روزی که رفتم خوابگاه هیجده ساله بودم. چهار نفر بودیم در یک اتاق کوچک.
اول. من با پیشینه ای از خانواده بی حجاب. مردان شلوارک پوش. مهمانیهای مختلط. الکل. مسافرت دختر جوانی چون من بدون پدر و مادر به شمال. ابروهای برداشته شده . موسیقی. خانه شهرک غرب. دوست پسر. کانال V. خیابان ایران زمین گردی. پینک فلوید و متالیکا. مایو. زنان سیگاری.
دوم . دختر دیگر تهرانی ساکن شرق تهران بود. او هم پیشینه اش بی حجابی داشت. نماز داشت. عروسی مختلط داشت. زیر ابروی تمییز با حفظ میان ابرو داشت. با مزاحم تلفنی حرف زدن داشت. روزه داشت. نذر داشت. خواستگار داشت. احترام به بکارت داشت. ترانه های مختاباد داشت.
سوم .ساکن دیگر اتاق دختری بلند قد و یزدی بود. او دو چادر گرانقیمت کرپ داشت. نماز داشت. افطاری بعد از نماز داشت. کتاب مفاتیح داشت. ابروهای پر مشکی داشت. مهمانی زنانه و روضه و سفره داشت. نگاه زیرزیرکی به دوست برادر داشت. چادر نماز داشت. همیشه وضو داشت. جهزیه آماده داشت. صدای خوشی داشت که وقتی ظرف شستن افتخاری را زمزمه می کرد.
چهارم . دختری از قم بود که یک برادر شهید داشت. یک شوهرخواهر معمم داشت. عکس آیت الله خمینی داشت. چادر و مقعنه بلند مشکی داشت. نمازهای مستحبی داشت. به نجاست و آب کشیدن معتقد بود. حج عمره داشت. صدای خوش تلاوت داشت.
من و دختر چهارم کابوس یکدیگر بودیم . در ذهن هیجده ساله او، من همان نجاستی بودم که روابط نامشروع داشت. که دنیا را به گند می کشید. که حیوان بود. در ذهن هیجده ساله من او دیو بود. دیوی که قدرتی داشت که حکومت به دستش داده بود. من باید از او می ترسیدم. او قلب نداشت. او می خواست مچ من را بگیرد و مرا از تحصیل محروم کند. او سنگدلی بود که به پشتیبانی برادر شهیدش دانشگاه قبول شده بود. دختر دو و سه هم بین ما بودند.
شاید دو ماه هر کدام غذای خودمان را خوردیم. به هم سلام سرد کردیم. من به اجبار و تظاهر روزی دوبار جلوی شماره سه و چهار خم و راست شدم. یواشکی در دستشویی آرایش می کردم و به خودم که شهرستان قبول شده بودم فحش و لعنت می دادم. دختر شماره چهار هم بخاطر حضور من در اتاق فقط در نمازخانه نماز می خواند. حضور من نماز نداشت. به دلش نمی چسبید.
یک روز عصر من آمدم خوابگاه و سردم بود. باد غریب کش آذرماه می آمد. دختر شماره چهار تازه چای دم کرده بود. برای من هم یک لیوان ریخت. مثل دو دختر هجده ساله با هم حرف زدیم. از کتابها. از پسرهای هم کلاسی. از کنکور. از کفشهای من که آیا راحتند. از خواهر و برادرهایمان. از آرزوها. هر دو محتاط حرف می زدیم. من قسمتهای را که می دانستم برای او زننده است سانسور می کردم . او هم همانطور. ما در آن چهار سال دوستان خوبی شدیم. فهمیدیم خیلی بیشتر وجه مشترک داریم تا وجه تفاوت. با هم خندیدم. درس خواندیم . از خواستگارهای دختران سه و چهار شنیدیم و از دوست پسران من و شماره دو گفتیم. ماه هر چهار تا چهار دختر دانشجوی مهندسی ایرانی بودیم و این بود که مهم بود. من دیگر دروغ نگفتم. دیگر نماز دروغ نخواندم.
کاش همه کشور را چهار سال می فرستادند خوابگاه. کاش این فاصله که امروز دره ای شده است از بین می رفت. که منطقه های زندگی ما خط نمی کشید بین ما. که دسته بندی نمیشدیم به “بچه سوسول” و ” بچه بسیجی” . همه اینها کاش است. دیروز که سنگها را به دست سبزها دیدیم ترسیدم. ما و آنها شده ایم. منِ ” سبز” نمی خواستم خونی از دماغ کسی بریزد. آرزو می کردم در راهپیمایی سکوت بودم. من نمی گویم لنگش کنید. می دانم که شش ماه است خورده اید و سکوت کرده اید. می دانم زندان رفته اید. می دانم آنها که باورشان داشته اید را پشت میله ها دیده اید یا پشت میزهای اعتراف. می دانم دادتان بجای نرسیده است. کشته هایتان به قاتلهای فرضی نسبت داده شده است. زخم تجاوز بر تن دارید و مهر اجباری سکوت بر لب. عکس فرزندان شهیدتان را از دیوار کنده اند بی انکه کسی مجازات شود. یا حتی حکم پیگیری صادر شود. می دانم خسته اید. جای باتوم درد می کند. چشمهایتان می سوزد. سنگ برداشته اید چون می خواهید عاجزانه ندوید. همه را می دانم و دیده ام. گریسته ام. ولی حق بدهید که گریه کنم از غصه. دل است دیگر می گیرد. می گیرد برای سکوت ما که به سنگ تبدیل شد. برای سنگرهایی که ساخته شد. برای جملاتی که در فرند فید می خوانم. از برادران شماره چهار که ما را اغتشاش گران می خوانند. که انتحاری شده اند. من باور دارم که زیبایی در تفاوت است. در همزیستی ما چهار تا در یک اتاق. من این جمله ی یا شکل من باش با هِررری را دوست ندارم. من خیلی دلم گرفته است.
.
۱ نظر:
=d> ali bud!
ارسال یک نظر