سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

یادگاری

مامان از انبار می آید بیرون.
به پهنای صورت اشک می ریزد
چند قلاب بافی ظریف می دهد دستم. یک رو میزی، یک طِلِ سر، یک جا عینکی بافتنی
به زحمت می گوید: این ها یادگارهای اوین است. برای شماها نگه داشته بودم این همه سال.
یک لبخند تلخ روی لب هام می نشیند: با چی می بافتین؟
اشک هایش را با دو دست از صورتش پاک می کند:
نوک سوزن ته گرد رو خم می کردیم
صورتش دوباره پر از اشک می شود. حواسم به رومیزی ست. طِل را می گذارد جلویم: اینو همین جور بافتم که تو دستبند می بافی
یاد دستبندی افتادم که حالا توی کشوست. فکر کردم لابد یک روز با اشک، دستبند را می بندم دور مچ دخترم، می گویم این را روز عاشورای سال 88 بافتم. روزی که مردم در خیابان کشته می شدند و من مثل تمام روزهای وحشی آن سالها، دلتنگ بودم برای عشقی که قبلتر به دوستی داشتم. دلتنگ بودم برای بی خیال پرسه زدن هامان در خیابان، برای گپ های معمولی، اخبار معمولی، برای زندگی معمولی. برای زیبایی زندگی معمولی دلتنگ بودم.
بعد او می پرسد: برای دوستت بافتی؟
من حتما اشک هام را با دو دست پاک می کنم و با سر اشاره می دهم که آره
او حتما دیگر چیزی نمی پرسد
.

۲ نظر:

مهرداد شهابی گفت...

منی که خواننده وبلاگ (با لبخند) : ـ
خیلی قشنگ بود رعنا... هر وقت حوصلت کشید دوباره بنویسش به نیت داستان... ـ

منی که دوست (دلگیرانه) : ـ
در امتداد دلهره روزهای سخت
دستی که توی دست شما درد می کند
هی فکر می کند که چه اندازه می شود
مچ بند روی...دست شما درد می کند

منی که فرزند ارشد (خسته) : ـ
شانه هایی که همیشه درد می کنند... ـ

R A N A گفت...

به مهردادی که خواننده: باشه حتما. باید حسش بیاد. احتمالا بیست و دوی بهمن!!! :(
.
به مهرداد دلگیرانه: اومدی ایران یه دستبند برات می بافم :)
.
به مهردادی که ارشد:
ما موفق تریم
:P