شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

بابا زنگ زده. می گم چه خبر. میگه طلایه کلاس زبانه مامان هم خونه نیست. من تنهام. می گم چیکار می کنی حالا؟ میگه خونه داری. پرسیدم یعنی چیکار دقیقن؟ میگه خرید کردم و خریدارو سروسامون دادم. ساکت می شیم. موبایلش زنگ میزنه. منو پشت خط نیگه می داره موبایلشو جواب میده. صداش میاد همین جوری توی گوشی.. صدای روزمره اش.. داره یه دستگاهی می خره که نمی دونم چیه.. دلم تنگ میشه واسه خونمون.. واسه جایی که مدام این صداها توش پیچیده.. موبایلشو قطع می کنه. میاد میپرسه درس می خونی بابا؟ طبق معمول با این سوالش عصبی می شم و جواب می دم یا می خونم یا نمی خونم دیگه.. مثل همیشه می خنده.. بعد هی میگه خب.. من هی می پرسم دیگه چه خبر؟ هی تکرار می کنه که طلایه کلاس زبان ه و مامان هم خونه نیست.. حوصله ش سر رفته معلومه.. باز موبایلش زنگ می زنه. باز منو نگه می داره پای خط.. بر میگرده میگه هی می خوام کش بدم حرف زدنمو تا مامان بیاد.. آخه تنهام تو خونه.. نمیاد ولی فکر کنم. باید برم مطب کم کم.. مامانو دیگه همون هشت شب می بینم.. خونه بدون مامان رو نمی تونه تحمل کنه.. هنوز، بعد بیست و شیش سال، گاهی از این همه عشق بابا به مامان تعجب می کنم.
حسودی م میشه به بابا.. به اینکه چقدر مهربون و آروم و عاشقه.. آخرش بهم میگه صدات افسرده ست بابا.. نمون تو خونه تنها.. برو بیرون بگرد.. میگم باشه.. قطع میشه تلفن.. پنج دقیقه بعد زنگ می زنه.. میگه دیگه مامانت نیومد من دارم میرم مطب. گفتم زنگ بزنم باز صداتو بشنوم قبل اینکه برم..
من؟ تب دارم.. غمگینم.. هرچی قرص داشتم خوردم.. اما خوابم نمی بره.. چرا خوابم نمی بره؟

۴ نظر:

Lily گفت...

عززززیززززم :*

golsheed گفت...

oh ... my bad
من فکر می کردم با اسم خودم کامنت می زاره. الان دیدم یه اسم دیگه س. گلشید بودم من (:

R A N A گفت...

:) مرسی قشنگم :*

صبا گفت...

ای وایِ من...ازین بابا...که همیشه به این بابا اینجوریها حسودی دارم...:|