جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

چرا حافظ چو میترسیدی از هجر/ نکردی شکر ایام وصالش*

خسته ی زیادی ام.. دلم حتی نمی خواد ایران برگردم.. دلم می خواد توی همین تخت فسقلی اینجا دو هفته بگیرم بخوابم.. تنها.. هیچ ایمیلی هم واسه م نیاد. تلفنم هم زنگ نزنه.. مصاحبه کار هم نخواستم.. یه دو هفته بمیرم اصن که غذا هم لازم نداشته باشم.. بعد دوباره زنده شم. زنده شم حتمنا.. اشتباه نشه مرده بمونم.. کار دارم. باید برم یه جا یه نفرو ببوسم.. با چشای بسته، طولانی.. بعد حاضرم دوباره بیام اینجا درس بخونم.. خل شدم نه؟ بغل خوابگاه دارن یه بیمارستان روانی می سازن.. یه ماه دیگه افتتاح میشه.. برم از حالا اتاقم رو رزرو کنم..
زندگی آدما همین طوری تموم میشه یهو نه؟ بعد غرق حسرت می مونن.. می ترسم یه روز با موهای سفید نشسته باشم از خودم بپرسم جوونی م چی شد؟ بعد یادم نیاد.. یادم بیاد فقط که خسته بودم جوونیام.. خیلی خسته

* حافظم یعنی حواسش به دلش نبوده یه وقتایی..
.

۱ نظر:

فرزانه گفت...

با این قسمتِ چند وقت مردن خیلی موافقم ! برایِ من هم یه اتاق رزرو کن !