شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

روزمره 5

بیدار که شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که دیشب یک نفر گل سر سرخابی م را از سرم برداشت.. یادم می آمد که می خواستم از دستش بگیرم بگذارم توی کیفم. اما یادم نمی آمد که از دستش گرفته باشم گذاشته باشم توی کیفم. بعله. گل سر سرخابی قشنگم گم شد. چرا گم شد؟ چون من یادم نمی آید آن آدم که بود. من در اتوبوس کاملن خواب بودم. گل سرم نمی گذاشت راحت بخوابم. یک نفر از روی صندلی پشتی خیز برداشت و گل سرم را از سرم باز کرد.. حالا که دارم فکر می کنم می بینم انگار گذاشته باشد روی صندلی کناریم.


گل سر سرخابی اولین چیزی بود که یادم افتاد. بعد یادم افتاد که الان صبح خیلی دیری باید باشد. صبح خیلی دیری بود. بلند شدم نشستم توی تخت. اتاقم نامرتب عجیبی بود. یک مدلی که ترس برم می داشت بیایم بیرون. همان طور تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم مثلن از کجا می شود شروع کرد؟ به نتیجه نمی رسیدم. می دانم که نمی دانید از چه حجم نامرتبی دارم حرف می زنم. چون اصولن آدم خانه زندگی درست و حسابی که داشته باشد، از یک جایی به بعد که حجم اتاق جواب می کند، وسایل پخش سالن و اتاق مامان و انباری می شود. اینجا ولی فرق دارد.. تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که حوله اضافه را از کشوی زیر تخت بکشم بیرون بروم زیر دوش. حمام دستشویی تنها جایی ست که همیشه تمیز و مرتب است. حالا سه چهار ساعت از آن موقع گذشته و لباس هایم دارد توی ماشین لباس شویی می چرخد و یک ظرف غذای آماده هم روی گاز دارم و از اتاقم فقط مانده کفش ها و کیف ها! بعدترش باید بروم از پایین جاروبرقی بگیرم و خلاصه ساعت پنج و نیم می توانم بزنم بیرون.


.

هیچ نظری موجود نیست: