جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

یک کنفرانس داشتم راجع به ایران. سه ساعت روی سن بین دو پسر افغان روی یکی از آن چهارتا صندلی نشسته بودم.. یک ساعت و نیم حرف زدم.. یک ساعت و نیم سعی می کردم با انرژی و بشاش حرف بزنم اما نمی شد.. درونم دریای بدبختی موج می زد.. کلمه ها به زبانم نمی آمد اصلن.. چون دلم نمی خواست بروم آن بالا و بگویم ایران سیاه و عقب افتاده و بدبخت نیست! چرا هیچ کس هیچ کنفرانسی راجع به برزیل نمی گذارد مثلن؟ یا راجع به چین؟ اسپانیا؟ خیلی سختم بود.. خیلی.. این مدلی که باید آمار فعالیت زنان را می شمردم، که ببینید، ما هم آدمیم در آن مملکت به خدا، یا عکس های دختر پسرهای خوشحال را نشان می دادم.. آن مدلی که همه ساکت بودند.. مدلی که نگاه می کردند.. نمی دانم.. شاید همه چیز خوب پیش رفت، اما دیگر راحت نیستم بین بچه ها.. انگار یک جور گداییِ کرده باشم.. گداییِ شخصیت اجتماعی.. برای خودم، برای کشورم.. احساس می کنم یک ساعت و نیم آنجا حرف زدم که بهشان ثابت کنم من هم آدمی هستم مثل شما.. و نبودم.. اگر بودم جایم کنار آنها روی صندلی بود.. نه آن بالا.. دلم نمی خواهد دیگر ببینمشان.. دلم یک پستوی کوچک تاریک می خواهد با یک پتو.. دلم می خواهد بخزم توی پستو و پتو را بکشم روی سرم.. دلم نمی خواهد هیچ کس را ببینم دیگر.. هیچ کس..
.

۱ نظر:

s3m گفت...

برا این پست فقط میشه گفت لایک
یکی از اون لایک هایی که درد داره

اشک داره