دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

می دانید؟ خوشبختم.
لم داده ام روی صندلی کافه محبوبم. تنها. به مردم لبخند می زنم اما لبخنم از روی عجز نیست. یعنی این نیست که نمی توانم حرف بزنم. یعنی این است که بیا حرف بزنیم. با خانم کافه دار کلی گپ می زنم مثلن. بعد می روم سر کتابخانه کافه. عمر خیام و باباطاهر و هشت کتاب را برمی دارم می آیم لم می دهم پشت میز گرد کوچک پشت حصیر. گلگاوزبان می نوشم در آن لیوان های بزرگ.، به جای قهوه در آن فنجان های کوچک.. نیاز داشتم به ایران آمدن. یاد خانه کوچکم می افتم در پاریس. که کتاب شعر فرانسوی را بر می داشتم لم می دادم کنار عود و کتاب را مثل حافظ باز می کردم.. با چشم های بسته و اولین سطرش را می خواندم.. حواسش بود که درست بخوانم و درست بفهمم و یک شعر کوچک می شد موضوع یک ساعت گپ و گفت.. حالا هشت کتاب را که باز می کنم چشم هام می خواهند ببلعند سطر سطرش را.. چشم آدم به هر کلمه ای که می خورد می فهمد. خوب است. خیلی خوب است. نه اینکه آن بد باشد ها. اینکه حس کنی داری حرف آدمی از یک گوشه دور دنیا را می خوانی.. با کلمات خودش.. و می فهمی بالاخره.. آن هم خوب .. است. اما فرساینده است. برای هرروز و هرشب فرساینده است. آدم باید گاهی هم کتاب فارسی بخواند. به گمانم بهتر است توی ایران هم بخواند. در کافه محبوبش..
آدم باید گاهی هم یک بعد از ظهر را با آدمی که دوست دارد در خیابان های تهران قدم بزند. بی که حواسش باشد. بی که حواسش به سال ها و ماه ها و روزها و لحظه های قبل باشد.. بی که حواسش به فردا باشد حتی.. آدم باید گاهی خوشبخت باشد فقط. بی که حواسش به خوشبختی باشد
.

۳ نظر:

s3m گفت...

چه کافه خوبیه :)

آدرس میدی؟

راسسی!
دوباره هستم تو بلاگ اسپات :)

حسام الدین گفت...

چقدر عالی مفهوم خوشبختی از دو سطر آخر این پست میباره به واقع

صفا گفت...

سلام من هم پاریسم
اگه کمک خواستی هستم
مواظب خودت باش
من از وبلاگ خرس پیدات کردم