من همیشه ایستاده ام. همیشه در مقابل بیماری سرسخت بوده ام. تا جایی که توانسته ام نادیده اش گرفته ام. به روی خودم نیاورده ام. همیشه خواسته ام باور کنم که بیماری بخشی از زندگی ست. و بهترین راه مبارزه با آن این است که در نقش بیمار ننشینیم. که با همه کس بازگویش نکنیم.
بعد وقتی می گویم بیماری، منظورم بیماری های کشنده نیست ها. منظورم این بیماری های مزمنِ چندین ساله است. که ذره ذره جانت را می گیرد، روح و روانت را به هم می ریزد، که به چشم هم نمی آید، مثلن؟ مثلن روماتیسم. که همان درد و ورم مفاصل بدن است. بعد تمام مفاصل ها، مفصل هم که می دانید کجاست؟ هرجایی از بدن که استخوانی به استخوانی وصل می شود. که یعنی بندبند وجود آدم درد دارد، کرخ است. یک طور کوفتگی بیست و چهار ساعته.
مثلنِ دیگر؟ حساسیت! از نوع ساده اش. عطسه و آب ریزش. بعد فکر کنید چندین ساعت از شبانه روز، که زمانِ مشخص هم نداشته باشد. می تواند کله صبح باشد. یا نیمه شب. یا سرجلسه امتحان. یا در عروسی دخترعمو. یا در مصاحبه شغلی. یا هر زمان دیگر. بعد تازه آدم می تواند سالها حساسیت داشته باشد.
خب با این بیماری ها کاری جز مدارا نمی توان کرد. نمی شود همیشه جارشان زد. می توان متهم شد به حواس پرتی و تنبلی و کرختی. می توان علت اش را برای همه توضیح نداد و قبول کرد که آدم بی تمرکزی ست و فلان و بهمان.
بگذریم.
تازگی ها از ناهنجاری دیگری رنج می برم. کابوس های شبانه و تپش قلب. قبل تر ها گاهی کابوس می دیدم، که با فریاد از خواب می پریدم یعنی. که روز بعدش تپش قلب داشتم مدام. حتی هفته بعدش
اما جدیدن فاصله کابوس ها نزدیک تر شده. سه شب گذشته پشت هم کابوس می دیدم. سه شب با صدای فریاد خودم بیدار شدم. شبها خوب نخوابیده ام. روزها خسته ام. تپش قلب دارم مدام. ساکت ام، وحشت زده ام. می ترسم از خواب دیدن. دیشب دلم نمی خواست بخوابم. می ترسیدم از کابوس. با دیازپام و الله و لبیک خوابیدم. با بغض. انگار بخواهند به زور بفرستندم به شکنجه گاه. مظلوم گوله شدم زیر پتو. حواسم به خودم بود که زود بیدار شوم. دستم روی قلبم بود که یعنی آرام بگیر. هه! خوابیدم، بیدار شدم. خوشحال بودم که خواب ندیده ام. آرام نشستم روی تخت، اما ساعت 3 صبح بود. ای کاش 8 شده بود خب. باید 3 ساعت دیگر می خوابیدم باز.. می ترسیدم خب.
دوباره خوابیدم و باز دوباره ساعت 5 با کابوس...
خسته ام
خسته ام
دلم خواب راحت می خواهد
بی دیازپام
بی کابوس
بی رویا حتی
.
بعد وقتی می گویم بیماری، منظورم بیماری های کشنده نیست ها. منظورم این بیماری های مزمنِ چندین ساله است. که ذره ذره جانت را می گیرد، روح و روانت را به هم می ریزد، که به چشم هم نمی آید، مثلن؟ مثلن روماتیسم. که همان درد و ورم مفاصل بدن است. بعد تمام مفاصل ها، مفصل هم که می دانید کجاست؟ هرجایی از بدن که استخوانی به استخوانی وصل می شود. که یعنی بندبند وجود آدم درد دارد، کرخ است. یک طور کوفتگی بیست و چهار ساعته.
مثلنِ دیگر؟ حساسیت! از نوع ساده اش. عطسه و آب ریزش. بعد فکر کنید چندین ساعت از شبانه روز، که زمانِ مشخص هم نداشته باشد. می تواند کله صبح باشد. یا نیمه شب. یا سرجلسه امتحان. یا در عروسی دخترعمو. یا در مصاحبه شغلی. یا هر زمان دیگر. بعد تازه آدم می تواند سالها حساسیت داشته باشد.
خب با این بیماری ها کاری جز مدارا نمی توان کرد. نمی شود همیشه جارشان زد. می توان متهم شد به حواس پرتی و تنبلی و کرختی. می توان علت اش را برای همه توضیح نداد و قبول کرد که آدم بی تمرکزی ست و فلان و بهمان.
بگذریم.
تازگی ها از ناهنجاری دیگری رنج می برم. کابوس های شبانه و تپش قلب. قبل تر ها گاهی کابوس می دیدم، که با فریاد از خواب می پریدم یعنی. که روز بعدش تپش قلب داشتم مدام. حتی هفته بعدش
اما جدیدن فاصله کابوس ها نزدیک تر شده. سه شب گذشته پشت هم کابوس می دیدم. سه شب با صدای فریاد خودم بیدار شدم. شبها خوب نخوابیده ام. روزها خسته ام. تپش قلب دارم مدام. ساکت ام، وحشت زده ام. می ترسم از خواب دیدن. دیشب دلم نمی خواست بخوابم. می ترسیدم از کابوس. با دیازپام و الله و لبیک خوابیدم. با بغض. انگار بخواهند به زور بفرستندم به شکنجه گاه. مظلوم گوله شدم زیر پتو. حواسم به خودم بود که زود بیدار شوم. دستم روی قلبم بود که یعنی آرام بگیر. هه! خوابیدم، بیدار شدم. خوشحال بودم که خواب ندیده ام. آرام نشستم روی تخت، اما ساعت 3 صبح بود. ای کاش 8 شده بود خب. باید 3 ساعت دیگر می خوابیدم باز.. می ترسیدم خب.
دوباره خوابیدم و باز دوباره ساعت 5 با کابوس...
خسته ام
خسته ام
دلم خواب راحت می خواهد
بی دیازپام
بی کابوس
بی رویا حتی
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر