سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۰

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

تنها که زندگی می کنی خیلی خودت می شوی. یعنی زندگی ای که داری را بسط نمی دهی هی به خانواده و فرهنگ و..
در خانواده که زندگی می کنی یک سری چیزها را چون بقیه دارند، تو هم فکر می کنی که داری. نمی فهمی خیلی وقت ها که تو این نیستی. خانواده ات این بود. بعد هی باورت شده که من آدم این مدلی ای هستم. تنها که زندگی می کنی و دور، می بینی نبودی واقعن.
می خواهم بگویم یک سری جاهای خالی در زندگی ت، در وجودت، بوده که ندیدی هیچ وقت. تنها که می شوی همه اش با هم توی چشم می زند یکهو. حواست جمع خیلی چیزها می شود. خیلی برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود و یک سری گره کورها و به قول معروف خودمان سوال های بی جوابت به کل موضوعیتشان را از دست می دهند. بعد این خیلی کیف دارد در زندگی. می دانی، آدم جدیدی داری می شوی آخر. گفتم برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود. اشتباه گفتم. اصلاح نمی شود. پاک می شود و جایشان بدجور خالی می ماند. یعنی می فهمی که آن نبودی اما اینکه بفهمی چه هستی به این آسانی ها نیست. بعد برمی داری یک سری مسائل جدید می کوبی وسط زندگی ت که ببینی تا کجا می توانی بروی بالا.. مثل امتحان تعیین سطح.
بدجوری گیر داده ام به خودم. می دانید؟ یک مدلی اصرار دارم خیلی چیزها را همزمان پیش ببرم. بعد خیلی ها بهم هشدار می دهند که با یک دست ده تا هندوانه بلند نکن. من با یک دست نمی خواهم بلند کنم اما. باباجان چندسال و چندقرن باید بگذرد تا باور کنیم یکی دو تا دست نداریم ما. آدمیزاد هزارتا نیاز و توانایی مستقل از هم دارد. من دیگر برای هیچ کدامشان معطل دیگری نمی مانم.. قبلتر در همین وبلاگ از زن های درونم نوشته ام. نمی توانم بهشان بگویم نفس نکشید چون الان نوبت آن یکی ست که نفس بکشد. بعد هی یکی شان درونم قد بکشد از حدقه چشم هام بزند بیرون، چندتاشان خفه شوند برای همیشه بمیرند. یکی دو تاشان را باید با شوک الکتریکی و هزار بدبختی برگردانم.. آخرش هم آدمِ درست حسابی نشوند برایم. که چی؟ که خواستم با یک دست یک هندوانه بلند کنم. نه آقا جان. من اصلن می خواهم با کله بپرم در مزرعه هندوانه. یک همچین متعادل خری ام یعنی.
.

هیچ نظری موجود نیست: