جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

دوستم غمگین بود. زیر بارون ایستاده بود خیس می شد. گفتم می خوای بیای زیر چترم؟ گفت نچ. پرسیدم خوبی؟ گفت نچ. بعد گفت فاک طبیعتن. پرسیدم دوست دخترت؟ گفت اکس. دوست داشت دوست دخترش را. معلومِ همه مان بود. یک روز شماری معکوسی می کرد وقتی قرار بود بیاید. دوست دخترش نیامد ولی. گفت رابطه ال دی نمی خواهم دیگر. دوستم فقط فحش می داد تا دو هفته.. امشب ولی.. وقتی خیس باران خورده و بدون خداحافظی توی خیابان دیدیمش.. با آن ساک آدیداس سبز روی شانه اش.. غمش بدجوری توی چشم می زد.. گفت دارم برمی گردم دو روز پیش مادرم.. معلومِ همه مان بود که چرا دارد برمی گردد.. دلم می خواست برایش بخوانم.. زیر همان باران.. که دمی با غم بسر بردن، جهان یکسر نمی ارزد.. نمی فهمید ولی.. و این خیلی غم انگیز بود.
.