.. الکسانررو گیلاس را از دستم گرفت و کتاب را برداشت و اینبار تاریخچه کتاب .. من هنوز دور بودم.. بین کلمه هاش دنبال چیزی بودم که برم گرداند جایی که هستم.. وگرنه این موج آشوب درونم نزدیک و نزدیک تر می شد.. کتاب را باز کرد گذاشت روی پایم و وسط تاریخچه زندگی عکاس گفت درضمن پیرهنت را خیلی دوست دارم. همین بود. پیراهن شیری گشاد، برم گرداند درست وسط سالن آپارتمان طبقه هشتم خانه شماره دوازده خیابان پیسی..
.
*چیزی شبیه به این توی کتاب عکس نوشته شده بود..

هیچ نظری موجود نیست: