كجا؟ پشت ميزهاي پلاستيكي بوفه دانشكده فني. با ليوان مقوايي چاي بازي مي كرد، بخار چاي ميچرخيد و زير سوراخ دماغش گم مي شد، بهم گفت: راستي ديشب داشتم فكر مي كردم چقدر با تو زندگيم عوض شده.
من دستهام سرد بود و بخار چاياش وسوسهام ميكردم. دست راستمو بالاي ليوان حركت دادم. پرسيدم: عوض شده؟ چه جوري يعني؟
ليوانش رو آروم آروم ميچرخوند. دستهاي من سرد بود هنوز. بخارش؟ داغ و مرطوب بود. ميچرخيد و ميشِست كف دستهام. گفت: يعني تو آدمو مياري روي زمين.
نگاهش به چهره من بود. دستمو آروم سُر دادم پايين. ديواره ليوان رو لمس كردم. دستش رو كشيد عقب. گفتم: هان؟! رو زمين يعني چي؟
بخار چاي داشت ميرفت هوا. ليوان رو كشيدم جلوتر. حالا بخار داغ و مرطوب ميشِست روي صورتم.
گفت: يعني با تو آدم يادش مياد لحظه لحظهاش رو زندگي كنه. يادش مياد كه پياده روي اجباري توي سرما هم زندگيه، كه توي صف ايستادن زندگيه، كه افتادنِ درس زندگيه، كه خريد، كه آشپزي، كه تميز كردن اتاق، كه نصفه شب كه بيدار شدي و خوابت نميبره، كه حسرتِ روزاي رفته، كه خوردن سوپ داغ توي سرما، كه خيابون گردي، كه حوضچه آبِ سرد، كه تنهايي، كه دلتنگي، كه موزاييكهاي شكسته، كه موشهاي توي جوي، كه اغتشاش، كه دستبند سبزي كه دونه دونه گره زدي، كه تپش قلب، كه آنفولانزاي خوكي، كه تب، كه لرز، كه كله پزي كثيف، كه درخت خرمالوي توي باغچه، كه كيفِ پول قديمي، كه تيشرت آبي نفتي، كه دستخطِ كج و معوج.. همهاش زندگيه. بس كه تو كلمه داري براي تك تكشون. بس كه احساس داري براشون. بس كه مي دونيشون، ميفهميشون..
حالا هم دستهام گرم بود، هم صورتم، هم گلوم.
ادامه داد: يعني مي خوام بگم، با تو آدم همه جاي زندگيشو ميشنوه، همه جاشو ميبينه
بلند شدم ايستادم. ليوان مقوايي رو مچاله كردم، با يه خنده موذيِ ليدي گاگايي گفتم: چايات رو خوردم
.
من دستهام سرد بود و بخار چاياش وسوسهام ميكردم. دست راستمو بالاي ليوان حركت دادم. پرسيدم: عوض شده؟ چه جوري يعني؟
ليوانش رو آروم آروم ميچرخوند. دستهاي من سرد بود هنوز. بخارش؟ داغ و مرطوب بود. ميچرخيد و ميشِست كف دستهام. گفت: يعني تو آدمو مياري روي زمين.
نگاهش به چهره من بود. دستمو آروم سُر دادم پايين. ديواره ليوان رو لمس كردم. دستش رو كشيد عقب. گفتم: هان؟! رو زمين يعني چي؟
بخار چاي داشت ميرفت هوا. ليوان رو كشيدم جلوتر. حالا بخار داغ و مرطوب ميشِست روي صورتم.
گفت: يعني با تو آدم يادش مياد لحظه لحظهاش رو زندگي كنه. يادش مياد كه پياده روي اجباري توي سرما هم زندگيه، كه توي صف ايستادن زندگيه، كه افتادنِ درس زندگيه، كه خريد، كه آشپزي، كه تميز كردن اتاق، كه نصفه شب كه بيدار شدي و خوابت نميبره، كه حسرتِ روزاي رفته، كه خوردن سوپ داغ توي سرما، كه خيابون گردي، كه حوضچه آبِ سرد، كه تنهايي، كه دلتنگي، كه موزاييكهاي شكسته، كه موشهاي توي جوي، كه اغتشاش، كه دستبند سبزي كه دونه دونه گره زدي، كه تپش قلب، كه آنفولانزاي خوكي، كه تب، كه لرز، كه كله پزي كثيف، كه درخت خرمالوي توي باغچه، كه كيفِ پول قديمي، كه تيشرت آبي نفتي، كه دستخطِ كج و معوج.. همهاش زندگيه. بس كه تو كلمه داري براي تك تكشون. بس كه احساس داري براشون. بس كه مي دونيشون، ميفهميشون..
حالا هم دستهام گرم بود، هم صورتم، هم گلوم.
ادامه داد: يعني مي خوام بگم، با تو آدم همه جاي زندگيشو ميشنوه، همه جاشو ميبينه
بلند شدم ايستادم. ليوان مقوايي رو مچاله كردم، با يه خنده موذيِ ليدي گاگايي گفتم: چايات رو خوردم
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر