پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

روزمره 6

یک) مریضم. مریض سنگینی نیستم. مریض سبکی هستم که راه می افتم این طرف آن طرف، که باد سرد می خورد توی صورتم و هی بدتر می شوم. مریض سبک مریضی ست که لبخند می زند و کفش پاشنه بلند می پوشد و مهمان دعوت می کند و به طبع تمام خانه را تمیز می کند و هی چای داغ به خیک خودش می بندد.. مریض سبک ولی غذا نمی تواند بگذارد برای خودش که.. مریض سبک فقط چای و شیرینی می خورد، چای و نان، چای و .. برای مریض سبک تمام کارها سخت است.. تمام کارها آهسته.. روزش کش می آید.. خسته ی آرامی می شود که درس نمی خواند.. این درس لامصب چرت سخت..
دو) پسری که می آید به یک مریض فین فینو پیشنهاد دوستی می دهد خیلی مهربان است. می دانید؟ من بهش گفتم که خیلی مهربان است و او کلی خندید و فکر کرد شوخی می کنم.
سه) خانم بریتیش بسیار قدبلند بسیار پیر بسیار لاغر، داشت رزومه ام را ادیت می کرد مثلن. رسید به آنجایی که در سرگرمی ها نوشته بودم داستان کوتاه و نقد ادبی.. بعد گفت این را حذف کن. داستانی که به زبان فارسی نوشته باشی اینجا به درد نمی خورد. حذفش کردم. بعدتر رفت سراغ کاور لتر. یعنی همانی که باید روده درازی کنی که من که هستم و شما که هستی و چرا شما باید مرا استخدام کنید. پاراگراف اول را خواند و کلی کامنت داد که باید بنویسی مثلن شش ماه کارآموزی در دفتر لندن می خواهم و ال و بل.. بعد رسید به بخش های بعدتر روده درازی ش.. هی می خواند و هی ابروش را می داد بالا و هیچی نمی گفت. آخرش گفت ساختار جمله ها و مدل گرامر درست هست ها.. اما قوی نیست.. ولی من دست بهش نمی زنم. بس که ایده ات را خوب گذاشتی جلوی چشم مخاطب. می ترسم دست بزنم، خرابش کنم. بعد گفت باید نویسنده خوبی باشی در زبان فارسی. من نیشم باز شد. تا بناگوش.
چهار) یعنی الان حاضرم این پست را تا چهل ادامه بدهم که نروم و درس معاملات بین الملل را نخوانم.
.

هیچ نظری موجود نیست: