سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

Intercultural Management

Being different is fantastic if two parties are open. It is an opportunity to get strong and learn a lot.

But whenever you doubt about something, talk about it before it becomes a problem. So talk, communicate, ask questions even about simple and silly topics, and take your time to explain your behavior. Don't hesitate to communicate. The less you know, the more pressure you have. Don’t wait for the other part to do the first step. If you put first step and the other person is an open one, s/he will do the next for sure. So no looser or winner, just the game may began sooner.

بخشی از حرف های استاد مدیریت بین فرهنگی مون. نوشتم اینجا که یادم بمونه. خیلی می فهمم حرف هاش رو در زندگی. یعنی از معاشرت با آدم های متفاوت یا امتحان کردن شرایط مختلف لذت می برم واقعن و به نظرم واضحه که میشه لذت برد. اما کار کردن با آدمایی با فرهنگ کاری مختلف.. هنوز خیلی فاصله دارم که بتونم لذت ببرم ازش. یعنی چطور میشه یک آلمانی از کار کردن با یک فرانسوی لذت ببره مثلن. (منظوراز آلمانی و فرانسوی طبعن ملیت شناسنامه ای نیست، منظورم فرهنگ کاری ای هست که به آدم های این کشورها نسبت می دن) سخته. واسه من در این چهارماه بسیار بسیار پرکار، سخت ترین جا همین کارگروهی ها بوده. مدلش هم این طوری هست که توی هر تیم باید خودت رو با فرهنگ و مدل کاریِ آدم پررنگه وفق بدی. گاهی آدم پررنگه خیلی پرکاره مثلن. خیلی زود شروع کنه. خیلی استرسو ه. بعد خیلی سخته همراهشون دویدن. یک موقع آدم پررنگه تیم بی خیال و آسون گیره. بعد می بینی دیر شده همه هم خوشحالن. آدم استرس داره همه اش توی همچین تیمی. یه موقعی توی یه تیمی آدم پررنگه خیلی جداجدایی ه. همون اول کاره رو قسمت می کنه به تعداد آدما، هر کس تا ته کار خودش رو باید انجام بده، بی که بدونه بقیه چیکار می کنن. بعد روز ارائه هر کس دو تا اسلایدشو می ذاره کنار بقیه اسلایدها! خیلی به نظر من ناهمگون مزخرفی هست این مدل، اما اینجا خیلی ها این مدلی ان. من کلن در این مورد خیلی بی رنگم. یعنی از این آدم هام که توی گروه همه اش فکر می کنم به اینکه هارمونی خراب نشه. نظرم رو خیلی جاها اعلام نمی کنم. اون آدمی ام که سعی می کنم کنار بیام. خیلی جاها نمی ذارم بفهمن که من فرق دارم اصن. من مدل دیگه ای کار گروهی کردم تا حالا و با همون مدله راحتم. بعد نتیجه اینکه تبدیل می شم به آدم تنبله. که اثر بخشی نداره. بعد چون هیچ وقت تو زندگی م اون آدمه نبودم، خیلی بهم فشار میاره این.. کلن خیلی خسته م کرده همه چی.. خیلی پاپیون دارم درونم هنوز.. اگر این درس مدیریت بین فرهنگی رو اول سال واسه مون گذاشته بودن، زندگی شیرین تری داشتیم.

بعد: شلوغِ خسته ی مریضی ام که نمی تونم از روی متن بخونم. ببخشید دیگه. به قول مامان بزرگم امشب خودمونی ه. یادم باشه بعدن قصه خودمونی رو اینجا تعریف کنم.

.

هیچ نظری موجود نیست: