جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

درد دارد یعنی؟

آدم همیشه که توی کوکِ آسمان نیست. که حواسش باشد که حالا هوا ابری ست. که حدس بتواند بزند باران را، برف را..
گاهی هم مثل امروزِ من برف آدم را غافل گیر می کند. که یعنی یکهو می بینی که پوووووف، آسمان غوغاست . که یک عالمه دانه ریز سفید می چرخد، که چه تندتند می چرخند، که چه آرام آرام می نیشنند روی زمین. که یکهو برق می زند چشم هام و یک لبخند گنده بی هوا می نشیند وسط صورتم، که ناغافل روی نوک پاهام می روم
بالا، که بهتر ببینم، بیشتر.
بعد؟ برف را نگاه می کنم و فکر می کنم به کسانی که دیروز زمین را از زیرپای عزیزانشان دزدیدند تا در همین آسمان بمانند، در همین آسمان بمیرند.. فکر می کنم که حالا آنها حتما اشک می ریزند
همراه این برف. که حالا حتما دلخورند از آسمان..
باز فکر می کنم به کسانی که در نوبت اند، در صف اعدام، که محکم؟ با سرهای بالا؟ با سینه های ستبر؟ نمی دانم با بغض یعنی؟ نمی دانم حالا این برف درچشم آنها چه جور برفی ست؟ نمی دانم غوغای آسمان با دل آنها چه می کند. نمی دانم وقتی بخارِ نفس هاشان را در این هوای سرد می بینند.. درد دارد آیا؟ نمی دانم وقتی می پرسند از خودشان که به چه گناهی.. درد دارد آیا؟ نمی دانم آسمان هنوز هم آنها را به یاد خدا می اندازد؟.. نمی توانم حدس بزنم حالشان را.
دوست ندارم این برف را
دوست ندارم این زمستان را
دوست ندارم این سال را
این جا را دوست ندارم
.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

برفم بود برفای قدیم

میثاق گفت...

میترسم سکوت این روزهام، فردا به یه باری تبدیل بشه که زیرش له بشم
ای کاش آزاد بودم
ای کاش شجاع بودم
ای کاش نبودم

سبا گفت...

وای... وای. از این جا می ترسم. گاهی از بزرگترین کابوس هام هم بزرگ تر میشه...