پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

از دیروز تا فردا

روح برنامه ریزِ پسرها همیشه مرا آزار می داده و می دهد
منی که از شانزده، هفده سالگی مهمترین تصمیمات زندگی م را با نشانه ها می گرفتم. نشانه هایی که هرروز خدا یا حالا جهان و کائنات، برایم می فرستادند. مثلا کلاغی که یک روز روی بند رخت خانه مان می نشست، یک نشانه بود برای تصمیماتی که آن روز می گرفتم، یک لبخند از پسرک روزنامه فروش، می توانست زندگی مرا زیرو رو کند.
من آدمِ لحظه بوده ام همیشه، دلم می خواسته که باشم. انگار یک جورِ نرم و سبک، سوار بوده ام بر زمان. البته همه ما سوار بر زمان هستیم، اما من بر موجِ زمان سوارم، که نرم می رود و گاهی می ایستد و گاهی سوار بر تندباد می شود و... پسرها اما سوار بر اسب زمان می شوند، افسارش را در دست می فشارند و زل می زنند به هدفی که برنامه ریزی کرده اند و تمام نشانه ها را موانعی می بینند که باید از رویش بپرند
اولین بار که با پسری دوست شدم، بیست سالم بود. او مرا دوست داشت و اخلاق متلاطم مرا تحمل می کرد و نایس بود و خانواده روشن فکری داشت و در نقش آژانس و یک سوپرمارکت هیجان انگیز خوب ظاهر می شد و مدام مرا تحسین می کرد. برای منِ کودکِ سربه هوای آن روزها همین کافی بود، پس دوستش داشتم و راضی بودم ازش. زیاد هم پیش نمی آمد که از فرداها حرف بزنیم و اگر هم پیش می آمد من تخیلاتِ همان روزم را می گفتم! یعنی برنامه مشخصی نداشتم که برایش ارائه دهم، هر سوالی که می پرسید همان لحظه بی فکر قبلی جواب می دادم و هیچ برایم مهم نبود که پایبند باشم به حرفی که می زنم.
یک بعد از ظهر داغ تابستان، دفتر یادداشت کوچکی از جیب پیرهنش بیرون آورد و یک صفحه را باز کرد و دیدم اسم مرا آن بالا نوشته و شروع کرد به اعلام برنامه زندگیم: تو در سی و پنج سالگی باید دو تا بچه داشته باشی و در یک شرکت فلان و بَهمان شغلی اینجوری و اونجوری داشته باشی و ساز فلان بزنی و.. پوووووووووووف
آن روز من فقط سکوت کردم در مقابل این همه بی رحمی! این همه سلاخی رویاهایی که هرروز عوض می شد. حرفش را گاهی زده بود قبلترها، اما از دفتر و دستک و حساب و کتابش ترسیدم. رهایش کردم همان روز
داستان من و پسرها همیشه همین بوده. منِ امروز را می کِشیدند می بُردند در ده سالِ دیگر و می پرسیدند آن روز می خواهی چه کاره باشی.. همیشه اسم فرداها که آمده من رم کرده ام و افسار زمانم را از دستشان کشیدم بیرون و خودم را سپردم به امروز فقط.
حالا چه شد که اینها را نوشتم؟ امروزیک دیدارِ فرهیخته داشتم با یک دوست قدیمی که باز آخرین بحث غم انگیزمان برسرِ فردا مداری او بود و حالا یک سال بیشتر بود که بی خبر بودیم ازهم. امروز اما، چشم های سیاه درشتش را دوخت به چشم هام و گفت، حق با تو بود. زندگی را نمی شود برنامه ریزی کرد
.

قشنگ بودیم، نبودیم؟

بعد من داشتم فکر می کردم چقدر بی تفاوت شده ام نسبت به زندگی م این روزها. یعنی نسبت به جاهایی ش که قبلترها حساس ترین و مهمترین بودند و کوچکترین تلرانسی در آن روتین ها، می توانست منجر به مهلک ترین اتفاقات شود. چقدر خنده ام می گیرد حالا از بعضی هاشان. چقدر سخت می گرفتم دنیای به آن راحتی را، درسم را، کارم را، عشقم را، چقدر بحران می ساختم از بی بحرانی! چقدر غیر واقعی اذیت می شدم و گاهی اذیت می کردم* و
چقدر اشتباهی می گرفتم و چقدر توقعات نامعقول از خودم و دیگران و دنیا و کائنات و خدا و زمین و زمان داشتم و
حالا چقدر باز عوض شده ام.. یا شاید عوض نشده باشم اما چقدر دلم می خواهد عوض می شدم. یعنی چقدر حالا فهمیده ام که آن طوری که بودم و هستم نباید می بودم و نباید باشم و اصلا بی ربط بودم
اما خوبی من این است که قشنگ بودم همیشه، یعنی یک روز یاد گرفتم که قشنگ باشم. قشنگ غُر بزنم، قشنگ بی تابی کنم، قشنگ زوربگویم، قشنگ عقب بمانم، قشنگ گریه کنم حتی؛
حالا از همان بی ربط بودگی هام، کلی قشنگی به یادگار دارم و دارید، حالا می توانم بنشینم و آن قشنگی ها را یاد کنم و یک لبخندی از روی آخی، رعنای کوچک دوست داشتنی من، بزنم برای خودم و باز برای دیگرانی که سهیم اند درآن قشنگی ها

* وام گرفته از نامه سروش
.


چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

به من چه؟ حیاتی گفت

رهبر: هدف جمهوری اسلامی برافراشتن پرچم عدالت در جهان است
.

خورشید می آید یعنی؟؟

من همین جور می نشینم در دل تاریکی، سفیدی چشم هام را می دوزم به سوسوی ستاره ها و منتظر می مانم طلوع خورشید را
با من می نشینید؟
.

لبخند بزن لیلا جان، لبخند بزن هنوز

لبخندش از جلوی چشم هام کنار نمی رود
راه که می روم، با غذا که بازی بازی می کنم، وبلاگ که می خوانم یا می نویسم، سرم را که روی بالش می گذارم، با کسی حرف که می زنم، وقتی که می خندم، مامان را که بی هوا از پشت بغل می کنم،
شبها که تپش قلب دارم، که سردرد، که ..
لبخندش از ذهنم پاک نمی شود
از آن لبخند ها بود که روی کل صورت می نشست، که کیف می کردی نگاه می کردی، که ناخودآگاه لبخند می زدی تو هم
حالا یعنی پشت میله ها، او دیگر لبخند نمی زند؟
.

از من و این روزها

بعد من عاشق این روزهای پر از شلوغِ بدو بدو ام. که بالاخره مجبور می شی یکی دو تا از برنامه هات رو کنسل کنی در کمالِ شِت، بعدترش عاشق یکهو زیاد شدگی هم هستم. یعنی مثلا نشسته اید با دوستتان در بوفه دانشگاه، می گویی میای بریم فلان کافه، می گوید آره و چه کار داری تا بنشینید در کافه و مِنو بیاید می بینی شُدید هفت هشت نفر و آی می چسبد این طور بی برنامه گی
مِرج کردن برنامه ها هم مرا خیلی به وجد می آورد. مثلا از صبح چندتا قرارِ یکی دو ساعته با چند گروه مختلف از دوستانت داری، بعد یکهو به سرت می زند که همه را مِرج کنید و قضیه بشود یک پیک نیک صبح تا شبانه، البته اگر شانس دوستی با چارپایه هایی چون دوستان مرا داشته باشید، این روزها از به یاد ماندنی ترین روزهای عمرتان می شود
.

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

من نمی دونم این همه کفن توی مجلس آخه چی کار می کنه؟!؟!
مملکته داریم؟
.

کفن پوشان

بعد تلویزیون نشان می داد:
یک آقای روحانی ای در تجمعاتِ محکومیت حرمت شکنی عاشورا، عمامه ی سفیدش را بالا گرفته بود و جیغ می کشید که ما روحانیون، همیشه کفنمان همراهمان است
خب حالا من هیچی نمی گم، اما دلم می خواست یه تفنگ داشتم و یه تیر هوایی می زدم. ببینم آقایان شجاع کفن پوش، چه عکس العملی نشان می دادند
.

قهرِ ملی و آشتیِ من؟؟

نمی دانم همه این جورند یا من یک دخترِ لوسِ احساساتی لعنتی ای هستم
اما درگیری های خیابونی که بالا می گیره، دلم بغض می خواد، گریه ی لوسی توی یه بغل امن، یه صدای گرم که دلداری بده آدمو
خاک تو سرِ لوسم کنن واقعا
شِت
گاهی فکر می کنم در انتخاب دوست پسر زیادی وسواس به خرج می دم
.

ما برای وصل کردن آمدیم

روزی که رفتم خوابگاه هیجده ساله بودم. چهار نفر بودیم در یک اتاق کوچک.

اول. من با پیشینه­ ای از خانواده بی حجاب. مردان شلوارک پوش. مهمانی­های مختلط. الکل. مسافرت دختر جوانی چون من بدون پدر و مادر به شمال. ابروهای برداشته شده . موسیقی. خانه شهرک غرب. دوست پسر. کانال V. خیابان ایران زمین گردی. پینک فلوید و متالیکا. مایو. زنان سیگاری.

دوم . دختر دیگر تهرانی ساکن شرق تهران بود. او هم پیشینه اش بی حجابی داشت. نماز داشت. عروسی مختلط داشت. زیر ابروی تمییز با حفظ میان ابرو داشت. با مزاحم تلفنی حرف زدن داشت. روزه داشت. نذر داشت. خواستگار داشت. احترام به بکارت داشت. ترانه های مختاباد داشت.

سوم .ساکن دیگر اتاق دختری بلند قد و یزدی بود. او دو چادر گرانقیمت کرپ داشت. نماز داشت. افطاری بعد از نماز داشت. کتاب مفاتیح داشت. ابروهای پر مشکی داشت. مهمانی زنانه و روضه و سفره داشت. نگاه زیرزیرکی به دوست برادر داشت. چادر نماز داشت. همیشه وضو داشت. جهزیه آماده داشت. صدای خوشی داشت که وقتی ظرف شستن افتخاری را زمزمه می کرد.

چهارم . دختری از قم بود که یک برادر شهید داشت. یک شوهرخواهر معمم داشت. عکس آیت الله خمینی داشت. چادر و مقعنه بلند مشکی داشت. نمازهای مستحبی داشت. به نجاست و آب کشیدن معتقد بود. حج عمره داشت. صدای خوش تلاوت داشت.

من و دختر چهارم کابوس یکدیگر بودیم . در ذهن هیجده ساله او، من همان نجاستی بودم که روابط نامشروع داشت. که دنیا را به گند می کشید. که حیوان بود. در ذهن هیجده ساله من او دیو بود. دیوی که قدرتی داشت که حکومت به دستش داده بود. من باید از او می ترسیدم. او قلب نداشت. او می خواست مچ من را بگیرد و مرا از تحصیل محروم کند. او سنگدلی بود که به پشتیبانی برادر شهیدش دانشگاه قبول شده بود. دختر دو و سه هم بین ما بودند.

شاید دو ماه هر کدام غذای خودمان را خوردیم. به هم سلام سرد کردیم. من به اجبار و تظاهر روزی دوبار جلوی شماره سه و چهار خم و راست شدم. یواشکی در دستشویی آرایش می کردم و به خودم که شهرستان قبول شده بودم فحش و لعنت می دادم. دختر شماره چهار هم بخاطر حضور من در اتاق فقط در نمازخانه نماز می خواند. حضور من نماز نداشت. به دلش نمی چسبید.

یک روز عصر من آمدم خوابگاه و سردم بود. باد غریب کش آذرماه می آمد. دختر شماره چهار تازه چای دم کرده بود. برای من هم یک لیوان ریخت. مثل دو دختر هجده ساله با هم حرف زدیم. از کتابها. از پسرهای هم کلاسی. از کنکور. از کفشهای من که آیا راحتند. از خواهر و برادرهایمان. از آرزوها. هر دو محتاط حرف می زدیم. من قسمتهای را که می دانستم برای او زننده است سانسور می کردم . او هم همانطور. ما در آن چهار سال دوستان خوبی شدیم. فهمیدیم خیلی بیشتر وجه مشترک داریم تا وجه تفاوت. با هم خندیدم. درس خواندیم . از خواستگارهای دختران سه و چهار شنیدیم و از دوست پسران من و شماره دو گفتیم. ماه هر چهار تا چهار دختر دانشجوی مهندسی ایرانی بودیم و این بود که مهم بود. من دیگر دروغ نگفتم. دیگر نماز دروغ نخواندم.

کاش همه کشور را چهار سال می فرستادند خوابگاه. کاش این فاصله که امروز دره­ ای شده است از بین می رفت. که منطقه های زندگی ما خط نمی کشید بین ما. که دسته بندی نمی­شدیم به “بچه سوسول” و ” بچه بسیجی” . همه این­ها کاش است. دیروز که سنگها را به دست سبزها دیدیم ترسیدم. ما و آنها شده ایم. منِ ” سبز” نمی خواستم خونی از دماغ کسی بریزد. آرزو می کردم در راهپیمایی سکوت بودم. من نمی گویم لنگش کنید. می دانم که شش ماه است خورده اید و سکوت کرده اید. می دانم زندان رفته اید. می دانم آنها که باورشان داشته اید را پشت میله ها دیده ­اید یا پشت میزهای اعتراف. می دانم دادتان بجای نرسیده است. کشته هایتان به قاتلهای فرضی نسبت داده شده است. زخم تجاوز بر تن دارید و مهر اجباری سکوت بر لب. عکس فرزندان شهیدتان را از دیوار کنده اند بی انکه کسی مجازات شود. یا حتی حکم پیگیری صادر شود. می دانم خسته اید. جای باتوم درد می کند. چشمهایتان می سوزد. سنگ برداشته اید چون می خواهید عاجزانه ندوید. همه را می دانم و دیده ام. گریسته ام. ولی حق بدهید که گریه کنم از غصه. دل است دیگر می گیرد. می گیرد برای سکوت ما که به سنگ تبدیل شد. برای سنگرهایی که ساخته شد. برای جملاتی که در فرند فید می خوانم. از برادران شماره چهار که ما را اغتشاش گران می خوانند. که انتحاری شده اند. من باور دارم که زیبایی در تفاوت است. در همزیستی ما چهار تا در یک اتاق. من این جمله ی یا شکل من باش با هِررری را دوست ندارم. من خیلی دلم گرفته است.

+

.


گفته شده این روزها از دست هر کس ( دوست و آشنا و فامیل و همسایه و استاد و رئیس و ...) عصبانی شدید، ناسزاهایتان را فروخورده، در عوض بگویید مرگ بر دیکتاتور
حالا من الان:
مرگ بر دیکتاتور
.

شهر من

من عاشق خیابان های تهران بودم
عاشق آسفالت های سیاه و موزاییک های شکسته و جدول های لب پر دود زده و جوب های پهن و موش های چاق و تاکسی ها و سطل آشغال ها و ترافیک و دست فروش ها و ...
من عاشق پاساژ گیشا بودم و پارک دانشجو و تالار وحدت و خیابان انقلاب و کتاب فروشی هاش
من عاشق میله های سبز دانشگاهمان بودم و در پنجاه تومنی، من عاشق آن حوض بزرگ وسط حیاط، عاشق ساختمان های هنر و ادبیات و علوم و پزشکی، عاشق فنی خودمان، من عاشق کتابخانه مرکزی با آن همه نسخ خطی اش..
من عاشق بوفه، من عاشق لبخند همکلاسی هام، من عاشق اردوها، عاشق کنسرت ها، عاشق کایت هوا کردن ها، عاشق چمن نشینی ها، من عاشق دوستی ها، لجاجت ها، عاشق شدن ها، فارغ شدن ها، من عاشق خر خوانی های شب امتحان، من عاشق کنفرانس چت های شبانه، من عاشق تولد بازی ها..
من عاشق بام تهران، نان سنگک، گردوی تازه، من عاشق جاده هراز، تاب بازی، لیس های نوبتی بستنی، من عاشق کافه های تهران بودم
من عاشق آدم ها و ساختمان ها و تونل ها و زیرگذرها و خیابانها... من عاشق تهران، من عاشق ایران..
من عاشق تمام خنده های از ته دل بودم، من عاشق بی خیالی، عاشق خوشبختی..
من عاشق خوشبختی مان بودم که
قدرش را شاید ندانستیم

حالا ماییم و گره مشت ها و فشار بغض ها و سکوت
ماییم و گرد مرگ، رنگ خون
ماییم و آتش، تیر، چماق
ماییم و ما و
اشک هایی که طعم شور تنهایی دارند
ماییم و
ما و
...
.

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

حروف کوچک

اول اسمت را هیچ وقت با حرف بزرگ نمی نویسم. تیز می شود آخر. می بُرَد. یک جور بدی زمخت و زننده می شود. می ترسم ازش
اسمت را با حروف کوچک دوست تر دارم. نرم است. آرام است. مهربان است. اسمی می شود که من دوست دارم.
تویی می شوی که مال من است
که مال من بود
.

کار خیر

خب امروز صبح من و دوست جان، بعد از پیاده روی و ورزش صبحگانه، در کوچه پس کوچه های سعادت آباد به دنبال نان بربری می گشتیم...
که با نیت خدمت به خلق، پیرمردی را که لاغر مردنی، که کج و معوج، که عصا، که گوش های سنگین.. که با دست علامت داد که سوارم کنید را، سوار کرده، پرسیدیم: پدر جان تا کجا می روی؟
بعد پیرمرد طوری که انگار سوار آژانس بوده باشد: پاساژ گلستان!
خب گفتن ندارد که مسیرمان اصلا آن سمت و سو نبود اما چشممان کور، مسیرمان را عوض کرده، روبروی پاساژ ایستادیم.
پیاده نشد!
دوست جان بلند شد و در را برایش باز کرد که: پدر جان همین جاست!
پیرمرد: نه. من می خوام برم پاساژ گلستان!
حالا پیاده می شد مگر؟؟؟؟
خلاصه به هر زبانی بود پیاده اش کردیم و ناگفته نماند که آنچنان مبهوت به اطرافش نگاه می کرد و آنچنان بی جان بود که فکر کنم همان جا بیافتد بمیرد
حالا از وقتی آمده ام خانه همه اش عذاب وجدان دارم که اگر بمیرد؟؟
خدایا می شود نمیرد یعنی؟؟؟؟
.

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

شده تا به حال آدم ها به خاطر قوانین خود گذاشته شان بی هوا درهایشان را به رویت ببندند؟

نه اینکه فکر کنید بهم بر نخورده و شاخ در نیاورده ام و چه و چه و چه
اما بیشتر از آن
دلم
برایش
سوخت

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

کلمه لال است

آدم‌ها، يعنی آدم‌بزرگ‌ها، يعنی نه آدم‌بزرگ‌های دنيای واقعی، آدم‌بزرگ‌های همين ولايتِ خودمان، بايد، بايد، بايد بلد باشند آدم وقت‌های قهرکرده‌گی برنمی‌دارد موبايل‌اش را خاموش کند. اصلن موبايل خاموش کردن خر است و کار زيرِ هيژده‌سالانه‌ای‌ست. خاموش کردنِ موبايل يعنی من رفته‌ام توی غار. يعنی بگذاريد پنج دقيقه برای خودم باشم. بعد، بعد از پنج دقيقه بياييد دم در غار دنبالم. آخر پدرِ من، غاری که ويزا می‌خواهد و گرين‌کارد می‌خواهد و بيليت هواپيما می‌خواهد و چه و چه، آدم چه‌جوری با کدام وسيله‌ی نقليه‌ی ديجيتال‌ای پاشود بيايد دمِ درش خو!

به نظرم قهرِ ال-دی بی‌چاره‌ترين کار دنياست. بس‌که تاچ ندارد و بغلِ يواش از پشت ندارد و سکوت توی بغل ندارد و لُپ ندارد و دماغ توی يقه ندارد و اصلن هيچ کوفت ديگری ندارد که بشود بی‌کلمه حل و فصل‌اش کرد. کلمه؟ کلمه خر است اين‌جور جاها، به‌خدا
+
.

فرهیختگی

گاهی آدم دلش می خواهد خودش را امتحان کند ببیند چقدر فرهیخه است
.

مگر چند نفر هستند کسانی که بتوانی رک و پوست کنده بهشان بگویی ایمیل های فُرواردی شان را نخوانده پاک می کنی و ازت دلخور نشوند هیچ
بعد باز هم هی برایت ایمیل بزنند و تو هی پاکشان کنی و یک لبخند یواشکی روی لبهات بنشیند
.

خیابان های تهران

بعد فکر کن شب باشد
باران نم نم باشد
.

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شب یلدا

هرچه پاییز شور است و بارانی، زمستان بی مزه و یخ
..
شب یلدا را من به سوگ می نشینم هرسال. شب یلدا را دوست دارم تا صبح اشک بریزم
بر پاییزی که تمام می شود
.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

آهنگ تو

من آدم آهنگینی هستم کلا. یعنی خیلی وقت ها به لحن کلام ها عاشق می شوم
آهنگ کلام، آهنگ نگاه، آهنگ قدم ها، خطوط نرم شانه های پهن
در عوض در مقابل چشم های درشت با مردمک های سیاه و نگاه های تیز و عضلات درهم پیچیده و حرف های خیلی رک و پوست کنده و بوسه های ناگهان و .. رَم می کنم. می کِشم کنار. پناه می گیرم جایی. پنهان می شوم
من باید آرام آرام، کم کم، آهنگ وجود کسی را بشنوم. باید زمان باشد، دوستی باشد، باید نرم باشد. باید از تکه کلام ها، از اخم های گاه به گاه، از سکوت ها، بله از سکوت ها شروع شود. عاشقی باید ازجایی شروع شود که آرام و بی هیجان باشد. باید امن باشد، باز باشد،
.
با تو من سکوت می شوم
با تو آرام
می خواهم هم آهنگِ هم شویم
.

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

حافظ

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود/ وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سرِ مستی دگر با شاهد عهد شباب/ رجعتی می خواستم لیکن طلاق افتاده بود
در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر/ عافیت را با نظر بازی فِراق افتاده بود

نیمه پنهان

موسیقی بهتر و ساده‌تر بیان می‌کند، ولی من کلمات را ترجیح می‌دهم؛ همچنان که به جای گوش‌کردن هم خواندن را ترجیح می‌دهم. من سکوت را بیشتر از صدا دوست دارم. خیالی که توسط کلمات ساخته می‌شود در سکوت می‌زاید. یعنی غرش و موسیقی نثر در سکوت پدید می‌آید.

ده گفت‌وگو/ ...از گفت‌وگو با ویلیام فاکنر/ احمد پوری
+
.

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

آنچه گذشت

حفظ هر رابطه‌ای انرژی می‌خواهد و خلاقیت. رابطه اگر راهش دور باشد تلاش مضاعف می‌خواهد و خلاقیت صد چندان. فضا و زمان تان که یکی نباشد، باید فضا بسازی، باید اول صبح بگویی شبت بخیر و توهم کنی برف شبانه را در یک ظهر داغ. باید حواست به وضع هوا باشد که یادت نرود سفارش شال و کلاه کنی. حواست به ساعت باشد که کی بخوابد و بیدار شود. عاقلیتی می‌طلبد که سم عاشقیتت است.

دیگر لمس نیست، نگاه نیست. تو هستی و سی و دو حرف و کلماتی که باید بدانی کلمات تواند. خودت را باید بشناسانی در خلال حروف بهم چسبیده. وام گرفتن از شعر و کتاب و فیلم زود لو می رود. باید خودت باشی. خودت را باید دوباره پیدا کنی در خلال کلمات. باید بدانی کدام حرف، کدام کلمه تب تو را نشان می‌دهد. کدام کلمه نیازت را. سکوت خطرناک است. نگاهت نیست که معنایش کند. دستانت نیست که آتش بزند بر تنش وقتی لبانت بسته است. باید کجا سکوت کردن را دوباره بنویسی برای خودت. جملاتت باید عین موسیقی باشند. بدانی کجا شروع کنی، کجا به اوج بروی و کجا تمامش کنی. لب‌هایت چسبیده به لاله گوشش نیست که نفسش را بند بیاوری،‌ دست‌هایت نیست که برقصاندش و چشم‌هایت نیست که همه نیازت را داد بزند. تو می‌مانی و عشق بازی با سی و دو حرف و تنی با تشنگی مدام
+
.

گاهی باید دست آدم ها را گرفت و از دنیای مجازی کشیدشان بیرون. بعد این باید اش خیلی مهم است.
یعنی می خواهم بگویم دوستی می تواند برسد به جایی که مجازیَت خرابش کند. همین مجازیتی که قبل تر شاید پرو بال بوده برای دوستی. مجازیتِ صِرف. یعنی طوری که انگار یک پیمان ناگفته بسته باشید که طرف باید مجازی بماند. که اصلا آغاز اعتماد از همانجا بوده، ستونِ دوستی. از همان چشم در چشم نشدن، همان بودن های بی اثر، بی رد پا؛ بودن های مجازی.
بعدتر اما می رسید به جایی که اعتماد هست، دوستی هست، دیگر طرف آدمِ دنیای شماست.
آدمی که شاید دلتان بخواهد یک عصر پاییزی را با او بگذرانید
هوم؟
.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

ترسیدی؟

کلا خوشم میاد از پسرها را ترساندن
طوری که دلشان در سینه بلرزد
.

پسندیدم

درسته مشکل پسندم
ولی وقتی بپسندم، دیگه پسندیدم
.

منطقی باشیم

وقتی بیت امام حمایت ضمنی خود را از جنبش سبز نشان داده اند، چرا باید کسی عکس خمینی را پاره کند؟
والا
.

لحظه

یک لحظه‌هایی هست در زندگی‌ات، که خوب‌اند. که می‌دانی خوب‌اند
و کار دیگری از دستت برنمی‌آید جز این دانستن
می‌دانی چه می‌خواهم بگویم؟ می‌خواهم بگویم نشستی روبه‌رویش، و یک جور ساده‌ای خوشبختی. امنی. آرامی
و می‌دانی که این موقتی‌ست. عاریه‌ست. مثل خوشبختی تا دوازده شب سیندرلاست. دوازده تا دنگ و دونگ، و تمام
می‌دانی و کاری ازت برنمی‌آید جز این دانستن. توی چشم‌هاش نگاه کردن، شانه بالا انداختن و لبخند خل‌خلکی زدن که همین است زندگی، که دو دستی همین لحظه را چسبیده‌ام، حواسم به‌ش هست، بعدش را چه باک
...
بعدش؟ هاه... بعدش
بعد یک کلمه‌ی ساده نیست. خیال نکن که یک بار اتفاق می‌افتد و می‌رود پی کارش
بعدش هزار بار تو به یاد آن قبل‌ترها می‌افتی. هزار بار یاد گذشتن، تمام شدن
بعدش زندگی‌ات تبدیل می‌شود به مراسم هفته‌گرد و ماه‌گرد و سالگرد آن لحظه‌ی خوب
اصلا می‌دانی شوخی زننده‌اش کجاست؟
این که باز خود بی‌گناهت را به دادگاه می‌کشی که کاش بیشتر بودم توی آن لحظه، کاش محکم‌تر، طولانی‌تر می‌فشردمش به آغوش، کاش بیش‌تر بی‌هوا می‌گفتم دوستش دارم
.این جوری‌ست که همیشه لحظه کوتاه است، کم است، حتی اگر وقت اتفاق افتادنش حواست به همه‌ی این کم و کوتاه و یگانه بودنش باشد
..
...
یک لحظه‌هایی هست در زندگی‌ات، که اسمش را می‌شود بگذاری اوج، قله
پذیرفتن این اوج‌ها، شجاعت می‌خواهد، اگر بدانی که باقی لحظه‌های عمرت، بازمانده‌های روزت، هر چه هم خوب، می‌شوند دامنه‌ی این قله
اگر بدانی که داری زندگی‌ات را دچار قیدهای زمان می‌کنی، قبل و بعد
...
حالا بیا و بگو قله‌های بلندتر هم هست، اگر همتت بلند باشد
بیا و بگو از این دامنه که پایین رفتی، سرت را بالا که بگیری، قله‌‌ی تازه‌ای هست برای دست رساندن، ایستادن و آن پایین را، راه آمده را با کیف تماشا کردن
بیا و بگو راه تمام نشده، من هم آرام سر تکان می‌دهم به لبخند کمرنگ، که بله، تو راست می‌گویی
+
.

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

بعضی شعارها

تلویزیون روشنه. صدای خانم های بسیجی میاد که با مشت های گره شده:
خامنه ای خمینیه
خامنه ای خمینیه

آخه خودتون قضاوت کنید
من هیچی نمی گم
.

جوراب پشمی

محققان اعلام کردند که پوشیدن جوراب پشمی هنگام خواب، آرامش بخش است.
با شلوار جینِ تنگ، ساعت و انگشتر، سوتین سفت، بالش بد، بلوز یقه اسکی و چراغ روشن توانسته ام بخوابم، حتی خوب هم خوابیده ام؛ اما با جوراب؟؟
.

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

بعضی جاها هست در زندگی که آدم باید چشم ها را ببندد و خودش را رها کند. یعنی می خواهم بگویم یک جاهایی باید بی کله بود. یک جاهایی منطق را باید بوسید و گذاشت کنار. باید تصمیم گرفت. باید پای تصمیمه ایستاد. مثلا حوضچه آب سرد بعد از سونا. دیدی بعضی ها می ایستند بالای پله ها بعد نوک انگشت شست پاشان را آرام می کنند در آب و می گویند سرده! بعد از کلی دو دو تا چهارتا و شمردن ضربان قلب و احتساب اختلاف دمای بدن با آب و پوووووف.. تازه یک پله می آیند پایین و آب می رسد به قوزگ پاشان
من اما آدمی هستم یکهو. که چشم ها را می بندم از لذت و می پرم وسط آب و طوری می پرم که کف دست هام برسد به کف حوضچه. که بعد از ده ثانیه که سرم را می آورم بالا همه چشم ها بهت زده و دهن ها بازمانده باشد که نکند دختره فرو رفته در چاه! ه
که بعدترش که می آیم بیرون تمام پوست تنم سرخ باشد و بسوزد. که نفهمم از سرما می سوزم یا از گرما
.
بعد: بیا حوضچه آبِ سردم باش
.
دوست نیست که لامصب، چارپایه ست
هنوز جمله از دهن آدم درنیومده میگه: آره آره، میام
.
هرروز لباس های کتک خوری مان را می پوشیم می رویم دانشگاه
مملکته داریم؟
.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

چند شب پیش خواب تو را می دیدم. بعد توی خواب هم همین طور بودیم که حالا هستیم. نه دوست، نه دشمن. فقط بودی. در آن حاشیه های پررنگِ خوابم، واضح و روشن می دیدمت. زیر چشمی نگاهت می کردم که نفهمی. زیرچشمی نگاهم می کردی که نفهمم. حرف نمی زدیم با هم اما هشیار بودیم به بودنِ دیگری
صبح که بیدار شدم مادربزرگ گفت دیشب خیلی خوب خوابیدی.
من پرسیدم: جان؟ دیشب؟
مادربزرگ: آره مادر. بعد از مدتها دیشب خوب خوابیدی. خیلی خوب و آروم. شب های دیگه زیاد تقلا میکنی. پهلو به پلهو میشی، بالشت رو از بالای تخت پرت میکنی، پتو رو صد بار می زنی کنار، گاهی حرف می زنی با خودت.. دیشب اما آرومِ آروم، مثل یه بچه خوابیده بودی. یه جوری که دلم نمی یومد چشم ازت بگیرم. نماز شبم داشت دیر می شد
بعد من زیر لب: کثافت. هنوز هم با تو آرامم
.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

دیدی بعد از هر مهمونی تا چند روز شَست پای آدم بی حسه؟
.

عید

ساعت شش و نیم صبح!
تلفن خانه مادربزرگ زنگ زد.
مثل قِرقی پریدم گوشی را برداشتم. معمولا در خانواده ما وقتی کسی نیمه شب می میرد، صبر می کنند حدود ساعت 6، 7 صبح به بقیه خبر می دهند.
البته من کلا آدمی نیستم که بد به دلم راه بدهم، اما خب، این موقع صبح تلفن خانه مادربزرگ..
حالا فکر کن گوشی را برداری ببینی یکی از دوست های مادربزرگ است و می خواهد تبریک روز عید بگوید
.
مملکته داریم؟
.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

چینی

رژیم مثل ظرف چینی می مونه
اگه بشکنه دیگه شکسته
.

لرز

دیشب من لرز کرده بودم
از آن لرزهای بی وقفه، لرزهای مدام، از آنها که آرواره را هم می گیرد، آنقدر که پله ها را دویدم تا خانه مادربزرگ که آتش شومینه اش همیشه زیاد است. من اما دیشب گرم نمی شدم هیچ. پوستم می سوخت از هرم آتش اما می لرزیدم هنوز.
بعدترش زیر لحاف، کنار بخاری من می لرزیدم همچنان. از آرواره گرفته تا شانه ها.
لرز آمده بود. لرز نمی رفت.
به گمانم،
مرگ هم باید چیزی شبیه به لرز باشد
.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

دویدم و دویدم

بعضی مردها هستند که آدم در کنارشان زن تر می شود
بعضی مردها هم هستند در عوض، که اصلا می کُشند هر آنچه زنانگی که در آدم هست. بس که خودشان می نشینند در نقش زن بودن. بس که سکوت هایشان جانکاه می شود؛ بس که نمی دوند؛ بس که می دوانند و می دوانند و می دوانند، که اصلا فرصتی نمی ماند برایت تا گاهی گم و گور شوی. فرصتی نمی ماند برای بعضی مکث هات، برای بعضی ندیدن هات، بعضی دیر شنیدن هات. فرصتی نمی ماند که زن باشی در کنارشان، که سوزنِ پرگارشان شوی؛ که بنشینی و بدوانی
بعد اگر دوستشان داشته باشی، مدتی می دوی باهاشان، می دوی تا داشته باشی شان. اما اینجاست که می بینی بودنشان انگار یک چیزی کم دارد. که او هست، صدایش، نگاه اش، آغوش اش.. اما هنوز چیزی کم است. راضی نیستی. شاد نیستی. خوشبخت نیستی. چون زنانگی ات کمرنگ می شود. چون دویده ای. چون خسته ای از دویدن. چون او خسته می شود از ندویدن.

بالاخره یک روز یک زن باید بردارد برایشان بنویسد که دواندن نقشِ مردانه نیست.
که رهایم کن
تا بدوانم ات
.