دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

من که عاشق گلهای تمام لچک های دنیا بودم..

دوش که گرفته بودم و تندتند با حوله صورتی که روز اول سفید بود، موهایم را روی شانه راستم خشک می کردم و می انداختمشان روی شانه چپ.. یک لحظه حس کردم که اوه! چقدر احساسم نسبت به موهایم عوض شده. بعد دقت کردم دیدم خود موهایم چقدر عوض شدند.. آفتاب خورده ی سرحالی هستند. سبک و فرفری از روی این شانه می پرند روی آن یکی.. کلن فرز و سرحال شدند..
یادم هست ده دوازده ساله بودم که مامان اسمم را نوشت کلاس بسکتبال. نمی دانم واقعن چیزی یاد گرفتم یا نه، اما خوب یادم هست که روزهای اول دویدن با توپ برایم کار سختی بود. احساس می کردم یک چیز بیخود اضافه همراهم هست. مدام بهش توجه می کردم و گاهی نمی توانستم پیش بینی کنم چقدر می آید بالا.. یا جا میماندم یا جلو می زدم.. روزهای آخر ترم یادم هست که بدون توپ دویدنم نمی آمد. حتی راه کلاس تا خانه را با توپ قدم می زدم بی که توجه کنم.. یا بترسم که توپم پرت شود وسط خیابون زیر ماشین ها. چون بلد بودمش دیگر.. جزوی از من بود..
حالا داستان موهایم داستان همان توپ است.. اول ها همه اش حواسم بود که دارم با موهایم می روم بیرون. باد و گرد و خاک که می شد دلم همه اش شورشان را می زد.. فکر می کردم ایران که بودم موهایم امن تر بود. آشغال تویش نمی رفت.. باد به هم گره شان نمی زد..زیر بند کیفم کنده نمی شدند.. اینجا که آمدم، موهام را با بقیه دخترها مقایسه می کردم و فکر می کردم پرپشت تر و قشنگ تر است چون از باد و طوفان مصون بوده تا به حال. امروز اما که بعد از مدت ها حواسم جمع موهام شد، دیدم چقدر خوشحال ترند.. چقدر شخصیت دارند حالا.. و چقدر دیگر دلم نمی خواهد آن روسری را..
.

۱ نظر:

مرجان . در جستجوی خویشتن . گفت...

خوشبحال موهات :)