یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

مجنونِ بی لیلا شدم..

مدل جدید زندگی م را دوست دارم. که فاعل تمام جمله ها خودمم. مثلن دستمال توالت صورتی توی حمام. آنجاست چون من خریدم ش. یا در کابینت را که باز می کنم، دم نوش های توی جعبه که وقت های غمگین بی حوصله هی مرتبشان کرده ام. تک تکشان را حفظم. سورپرایزی در کار نیست. صدایی اگر در این چهار دیواری می آید من خواسته ام. میزان بلندی ش را من تنظیم کرده ام. اینجا هر شیئ و صدا و حرکت و نوری فقط یک دلیل ساده دارد: من.
گفتم دوست دارم نه؟ حالا که باز پاراگراف بالا را می خوانم می بینم جمله اول نچسبیده اصلن به باقی جمله ها. حقیقت این است که من دلم برای آدم ها تنگ می شود. بهانه برای ذوق کردن کم می آورم. دستم به هیچ کس نمی رسد و دست از دست کشیدن نمی کشم و این فرساینده ست. هر بار که در جواب دوستی می نویسم: کلاسم! هر بار که می بینم چراغی یک گوشه ی دور دنیا سبز شده و من چراغم قرمز است.. هر بار که هر آدمی را می خواهم و او نیست.. دور است.. مشغول است.. یک چیزی در من جان می دهد و این درد دارد..
گاهی دستم به خودم نمی رسد حتی.. به آدمی که بودم.. به آدمی که دوستش داشتم.. که آشنا بود..
امروز ظهر.. بعد از تحویل پروژه در رستوران همیشگی که نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم.. با آدم های خیلی صمیمیِ راحت این روزهایم.. در یک روزِ خیلی طبیعی که همه چیز سرجایش بود.. یک زن جوان حامله همان طور که از شیشه قدی رستوران نگاهمان می کرد از پیاده رو گذشت.. من؟ نشستم در نگاه آن زن جوان حامله. همان طور که هربار آدرس وبلاگم را به کسی می دهم، می نشینم ده دوازده پست آخر را می خوانم. انگار آن آدم نشسته باشد کنارم و با هم بخوانیم.. عکس العمل های ذهنی ش را پیش بینی می کنم. تصویری که از من می بیند برای خودم می سازم و از خودم می پرسم که دوستش دارم آیا؟
امروز.. در نگاه آن زن حامله که نشستم ترسیدم. یک گروه آدم رسمی رسمیِ تا دلت بخواهد جدی دیدم فقط. مردهای جوان با کت شلوار و کروات و زن های جوان با کت دامن و آرایش رسمی.. روزنامه های اقتصادی روی میز پهن بود و یک نفر بلند بلند روزنامه را برای بقیه می خواند و بقیه؟ انگار جذاب ترین داستان دنیا باشد.. زن که رد شد داشتیم به تری گوش می دادیم همه و گزارشی که می خواند.. من حواسم پرت نگاه تیز زن شد.. تری حرفش را با چه تمام کرد که همه خندیدند نمی دانم.. خنده شان اما مو را برتنم صاف می کرد.. باورم نمی شد این من بودم که آن زن دید و رد شد. من بودم در یکی از روزمره ترین لحظه های زندگی م..
بر که می گشتیم.. هی از خودم می پرسیدم به کجا داری می روی واقعن؟ سوالش درواقع این قدر فانتزیِ سر طاقچه ای نبود. بیشتر شبیه وقت هایی بود که در بزرگراه های تهران گم شده بودم و هی به دنبال خروجی بعدی گاز می دادم و هی می پرسیدم به کجا داری می روی؟ دقیق ترش می شود اینکه به کجا آمده ای آخر یابو؟ چه شدم آخر در زندگیم؟ از آن آدم هایی که همیشه یک پروژه نیمه تمام مهم دارند.. نه از آن پروژه های نیمه تمام مهمی که قبلتر همیشه سر طاقچه داشتم و موعدش که سر می رسید سنبل می کردم و می گذشت.. از آن هایی که باید زندگی ت را بچلانی بالایشان.. چه پروژه ای آن وقت؟ عدد و رقم همه اش.. کاش عدد و رقم خنثی.. همه اش سود و درآمد و قیمت و.. چه شدم آخر؟ اگر عکاس بودم زندگی م چطور بود؟ با چه آدم هایی همکاسه بودم؟ اگر دنبال داستان های نیمه تمامم بودم..
کجایند پس آن لحظه های ناب زندگی که به خودم وعده می دهم مدام؟ کی می رسد روزی که برق نگاه آدم های عزیز زندگی م پشت بخار بی خیال چای گم شود؟ کی می توانم باز بنشینم گوشه یک خیابان شلوغ و کثیف و در دفتر سیاه کوچکی که همیشه در کیفم بود.. حریصانه کلمه بنشانم؟
خسته ام. خستگی لابه لای سطرهایم هم نشسته انگار. نه؟ تویی که می خوانی هم می بینی؟ تویی که می خوانی.. من تمام شدم. آخرین ذره های وجودم در اشک های ناگهان شوره می زند و برای لحظه ای دستی حلقه می شود دور شانه ام و بوسه ای می نشیند کنار چشمم از لبهایی که می ترسند خیس شوند.. من تمام شدم.. چه تمام شدنی، مثل استونی که درش باز مانده باشد. من پریدم. چه پریدنی، من قربانی فریب پروازم.. تویی که می خوانی، تو می دانی که من در هیچ گم شدم. من در هیچی که یک عمرباور کردم همه چیز است.. هیچی که هنوز رویای پروازم است.. تویی که می خوانی، تو می دانی فقط. که من چقدر خسته ام..
.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

تویی که می نویسی. بدون، که خوندم این رو دو-سه بار. که این همه وقت خوندمت (از اپریل پارسال -همین الان چک کردم)، از وقتی که ایران بودی که با زندگیت هیچ ارتباط برقرار نمی کردم، فقط و فقط به خاطر اینکه می دونستم یه روزی میاد که یه پست این جوری می نویسی و من این همه ارتباط برقرار می کنم. می دونستم که یه روز میاد که زندگیت و دغدغه هات به مال من نزدیکتر میشه و اون وقت خیلی آرامش بخشه خوندن کلمه هات. منم مثل تو یه روز تموم شدم. توهم نبود. دراما نبود. واقعا تموم شده بودم. شاید از اون روز تا به الان از اول شروع شدم؟ اما تو تموم نشدی. تا وقتی این کلمه ها رو می تونی به این قشنگی کنار هم بذاری و هنوز خودت باشی توشون، یعنی هنوز خودی هست برای بودن توی اون کلمات، یا بیرون از اونا. سرنخ و از همون جا بگیری جواب سوال غیر فانتزی غیر طاقچه ای تو هم پیدا می کنی.
خوب باشی :*

طلایه گفت...

تو همیشه دوست داشتی تجربه کنی. هیجان ِ‌تجربه‌های جدید همیشه به نظرت می‌ارزه به سختی ها و تنهایی ها و دلتنگی هاش.
پس الانم لذت ببر، از تجربه ی جدید ِ‌جدی ‌ِپشت ِ‌میز بحث اقتصادی کردن.
لذت ببر از آدم‌های جدید و فرهنگ‌های مختلف و خودت که چقدر خوب با این همه آدم ِ‌غیر ِ‌هم زبان ارتباط برقرار کردی و دوستشون داری و دوستت دارن.

همه‌ی اینا می‌گذره و تو بالاخره می‌رسی به جایی که باید. لحظه‌های ناب ِ‌زندگی، لابه‌لای همین روزمرگی‌هاست. باید دیدشون فقط:*
(چه بالا منبری رفتم واست!‌حال کن!)

مرجان . در جستجوی خویشتن . گفت...

این طبیعت انسان هاست که همیشه دارن به موقعیتی که توش نیستن و ممکن بود که بتونن باشن فکر میکنن
این دلیل نمیشه که تا اینجا و امروز همیشه اشتباه و خلاف میلت اومده باشی
نمیگم هیچ خواسته ی متفاوتی با شرایط فعلی نداری
ولی قدرت خواسته هایی که تبدیل به واقعیت شدن
از خواسته هایی که توی ذهنمون باقی موندن
بدون شک
بیشتر بوده
:)

golbonmol گفت...

رعنا. یه بار دیگه فکر کنم بهت گفتم چه این محیطیه که توش هستی وچه هوش خودت که سرشار تر از منه. تو داری خسلس سریعتر از من مراحل سخت ذهنی مهجرت و تحصیلروطی می کنی. ینها چیز هائیه که سراغ من اومد بعد یک سال و خورده ای و اون هم خیلی آروم. هنوز به نگاههای تیز زیادی احتیاج دارم تا بفهمم چه غلطی دارم می کنم. هر بار که خودمو در حال نقاشی و گرافیتی کشیدن می بینم یه چیز مهیبی توم صدا می ده که هوی فلانی! این توئی! این توی واقعی هستی. و بعد دوباره توی چیز های دیگه گم می شه. من البته از خوندن و بحث اقتصادی واهمه ای ندارم. اما دوران تحصیلم به طرز فاجعه باری تنها و مسکوت بود. مریض بود. محیط تو دینامیکه و آدم های دور و برت بنظر از لحاظ اجتماعی سالم میان. و تو هم همینطور. و باور کن این مهمه. و مهمتر از اون اینکه حس می کنی داری تجربه می کنی. دقت کن که من قبلا برات کامنت نمی ذاشتم. این تجربه حتی قلم تو رو تیز تر کرده. در حالیکه تا مدت های مدیدی حس نوشتم و کشیدن و حتی موزیک گوش کردن رو در من کشته بود در حلی که به طور فرضی در دنیای آزاد بودم. اما تو قطعا الان اونجائی. همونطور که من بعد دو سال هستم.

R A N A گفت...

Grafiti:
:) دوست دارم سارا جونم :*

طلایه:
ایبل خوشم اومد ;) گفتم من بیام تو بزرگ میشی ها.. ببین چه بزرگ شدی :) میری بالا منبر قشنگ. بهتم میاد.
ولی آره دقیقن. می دونم که لحظه های ناب بین همین روزمرگی هان، هنوز اما ندیدمشون.. با دنبال گشتنم چیزی فرق نمی کنه.. باید صبر کنم خودشون بیان بیرون :)

مرجان: ولی قدرت خواسته هایی که تبدیل به واقعیت شدن
از خواسته هایی که توی ذهنمون باقی موندن
بدون شک
بیشتر بوده...
چقدر درستِ محکمی ه

موفرفری:
:) مرسی دوستم.. کاش اینجا بودی..