پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

پنج‌شنبه‌ها در خانه ما روزِ خوبی‌ست

یک روز پنج‌شنبه از خواب بیدار می‌شوم، بابا چای حاضر کرده. من خواهرم را بیدار می‌کنم. چهارتایی صبحانه می‌خوریم و بابا از اخبار بی‌بی‌سی می‌گوید. من اگر مطلب مرتبطی جایی خوانده باشم اضافه می‌کنم. بعد از صبحانه تا چند ساعت هرکس پی کارهای شخصی خودش است.
کامپیوترم را روشن می کنم. به گودر سر مي‌زنم. اگر چیزی درذهنم باشد در وبلاگم می‌نویسم. بعد حمام می‌کنم. شلوار مخملي مشكي‌م را مي‌پوشم و بلوز یقه اسکی سبزم را. چون سردم می‌شود، ژاکت آبی آسمانی یقه هفتم را هم رویش می‌پوشم و دکمه‌هاش را تا نصفه می‌بندم. موهایم را رو به بالا شانه می‌زنم و همه را گوجه می‌کنم پشت سرم. سنگ‌های رنگی بافته شده میان موهام را می‌اندازم جلوي شانه چپم. برای خودم چای سبز دم می‌کنم و ماگ قرمز به دست، می روم سراغ قفسه لاک‌هام.
یکی از لاک‌های بنفش را بر می‌دارم. نمی‌دانم چرا بیشتر دوست دارم لاک پاهایم بنفش باشد. شاید چون زیاد لاک بنفش دارم. شاید هم رنگ مناسب دیگری برای پاهام ندارم. شاید چون رنگ بنفش را دوست‌تر دارم. البته من همه رنگ‌ها را دوست‌تر دارم. اما بعضی رنگ‌ها مرا دوست ندارند. مثلا؟ همین رنگ آبی آسمانی، یا سبز چمنی. یا زرد. اما رنگ بنفش از آن رنگ‌هاست که مرا خیلی دوست دارد. رنگ قهوه‌ای هم. صورتی یخی هم شاید. یعنی بدجوری می‌نشینند روی پوستم. که یعنی هرکه ما را با هم می‌بیند می‌شود :
wow

لاکم را می‌زنم و ماگ قرمز را می‌گیرم دستم و پاهام را می‌گذارم روی میز وسط هال تا لاکم خشک شود.
پنج‌شنبه‌ها در خانه ما روز خرید است. هفته پیش به خرید لباس گذشت. من یک جفت بوتِ بلند طوسی خریدم. با یک شالِ موشی و یک شال سبز فیروزه‌ای
هفته قبل‌ترش مامان و بابا برای خرید کتابخانه رفته بودند. یک کتابخانه بزرگ چوبی برای هال می‌خواستند. پیدا نکردند! در عوض یک دست مبل راحتی خریدند. بابا غُر می‌زد که به جای کتابخانه، همه‌اش بوفه‌ی نمایش ظرف و ظروف بود. من گفتم سطح فرهنگ مردم افت کرده. این روزها کسی کتاب نمی‌خواند. کتاب نمی‌داند چیست. بابا از دوهفته پیش مدام این جمله مربوط به سطح فرهنگ را از من نقل قول می‌کند. امروز دوباره به قصد خرید کتابخانه شال و کلاه کردند. من گفتم باید سفارش بدهند.
آخرین بار که خانه‌مان را بازسازی کردیم، در یکی از اتاق‌ها، که حالا اتاقِ من است، یک کتابخانه توی کار نصب کردیم. یعنی یک جورخوبی که کتابخانه توی دیوار است. بعد يك كتابخانه خوبي‌ست كه بزرگ است، دلباز است، هشت قفسه دارد در چهار طبقه. اول فقط دو قفسه اش سهم من بود. اما کم کم که بزرگ‌تر شدم، که یاغی شدم، کتاب‌های مامان و بابا را دسته دسته گذاشتم جلویشان و کتاب‌های خودم را چیدم به جایش. حالا تمام آن کتابخانه سهم من است. خواهرم؟ همیشه موجود آرام و بی سرو صدایی بوده. یکی از طبقات کمدش را به کتاب‌هایش اختصاص داده. تازه او اصلا آدمِ کتاب خریدن نیست. اشتباه نکنید، آدم کتاب خواندن هست، آدمِ کتاب خریدن نیست. معمولا کتاب‌هایی را که می‌خواند قرض می‌گیرد. کتاب‌هایی هم که دارد بیشتر هدیه گرفته. اگر کتابی برای خودش بخرد باید دانست که این کتاب برایش خیلی خاص بوده. درعوض من عاشق کتاب خریدنم. اصلا عاشق اینم که یک عالمه کتابِ نخوانده توی کتابخانه‌ام داشته باشم. که اصلا به عشق همان‌هاست که زندگی می‌کنم. که خواندن‌شان را بعد از کارهای بزرگ زندگی‌م به خودم جایزه می‌دهم.
من دوست ندارم پنج‌شنبه‌ها مهمان داشته باشیم. اما مادربزرگم معمولا پنج‌شنبه‌ها مهمان دارد. من هیچ‌وقت پنج‌شنبه‌ها برای دیدن مهمان‌های مادربزرگ، به طبقه پایین نمی‌روم. درعوض عصرهای پنج‌شنبه را دوست دارم با دوست‌هام به خیابان‌گردی و کافه‌نشینی و گپ و چه و چه بگذرانم. مهمانی و تولد و این بساط‌های تا نیمه شبی را هم دوست‌تر دارم وسط هفته باشد. پنج‌شنبه‌ها روز هیجان نیست. روز آرامش است. روز زندگی‌ست
.

هیچ نظری موجود نیست: