پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

تکه گم شده پازل

من آدمِ عاشقی کردنم. عاشق تر بودن. من به عاشق ترها حسودتر بوده ام همیشه.
مثلا پسری بود که دوستم داشت، که زیاد، که از خیلی قبل تر از اینکه بشناسم اش حتی، که تک تکِ لباس های سال های پیش ترم را حفظ بود اول بار که حرف زدیم! پسری که عاشق تر بود. که یعنی از من آرام تر، مهربان تر، مطیع تر بود.
دوست شدیم.
چهار، پنج دوستِ صمیمی داشت. دو دختر، سه پسر. دخترها را سه چهار سال بود می شناخت. یکی شان، به نام ن، پیش تر دوستش می داشته. خواستم که تعریف کند. برایم گفت که ن. چطور عاشقی می کرده برایش، که چطور تک تک جمله های معمولی ش را به فال عشق گرفته بوده، که چطور انرژی می گذاشته، که چطور عذاب می کشیده، که چه همه می خواسته او را. همه را گفت برایم. بعد گفت که به چشم او هیچ وقت ن. بیشتر از یک دوستِ خوب نبوده. یک دوستِ خیلی خیلی خوب. بعد از دوست دخترهای قبلی ش گفت..
من هیچ وقت به دوست دخترهای دیگرش حسودی نکردم، به خیابان گردی هاشان، به کافه نشینی هاشان، به گپ هاشان، نگاه هاشان، بوسه هاشان.. من به ن. حسودی می کردم اما؛ حسودی می کنم هنوز هم. به عشقی که داشته و من نداشتم. به آن همه خواستن اش، به تنفر ناگزیرش از خودم حسودی می کردم. نفرتی که لبریز از عشق بود. عشقی که من نداشتم
از هم متنفر بودیم. هر کدام چیزی داشتیم که دیگری نداشت. پازل زندگی هردومان ناقص بود و هرکدام دیگری را مقصر می دانستیم.
آخرش؟ همه چیز به هم ریخت.
هیچ کدام به آنچه می خواستیم نرسیدیم،
هیچ کدام آنچه را که داشتیم حفظ نکردیم
.


هیچ نظری موجود نیست: