یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

کلن؟ خوشحالم. بعدتر در یک زمان مناسب تری باید بروم راجع به اینکه تمام احساسات آدم ها از شیمی نشات می گیرد و محرک بیرونی ای وجود ندارد و اینها مطالعات تمام عیاری به عمل بیاورم. می دانید؟ گاهی دقیقن احساسش می کنم. یک روزهایی مثل دیروز و امروز هست در زندگی م که خوشحالم. و هیچ چیز نمی تواند جلوی خوشحالی م را بگیرد. نه جوش های گنده ای که کنار دماغ و روی لپم سبز شده اند، نه نامرتبی اتاق، نه به هم ریختن برنامه سفر، نه هیچ اتفاق خر دیگری مثل خراب شدن مترو و خیس شدن ناگهان. در یک چنین روزهایی صورتم همیشه داغ است. یک مدلی که دست هام که یخ می کند می گذارم شان روی لپم، گرم می شوند. یعنی لپ ها سرد بشو نیستند، دست ها گرم می شوند. بعد هی لباس هایم را در می آورم توی خیابانی که همه باور دارند می تواند سرد باشد. همه لباس ها را نه البته. بالاخره آدمی به لباس محتاج است، می دانید که. اما اضافه ها را می چپانم توی کیف قرمز قشنگ بزرگی که تازه خریدم. بعد برای خودم چیپس می خرم بعد از دو هفته سالاد خوردن و این خوشحالی م را دو چندان می کند. جایزه ی خوشحالِ دوچندانی، برای خودم جوراب شلواری بنفش می خرم. می بینید؟ مثل یک حلقه می ماند. بله. خوشحالی مثل یک حلقه می ماند که وقتی افتادی توش دیگر خوشحالی. بعد من دلم می خواهد هی دست آدم های دنیام را بگیرم بیاورم توی این حلقه هه. فکر کن همه با هم توی حلقه.. خوشحال.. اووف
.

هیچ نظری موجود نیست: