شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

روزمره 8

دیشب خواب دیدم دارم می دوم. خیلی تند. خیلی حرفه ای. با بلوز شلوار زرد ورزشی. بدون روسری. توی تهران هم بودم ها. جمهوری اسلامی هم بود. توی خیابان های تهران. می دویدم. قدم هام خیلی بلند بود. کفش هام سیاه بود. خوب یادم هست. هی می دویدم و هی ریه هام پر و خالی می شد و کیف می کردم. خسته هم نمی شدم. هی می دویدم و هی تندتر. فکر می کردم چه خوشبخت است آدم وقتی می دود.
بیدار که شدم توی اتاق مادربزرگم بودم. بلندشدم آمدم بالا. بابا بداخلاق روی مبل نشسته بود. گفتم چه شده؟ شروع کرد به نق زدن. خیلی با صدای یواش که مامان و طلایه نشنوند. که من نمی خواستم فلان کار را بکنم اینها مرا مجبور کردند. این مامان و طلایه. نمی گذارند تصمیم بگیرم. بیچاره داشت درد و دل می کرد. من اما نذاشتم که. گفتم بس که خودت تصمیم درست نتوانسته ای بگیری تا به حال. ساکت شد. فکر کنم دلخور هم شد. به نظر من مامان و طلایه حق دارند. به نظرم بابا هم گناه دارد. خیلی بد اخلاقِ به همه ریخته ای ست. مثل قبل نیست که هی سربه سرمان بگذارد و بخندد و لپ هاش چال بیافتد. ما هم هی محکم بهش می گوییم اه چقدر بداخلاقی. من خودم کلی اخم کردم بهش از وقتی آمدم. او هی لبخند زورکی می زند. هی مرا نگاه می کند چشم هاش پر از اشک می شود. دلتنگ است. خیلی دلتنگ است. توی فرودگاه که مرا دید کلی اشک ریخت حتی. مامان و طلایه بزرگ ترند انگار. خوددارترند. نمی دانم. صبورترند. کلن توی ایران این مدلی ست. زن ها صبورترند. خیلی. من این مدلی نبودم هیچ وقت. من هیچ وقت زن کاملی نتوانستم باشم. خیلی خواستم ادایش را در بیاورم. نشد اما. نتوانستم صبور و عاقل باشم. نتوانستم سر موقع ش ازدواج کنم و بچه دار شوم. مثل خیلی از دوست هایم. سعی کردم ادایش را در بیاورم ها. هی سعی کردم با دوست پسرهایم ازدواج کنم. نشد اما. مفهومش حتی برای من سنگین است. همیشه فنرم یک جایی در رفت. همیشه به یک نقطه ای رسیدم که دیگر نتوانستم. همه چیز را زدم بهم ریختم، بعدنشستم تنها که آخیش. چه خوب شد زندگی م. امروز صبح مامان داشت از مزایای ازدواج کردن برایم می گفت. من می ترسانم ش. این مدلی که ازدواج حتی در گوشه های دور ذهنم هم راه پیدا نمی کند، مامان را می ترساند.
نمی دانم. کلن من آن آدمی هستم که هارمونی خانواده را به هم می ریزم همیشه.. ته اش اما، بعد این همه سال، فهمیده ام بهتر این است که خودم باشم. ادا در آوردن چیزی را حل نمی کند.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

khodet bash
man haman nashenasi hastam ke porsidi esmet ro yadet rafte benevisi
az digaran toye comment haye dige naporsidi esmeshan ro began
man ham manande baghie
in harfe talkhe man be to dar kamaele talkhi sazande tarin enteghad bode . bye for hamishe

R A N A گفت...

کامنتت تلخ نبود واسه م. چون عمیق نبود. وبلاگارو با چندتا پست آخر نمیشه قضاوت کرد. مثل آدما رو که با چندتا جمله حرف زدن. اگر کمی بیشترمو خونده بودی، یا نگاه انداخته بودی این پست رو می دیدی.. که از همه خواسته ام با اسم کامنت بذارن.
فکر کنم بذارمش سردر وبلاگم بهتر باشه
http://sunshineez.blogspot.com/2011/11/blog-post_13.html

صبا گفت...

هاها..منم همیشه هارمونی خونه مون و به هم ریختم...ولی بالاخره عادت کردن :)