.
دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰
.
تنها باد
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" می چید، "او" می چید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد: خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد : پرها هم
.
سهراب سپهری
آدم باید گاهی هم یک بعد از ظهر را با آدمی که دوست دارد در خیابان های تهران قدم بزند. بی که حواسش باشد. بی که حواسش به سال ها و ماه ها و روزها و لحظه های قبل باشد.. بی که حواسش به فردا باشد حتی.. آدم باید گاهی خوشبخت باشد فقط. بی که حواسش به خوشبختی باشد
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰
روزمره 8
بیدار که شدم توی اتاق مادربزرگم بودم. بلندشدم آمدم بالا. بابا بداخلاق روی مبل نشسته بود. گفتم چه شده؟ شروع کرد به نق زدن. خیلی با صدای یواش که مامان و طلایه نشنوند. که من نمی خواستم فلان کار را بکنم اینها مرا مجبور کردند. این مامان و طلایه. نمی گذارند تصمیم بگیرم. بیچاره داشت درد و دل می کرد. من اما نذاشتم که. گفتم بس که خودت تصمیم درست نتوانسته ای بگیری تا به حال. ساکت شد. فکر کنم دلخور هم شد. به نظر من مامان و طلایه حق دارند. به نظرم بابا هم گناه دارد. خیلی بد اخلاقِ به همه ریخته ای ست. مثل قبل نیست که هی سربه سرمان بگذارد و بخندد و لپ هاش چال بیافتد. ما هم هی محکم بهش می گوییم اه چقدر بداخلاقی. من خودم کلی اخم کردم بهش از وقتی آمدم. او هی لبخند زورکی می زند. هی مرا نگاه می کند چشم هاش پر از اشک می شود. دلتنگ است. خیلی دلتنگ است. توی فرودگاه که مرا دید کلی اشک ریخت حتی. مامان و طلایه بزرگ ترند انگار. خوددارترند. نمی دانم. صبورترند. کلن توی ایران این مدلی ست. زن ها صبورترند. خیلی. من این مدلی نبودم هیچ وقت. من هیچ وقت زن کاملی نتوانستم باشم. خیلی خواستم ادایش را در بیاورم. نشد اما. نتوانستم صبور و عاقل باشم. نتوانستم سر موقع ش ازدواج کنم و بچه دار شوم. مثل خیلی از دوست هایم. سعی کردم ادایش را در بیاورم ها. هی سعی کردم با دوست پسرهایم ازدواج کنم. نشد اما. مفهومش حتی برای من سنگین است. همیشه فنرم یک جایی در رفت. همیشه به یک نقطه ای رسیدم که دیگر نتوانستم. همه چیز را زدم بهم ریختم، بعدنشستم تنها که آخیش. چه خوب شد زندگی م. امروز صبح مامان داشت از مزایای ازدواج کردن برایم می گفت. من می ترسانم ش. این مدلی که ازدواج حتی در گوشه های دور ذهنم هم راه پیدا نمی کند، مامان را می ترساند.
نمی دانم. کلن من آن آدمی هستم که هارمونی خانواده را به هم می ریزم همیشه.. ته اش اما، بعد این همه سال، فهمیده ام بهتر این است که خودم باشم. ادا در آوردن چیزی را حل نمی کند.
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰
دلتنگی ش... می ماند
اگر تشنه ی آن چالش ها نباشی، اگر با کله خودت را پرت نکنی وسط یک دنیای تازه ی تازه ی تازه.. اگر نخواهی عوض شوی، تجربه کنی.. دلیلی برای تحمل آن سطح بالای استرس نداری.. پس نباید بکنی شاید.. پس اینکه من حالا خوشحالم از رفتنم یا نه، دلیلی نمی شود برای تو که تصمیم بگیری به رفتن و ماندن.
بعد: دلتنگی شده بخش گریزناپذیر هستی م. اینجا هم که هستم هنوز دلتنگم..
.
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
بعد: تازه فردا هم برمی گردم ایران. وقت نداشتم اصلن بهش فکر کنم. خیلی ناگهان است. ناگهان دلپذیری ست.
.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰
Intercultural Management
Being different is fantastic if two parties are open. It is an opportunity to get strong and learn a lot.
But whenever you doubt about something, talk about it before it becomes a problem. So talk, communicate, ask questions even about simple and silly topics, and take your time to explain your behavior. Don't hesitate to communicate. The less you know, the more pressure you have. Don’t wait for the other part to do the first step. If you put first step and the other person is an open one, s/he will do the next for sure. So no looser or winner, just the game may began sooner.
بخشی از حرف های استاد مدیریت بین فرهنگی مون. نوشتم اینجا که یادم بمونه. خیلی می فهمم حرف هاش رو در زندگی. یعنی از معاشرت با آدم های متفاوت یا امتحان کردن شرایط مختلف لذت می برم واقعن و به نظرم واضحه که میشه لذت برد. اما کار کردن با آدمایی با فرهنگ کاری مختلف.. هنوز خیلی فاصله دارم که بتونم لذت ببرم ازش. یعنی چطور میشه یک آلمانی از کار کردن با یک فرانسوی لذت ببره مثلن. (منظوراز آلمانی و فرانسوی طبعن ملیت شناسنامه ای نیست، منظورم فرهنگ کاری ای هست که به آدم های این کشورها نسبت می دن) سخته. واسه من در این چهارماه بسیار بسیار پرکار، سخت ترین جا همین کارگروهی ها بوده. مدلش هم این طوری هست که توی هر تیم باید خودت رو با فرهنگ و مدل کاریِ آدم پررنگه وفق بدی. گاهی آدم پررنگه خیلی پرکاره مثلن. خیلی زود شروع کنه. خیلی استرسو ه. بعد خیلی سخته همراهشون دویدن. یک موقع آدم پررنگه تیم بی خیال و آسون گیره. بعد می بینی دیر شده همه هم خوشحالن. آدم استرس داره همه اش توی همچین تیمی. یه موقعی توی یه تیمی آدم پررنگه خیلی جداجدایی ه. همون اول کاره رو قسمت می کنه به تعداد آدما، هر کس تا ته کار خودش رو باید انجام بده، بی که بدونه بقیه چیکار می کنن. بعد روز ارائه هر کس دو تا اسلایدشو می ذاره کنار بقیه اسلایدها! خیلی به نظر من ناهمگون مزخرفی هست این مدل، اما اینجا خیلی ها این مدلی ان. من کلن در این مورد خیلی بی رنگم. یعنی از این آدم هام که توی گروه همه اش فکر می کنم به اینکه هارمونی خراب نشه. نظرم رو خیلی جاها اعلام نمی کنم. اون آدمی ام که سعی می کنم کنار بیام. خیلی جاها نمی ذارم بفهمن که من فرق دارم اصن. من مدل دیگه ای کار گروهی کردم تا حالا و با همون مدله راحتم. بعد نتیجه اینکه تبدیل می شم به آدم تنبله. که اثر بخشی نداره. بعد چون هیچ وقت تو زندگی م اون آدمه نبودم، خیلی بهم فشار میاره این.. کلن خیلی خسته م کرده همه چی.. خیلی پاپیون دارم درونم هنوز.. اگر این درس مدیریت بین فرهنگی رو اول سال واسه مون گذاشته بودن، زندگی شیرین تری داشتیم.
بعد: شلوغِ خسته ی مریضی ام که نمی تونم از روی متن بخونم. ببخشید دیگه. به قول مامان بزرگم امشب خودمونی ه. یادم باشه بعدن قصه خودمونی رو اینجا تعریف کنم.
.
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰
روزمره 7
.
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰
شهر خالی ست زعشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند
نبسته ام به کس دل/ نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج/ رها رها رها من
زمن هرآنکه او دور/ چو دل به سینه نزدیک
به من هرآنکه نزدیک/ از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی/ نه باده در سبویی/ که تر کنم گلویی/ به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم/ در آسمان ابری/ دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من
شاعر : سیمین بهبهانی
با صدای هماییون شجریان بشنوید
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰
شبها خواب ایران را می بینم. اینکه برگشته ام و به اندازه کافی سوغاتی ندارم. خیلی سخت است سوغاتی خریدن. آدم وقت ندارد. پول ندارد. اصلن یک وضعی. دیشب خواب می دیدم که حسین و علیرضا آمده اند کمک چمدان هایم را از پله های خانه مان بیارند بالا.. بعد من همه اش توی کله ام هست که برای علیرضا سوغاتی خریدم برای حسین نه. پسرونه کم دارم. یاد سفرهای مکه کربلای مامان می افتم که می آمد چمدانش را باز می کرد سوغاتی ها را می ریخت بیرون، میگفت اینها را مردونه خریدم، اینها را زنونه.. مردونه ها اکثرن دمپایی بود و پیرهن مردانه، زنونه ها پارچه و روسری و ملافه. دیشب توی خواب فکر می کردم که باید یک پسرونه برای حسین دست و پا کنم. نمی شد اما. بعدترش چمدان را باز کرده بودم و لباس هایی که برای خودم خریده بودم بر می داشتم می گفتم این یکی را می دهم به فلانی، اندازه اش می شود. آن یکی باشد برای زن بهمانی.. من می روم بعدن برای خودم می خرم باز. بعد یعنی تنها دغدغه ام همین بود ها. خیلی هم شدید و مهم. فقط توی خواب نیست البته! در بیداری هم همین است. با هر آدمی که قرار می گذارم توی فیس بوک یا جای دیگر، می آید توی کله ام که سوغاتی ندارم. وضعیت درامی ست خلاصه. یاد هدیه هایی می افتم که گروگر قبل رفتن برایم خریدند ملت، حالم بدتر می شود. مطمئنم خیلی هاشان هیچ ایده ای ندارند که من چقدر اینجا سرم شلوغ است. شلوغِ مزخرفی ست واقعن. سوپرمارکت نمی رسم بروم. یک سفارت می خواهم بروم بیست روز است وقت نمی شود. اگر اسباب کشی م قبل از رفتنم باشد که به هیچ خرید دیگری نمی رسم. اگر نباشد شاید بتوانم کمی خرده ریزه بخرم باز.
.
چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰
.
یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰
مورمورهای قلب دخترکی که آفتاب رنگ چشم هاش را برده بود*
ما زیر چتر این خانواده ها بودیم. می خواهم بگویم، ما خیلی چیزهای ساده را سخت یاد گرفتیم. از بین سطرهای کتاب های شعر.. بین کلمه های وبلاگ ها.. فکر کردیم.. زور زدیم.. زار زدیم.. ما می شود بیست و چند سالمان و هنوز بلد نیستیم بگوییم دوستت دارم.. هنوز اصطکاکمان زیاد است.. سنگین یم..
گفتم که ایران سومین کشور بلاگرهاست در دنیا؟ من حسش می کنم واقعن. رکورد مهم ترش این است که وبلاگ هاش باقی می مانند. آدم های وبلاگ ها می شوند بخشی از زندگی ت. بخش مهمی ش حتی. آن جایی که داری یاد می گیری.. میبینی.. تجربه می کنی.. سرنوشت این آدم ها مهم می شود برایت کم کم.. غصه شان می نشیند روی دلت واقعن. به سنگینی غم خودت.. سنگین تر حتی..
عشق را من اولین بار در کلمه های صبا دیدم. با وبلاگ صبا معنای احساس برایم عوض شد. عشق دیگر آن حس گنگ پنهانی که چاره ای جز سرکوب کردنش نداشتم نبود. فهمیدم که می شود فریادش زد. می شود آوازش کرد و همراهش رقصید.. عاشق شدم باز.. یاهوسیصدو شصت.. یادش به خیر.. می دانید، پسرکی که آن روزها دوست داشتم هنوز پررنگ ترین مرد زندگی م است. جمله های صبا هنوز اولین عاشقانه هایی ست که به زبانم می آید.. هنوز هر شب بارانی زیرلب تکرار می کنم " امروز باران بارید. تمام وقت یاد تو بودم. خط به خط نامه هایت را مرور کردم و هی زور زدم که اشک نریزم. هی زور زدم که یادم نیاید چند روز گذشته از آخرین دیدارمان.. از آخرین آغوش تو.. از آخرین بوسه ات.. "
احساس با کلمه های صبا ریشه دوانده تا عمیق ترین لایه های روحم.. حالا عجیب نیست که غم این روزهایش بشود کابوس شبهایم..
این پست برای توست صیب قشنگم.. بعد این همه سال.. باید یک روز می نوشتم برایت، نه؟ که هر گوشه ی دنیا که باشی یک گوشه از دلم همراهت هست همیشه. یک گوشه از دلم لبریز از تمام آرزوهای خوب.. آرزوی روزهای شاد شاد شاد.. روزهایی که لایقش هستی بی شک. بی شک. و بی شک.
.
* باغ های معلق سیب
.
شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰
که مرغ آن چمنم
بر که می گشتم.. سرم توی موبایلم بود و دنبال آدرس می گشتم.. تندتند از پله برقی های مترو می آمدم بالا.. مردم اصولن می ایستند توی پله برقی و من طبعن باید ردشان می کردم یکی یکی.. رسیدم به دو مرد میان سال.. سرم همچنان توی موبایل بود وقتی از بینشان رد شدم.. ازشان یک سایه دیدم فقط.. یک فرم کلی.. که خیلی آشنا بود.. خیلی.. خودم رد شدم دلم اما کنده شد افتاد وسطشان.. نمی فهمیدم چرا.. بعد هی فکر کردم چه شبیه به نقاشی هایی بودند که قبلتر می کشیدم، طرح های چهل ثانیه ای با زغال روی کاغذهای کاهی.. دلم پرت شده بود دیگر، می فهمید؟ گوش هام را تیز کردم پشت سرم.. فارسی حرف می زدند. فارسی شان را که شنیدم به پشت سرم نگاه کردم.. لبخند زدند و سلام کردند.. ایرانی بودند. حرف زیادی نزدیم. عجله داشتم.. اما رفتنشان را هی نگاه کردم و نگاه کردم تا کوچک و کوچک تر شدند.. دیدنشان خوشبختی را از سرم پراند.. یادم انداخت که چه همه دلم جان می دهد هنوز برای کوچه پس کوچه های تهران.. برای آدم های توی خیابان هاش.. برای این مدل یلخی ایستادنشان، برای مردهای کچل با سبیل های گنده، درست عین دایی م.. این مدل یکوری رو به بالایی که سرشان را نگه می دارند همیشه.. یک مدل خاصی ست.. می دانید؟ می دانم که می دانید.. دلم پر کشید برایشان.. پرکشید
.
پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰
سهشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۰
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
در خانواده که زندگی می کنی یک سری چیزها را چون بقیه دارند، تو هم فکر می کنی که داری. نمی فهمی خیلی وقت ها که تو این نیستی. خانواده ات این بود. بعد هی باورت شده که من آدم این مدلی ای هستم. تنها که زندگی می کنی و دور، می بینی نبودی واقعن.
می خواهم بگویم یک سری جاهای خالی در زندگی ت، در وجودت، بوده که ندیدی هیچ وقت. تنها که می شوی همه اش با هم توی چشم می زند یکهو. حواست جمع خیلی چیزها می شود. خیلی برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود و یک سری گره کورها و به قول معروف خودمان سوال های بی جوابت به کل موضوعیتشان را از دست می دهند. بعد این خیلی کیف دارد در زندگی. می دانی، آدم جدیدی داری می شوی آخر. گفتم برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود. اشتباه گفتم. اصلاح نمی شود. پاک می شود و جایشان بدجور خالی می ماند. یعنی می فهمی که آن نبودی اما اینکه بفهمی چه هستی به این آسانی ها نیست. بعد برمی داری یک سری مسائل جدید می کوبی وسط زندگی ت که ببینی تا کجا می توانی بروی بالا.. مثل امتحان تعیین سطح.
بدجوری گیر داده ام به خودم. می دانید؟ یک مدلی اصرار دارم خیلی چیزها را همزمان پیش ببرم. بعد خیلی ها بهم هشدار می دهند که با یک دست ده تا هندوانه بلند نکن. من با یک دست نمی خواهم بلند کنم اما. باباجان چندسال و چندقرن باید بگذرد تا باور کنیم یکی دو تا دست نداریم ما. آدمیزاد هزارتا نیاز و توانایی مستقل از هم دارد. من دیگر برای هیچ کدامشان معطل دیگری نمی مانم.. قبلتر در همین وبلاگ از زن های درونم نوشته ام. نمی توانم بهشان بگویم نفس نکشید چون الان نوبت آن یکی ست که نفس بکشد. بعد هی یکی شان درونم قد بکشد از حدقه چشم هام بزند بیرون، چندتاشان خفه شوند برای همیشه بمیرند. یکی دو تاشان را باید با شوک الکتریکی و هزار بدبختی برگردانم.. آخرش هم آدمِ درست حسابی نشوند برایم. که چی؟ که خواستم با یک دست یک هندوانه بلند کنم. نه آقا جان. من اصلن می خواهم با کله بپرم در مزرعه هندوانه. یک همچین متعادل خری ام یعنی.
.
جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰
.
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر/ نکردی شکر ایام وصالش*
زندگی آدما همین طوری تموم میشه یهو نه؟ بعد غرق حسرت می مونن.. می ترسم یه روز با موهای سفید نشسته باشم از خودم بپرسم جوونی م چی شد؟ بعد یادم نیاد.. یادم بیاد فقط که خسته بودم جوونیام.. خیلی خسته
* حافظم یعنی حواسش به دلش نبوده یه وقتایی..
.
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰
You have been seen just because you believed*
.
*چیزی شبیه به این توی کتاب عکس نوشته شده بود..
چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰
بعد. آرامم این روزها. یک عشق عزیز قدیمی ته سینه ام آرام خوابیده و عجیب آرامم نگه می دارد.
.
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰
من که عاشق گلهای تمام لچک های دنیا بودم..
یادم هست ده دوازده ساله بودم که مامان اسمم را نوشت کلاس بسکتبال. نمی دانم واقعن چیزی یاد گرفتم یا نه، اما خوب یادم هست که روزهای اول دویدن با توپ برایم کار سختی بود. احساس می کردم یک چیز بیخود اضافه همراهم هست. مدام بهش توجه می کردم و گاهی نمی توانستم پیش بینی کنم چقدر می آید بالا.. یا جا میماندم یا جلو می زدم.. روزهای آخر ترم یادم هست که بدون توپ دویدنم نمی آمد. حتی راه کلاس تا خانه را با توپ قدم می زدم بی که توجه کنم.. یا بترسم که توپم پرت شود وسط خیابون زیر ماشین ها. چون بلد بودمش دیگر.. جزوی از من بود..
حالا داستان موهایم داستان همان توپ است.. اول ها همه اش حواسم بود که دارم با موهایم می روم بیرون. باد و گرد و خاک که می شد دلم همه اش شورشان را می زد.. فکر می کردم ایران که بودم موهایم امن تر بود. آشغال تویش نمی رفت.. باد به هم گره شان نمی زد..زیر بند کیفم کنده نمی شدند.. اینجا که آمدم، موهام را با بقیه دخترها مقایسه می کردم و فکر می کردم پرپشت تر و قشنگ تر است چون از باد و طوفان مصون بوده تا به حال. امروز اما که بعد از مدت ها حواسم جمع موهام شد، دیدم چقدر خوشحال ترند.. چقدر شخصیت دارند حالا.. و چقدر دیگر دلم نمی خواهد آن روسری را..
.
یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰
شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰
حسودی م میشه به بابا.. به اینکه چقدر مهربون و آروم و عاشقه.. آخرش بهم میگه صدات افسرده ست بابا.. نمون تو خونه تنها.. برو بیرون بگرد.. میگم باشه.. قطع میشه تلفن.. پنج دقیقه بعد زنگ می زنه.. میگه دیگه مامانت نیومد من دارم میرم مطب. گفتم زنگ بزنم باز صداتو بشنوم قبل اینکه برم..
من؟ تب دارم.. غمگینم.. هرچی قرص داشتم خوردم.. اما خوابم نمی بره.. چرا خوابم نمی بره؟
گروه دوم. آدم های نوشتن. آدم هایی که وقت نوشتن مغزشان کار می کند و به نتیجه می رسند. که خب طبیعتن مثال بارزش خودمم. که موتور اصلی وبلاگم هم برای همین است که روشن است. هفت روزی که گذشت نمونه بارز این قضیه بود. روزی سه چهار ساعت فقط نوشتم و درفت کردم. می دانید؟ آدم تا یک چیزی توی مغزش فیکس نشود نمی تواند پابلیش کند. کلن موجود خنده داری شدم این روزها. شعر می خوانم، اخبار گوش می دهم، گریه می کنم زیاد، یک مسائلی را راجع به خودم توی اینترنت سرچ می کنم حتی، می نویسم هی. با دوستانم حرف می زنم طبیعتن، می روم پاریس خیابان گردی.. حالا دارم به یک سری نتایج نزدیک می شوم و این خیلی امیدوار کننده است. تفاوتی که کردم نسبت به قبل این است که نتیجه گراتر شدم. ربطش می دهم به اینکه در دو-سه ماه گذشته متوسط ده روزی یک پروژه جمع کردیم تحویل دادیم. کلن تمرین کردن، حرکتی ست در زندگی که واقعن جواب می دهد. آدم باید هرکاری را که دوست دارد خوب انجام بدهد تمرین کند. گاهی سخت است موقعیت تمرین کردن را ایجاد کردن، اما اگر ایجاد شد باید روی هوا بلعیدش. بس که تمرین، آدم ساز است. شبیه به مادربزرگ ها شدم الان؟ می دانم. اما ذوق برم داشته. اینکه آدم بتواند مسئله خودش را حل کند خیلی خبر خوبی ست. آن هم نه بعد از ماه ها جان کندن و پرپر زدن. در مدت یک هفته، ده روز.
.
چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰
به خودم مدیونم چون همیشه خواستم سر همه طناب های زندگیم دست خودم باشه فقط. تصور کنید من رو که یک عروسک خیمه شب بازی ام با یک عالم نخ های نامرعی که سرهاشون توی صحنه نیست. من خیلی وقته که خودم هم توی صحنه نیستم. خیلی وقته که بلند شدم رفتم اون بالا نشستم که سر نخ های خودم دست خودم باشه.. هی از اون بالا به عروسک خودم نیگاه می کنم و کلن راضی ام ازش. راضی بودم ازش.. حالا اما حس می کنم به خودم مدیونم به خاطر گره هایی که درست کردم. بله. یه سری نخ هام گره خورده و من خودم رو مقصر می دونم. یک سری نخ ها رو هی کشیدم که سرش دست خودم باشه.. نباید می کشیدم.. سرش هیچ وقت دست من نمیاد.. عشق مثلن. عشق از اونایی ه که نخش دوتا سر داره. یه سرش دست منه. اون یکی ش نیست.. و منِ تمامیت خواهِ بی رحم، چشمم رو بستم. به جایی که بودم بستم. به آدمی که بودم بستم. چشمم رو به فردایی که همیشه میاد و هیچ وقت منتظر باز شدن هیچ گره ای نمی مونه بستم و نخ عشق رو اونقدر محکم کشیدم و کشیدم و کشیدم.. که خیلی چیزها خفه شد.. هی نخه رو کشیدم و هی زمان گذشت. هی من بزرگ و بزرگ تر شدم و به نخ های دیگه ی زندگی م مسلط تر شدم و قشنگ تر توی صحنه بازی کردم.. نخ عشق اما همان طور ابتر ماند. رابطه های خوبی رو تجربه کردم که همه ش توی هوا ول شدند. چون توی زمین هیچ ریشه ای نداشتند.. این روزها؟ حس می کنم به خودم مدیونم.. به خاطر این حجم احساساتِ ولِ سرگردانی که درونم دارم و سرنخی که گمش کردم.. به خاطر تمام نمایش های قشنگی که می توانستم بازی کنم و نکردم.. به خاطر تمام پاسخ هایی که به خودم ندادم.. به خاطر پاک کردن صورت مسئله هایی که هیچ وقت به معنی باز شدن گره ها نبودند.. به خودم مدیونم، وقتی می بینم که هنوز در مقابل بعضی آدم ها چقدر شکننده ام.. و این هیچ منصفانه نیست..
.
یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰
مجنونِ بی لیلا شدم..
شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۰
جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰
.
دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰
زندگی م باید نرم تر از این باشد اما. نیست. منتظرم یک نفر رد شه.
.
یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰
.
جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰
.
دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۰
.
یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰
آن خانه و آن خیابان..
دوسال پیش در چنین روزی این پست رو نوشتم..
روزهایی که رفتند برنمی گردند.. این فاصله هم.. ذره ای کم نمی شود.. می دانی؟ دلم تنگ شده.. برای خیلی آدم ها. برای خیلی لحظه های معمولیِ نه حتی خوشایند. برای غمِ ولوی شب جمعه های غبار گرفته تهران.. برای پل چمران.. برای بیست سالگی و شیدایی عاشقی هاش.. برای آن خانه ویلایی بزرگ قدیمی.. در آن کوچه ای که تک تک خانه هایش داستان دارد.. برای آن تک درختی که سال ها با مقنعه های چانه دار کنارش منتظر سرویس مدرسه می ایستادم.. برای خانه ای با دیوارهای سفید و در طوسی.. که در حیاطش پینگ پنگ بازی می کردیم و گاه به گاه با پول تو جیبی هایمان جشن خوراکی می گرفتیم.. تو یادت هست فقط، نه؟
.
پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰
روزمره 6
دو) پسری که می آید به یک مریض فین فینو پیشنهاد دوستی می دهد خیلی مهربان است. می دانید؟ من بهش گفتم که خیلی مهربان است و او کلی خندید و فکر کرد شوخی می کنم.
سه) خانم بریتیش بسیار قدبلند بسیار پیر بسیار لاغر، داشت رزومه ام را ادیت می کرد مثلن. رسید به آنجایی که در سرگرمی ها نوشته بودم داستان کوتاه و نقد ادبی.. بعد گفت این را حذف کن. داستانی که به زبان فارسی نوشته باشی اینجا به درد نمی خورد. حذفش کردم. بعدتر رفت سراغ کاور لتر. یعنی همانی که باید روده درازی کنی که من که هستم و شما که هستی و چرا شما باید مرا استخدام کنید. پاراگراف اول را خواند و کلی کامنت داد که باید بنویسی مثلن شش ماه کارآموزی در دفتر لندن می خواهم و ال و بل.. بعد رسید به بخش های بعدتر روده درازی ش.. هی می خواند و هی ابروش را می داد بالا و هیچی نمی گفت. آخرش گفت ساختار جمله ها و مدل گرامر درست هست ها.. اما قوی نیست.. ولی من دست بهش نمی زنم. بس که ایده ات را خوب گذاشتی جلوی چشم مخاطب. می ترسم دست بزنم، خرابش کنم. بعد گفت باید نویسنده خوبی باشی در زبان فارسی. من نیشم باز شد. تا بناگوش.
چهار) یعنی الان حاضرم این پست را تا چهل ادامه بدهم که نروم و درس معاملات بین الملل را نخوانم.
.
چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰
حقیقت خیلی ساده است
شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰
روزمره 5
پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰
کز شما پنهان نشاید داشت سر می فروش
سهشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰
دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰
شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰
گ م ش د م
.
دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰
پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰
روزمره 4
در این صحنه وقت رفتن به سالن فرا می رسد. و من این پست را پابلیش می کنم وگرنه حناق می گیرم.
یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زده ام فالی و فریادرسی می آید
این شبها.. خواب های عجیبِ سخت می بینم.. کاش اینجا بودی.. یا کاش خانه ام همین نزدیکی بود.. مثل پسرک اتاق روبرو هر جمعه شب چمدانم را می بستم و می رفتم آن سر شهر.. آن وقت جای پسرک اتاق روبرو این همه خالی نبود، نه؟ آنوقت من آخر هفته ها این همه اینجا زیادی نبودم.. کاش اینجا بودی.. آن وقت ما هم را داشتیم و دنیا به هیچ جامان نبود.. نه پسرک اتاق روبرو و چمدان جمعه شب هایش، نه منوی درهم برهم رستوران کنار مترو، نه حتی باران.. که ببارد یا نبارد..
.
شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰
بالنی که نترکیده بود..
همه اینها را دارم می نویسم که از خودمان بپرسیم با آدم های پشت دیوار چطور برخورد می کنیم. حتی اگر دیوارش به کوتاهی گم شدن باشد.
.