حالا بعد از اين همه سال بايد به رخم ميكشيدي؟ حالا در اين چت باكسِ فيلترشكنيِ فيس بوك، بايد از تلخي سالهاي پيشم گله ميكردي؟ ميدانستم كه هنوز نبخشيديام. كه نفهميديام. من تقاصش را پس دادم اما. باور كن.
آخر تو از منِ كودكِ نوزده ساله چه توقعي داشتي؟ من فاصله نميفهميدم چيست. من كلمه بلد نبودم آن روزها. من فقط بودن را ميدانستم از تو، از عشق. براي من رفتن، همان تمام شدن بود.
هيچ ميدانستي توِ آن روزها، پسركِ زيركِ حاضرجواب، با انگشتهاي بلندِ استخواني، با لبهاي گوشتي صورتي، با نگاهِ هشيار، با موهاي صافي كه هرگز روبه بالا نميايستاد، با صورت كشيده، با قدِ بلند... اولين پسري بودي كه دوستش داشتم؟ كه ميخواستمش، شايد هنوز تنها مردي باشي كه قبولش داشتم. دارم؟ حالا بايد ميان الفباي لاتين، با تاخيرها و حروفِ جا افتاده، به رخم بكشي كه آخرين بار كه صدايم را شنيدي پر از نفرت بودم؟ پر از كينه؟ حالا من چه بايد بگويم به تو. قصه شش سالِ پيش را با چه كلامي بازگو كنم برايت: سفر براي مسافر نويدِ خاطره است، براي مانده به جا سفره دلتنگي. خشكي چشمهايم از بدشگوني گريه نيست، مي ترسم روي ماهت تار شود... تو اما هنوز عصبي، ميپري ميان كلماتم كه: "جاي خالي داشتن سخت است، قبول. اما مسافر.. مسافر نبودهاي كه بداني تمام زندگيت را، داشتههات را، آدمهات را گذاشتن و رفتن يعني چه. نميداني وقتي خودت باشي و چمدانِ دستت يعني چه. نمي داني وحشتِ فراموش شدن يعني چه. تنهايي، غربت يعني چه.. نميداني مسافر با چه بغضي پيش از رفتن يادگاري ميگذارد براي كساني كه دوستشان دارد. نميداني هي خط زدن و باز نوشتن يك نامه، هي قدم زدن و قدم زدن آن خيابان از بالا تا پايين.. نميداني. لحن خشنِ"من نميام. تنها قدم بزن به تنهايي عادت كني" ات، نيامدنت سرِ آخرين قرار نميداني با من چه كرد آن روز. هي هزار بار خواندن نامهاي كه نخواستي به دستت برسد ميداني چه حالي داشت؟ اصلا فهميدي احساسي كه با نفرت پس زدي چه بود؟ انگار مسابقه دو گذاشته بودي برايم. هي تشويق، هي دست، هي سوت.. يكهو اما بيهوا ديوار كشيدي.. با صورت توي ديوار رفتن ميداني چگونه است؟ " ه
.
تو راست ميگفتي. من نيامدم براي خداحافظي. من پر از كينه بودم. پر از خشم. پر از بغض.
نيامدم چون خداحافظي بلد نبودم. چون دلخور بودم از رفتنت. چون رفتنت براي من يك اتفاق ناگوار بود..
آن روزها كه زيركانه ميان روزمرههايم كنايههاي عاشقانه ميگذاشتي، آن روزها كه وعده قرارمان بستني شاتوتي بود، راستي يادت هست رنگ شاهتوت چقدر به لبهام ميآمد؟ در آن پيادهرويها كه دستت مينشست روي شانههام، كه اگر بيهوا نگاهت ميكردم، نفست ميخورد پشتِ چشمهام، آن روزها هيچ حرف از رفتن تو نبود.
آن روزهايي كه تمام حرفهامان از زبانِ تو بود، با كلامِ تو.. يادت هست؟.. تو كه تمام حرفهاي ناگفتهام را تحويلم ميدادي مو به مو، تو نميدانستي يعني كه چه دلخور ميشوم از رفتنت؟ تو كه تمام سكوتهام را ميشنيدي؛ به قول خودت ميگذاشتيشان كنار گونههاي گل انداختهام وقتي نگاهم را از تو ميدزديدم؛ تو چرا نشنيدي پس آن همه فرياد بمان را ته چشمهام؟
نيامدم. ميدانم بد كردم. خواستم قال گذاشته باشمت، به تلافي اينكه قالم گذاشتي. جاخالي دادم تا جاي خاليات را تلافي كرده باشم. نميدانستم روزگار چه بد كينه است. نميدانستم چه سخت تاوان خواهم داد..
تو هيچ فهميدي من تا سه سال بعد جواب هيچ سلام گرمي را نتوانستم بدهم، كه كلامِ هيچكس نتوانست دلم را مثل كنايههاي تو ببرد؟ اصلا ميداني تا امروز لب به بستني شاتوتي نزدم... تو يك روز بي من در آن خيابان قدم زدي، من سالها بي تو آنجا اشك ريختم. ميدانم تمام ايميلهايت را دير، سرد، كوتاه جواب ميدادم. ميدانم غمگين ميشدي. ميدانم بد كردم. بد بودم. تو هم اما بدان كه با رفتنت داغم گذاشتي. كه با هر تماس انگار به رخم ميكشيدي سوختنم را. تمام جملههايت، تمام شكلكهاي ياهو، برايم يك معنا داشت: هنوز ميسوزي؟
بله من هنوز ميسوختم. هنوز ميخواستمت
گناه اما از كه بود؟ از من؟ از تو؟
اولين روز مدرسه رفتن خوب يادم هست. شش ساله بودم. شاد. پر از آرزو. عشقِ سواددار شدن برق ميزد ته چشمهام. يادم هست كه دفتر و مداد و پاككن نو را با چه وسواسي ميچيدم توي كيف مدرسهام. كه دكمههاي روپوش بلند گشادِ طوسي را كه مدام گوله ميشد زير دست و پام با چه ذوقي ميبستم، حتي مقنعه سفيدي را كه يا از بالا ميآمد جلوي چشمم يا زير گلويم را فشار ميداد ميپوشيدم و دم نميزدم. لباس مدرسه بود آخر. سخت بود، دست و پا گير بود. زشت بود. اما لباس سواددار شدن بود؛ لباسِ فهميدن، دانستن. خوب يادم هست روزِ اول خواهرم چه اشكي ميريخت پشت سرم. كه دستم را گرفته بود و زار ميزد: منم ميام. كه هرچه ميگفتم نميشه، تكرار ميكرد: پس تو هم نرو. گناهِ من بود كه آن روز رفتم؟ گناهِ او بود كه كودك بود؟ يا گناهِ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا ميكرد؟ كه مرا ميكرد خواهرِ بزرگ، او را خواهرِ كوچك؟
شايد من هم كوچك بودم هنوز، آنروز كه تو لباسِ دانستن پوشيده بودي و بليط هواپيما در جيبِ پيرهنت بود.
من سخت بودم. بسته بودم. تلخ بودم. ميدانم. اما اين گناهِ من بود كه عاشقي بلد نبودم هنوز؟ يا گناهِ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا ميكرد؟
مشكل، رفتنِ تو نبود. گناه از تو نبود. اين را بعدها فهميدم. تو معركه بودي. اما زود بودي براي من.
عشقِ معركه من، تو زود بودي. خيلي زود
.
آخر تو از منِ كودكِ نوزده ساله چه توقعي داشتي؟ من فاصله نميفهميدم چيست. من كلمه بلد نبودم آن روزها. من فقط بودن را ميدانستم از تو، از عشق. براي من رفتن، همان تمام شدن بود.
هيچ ميدانستي توِ آن روزها، پسركِ زيركِ حاضرجواب، با انگشتهاي بلندِ استخواني، با لبهاي گوشتي صورتي، با نگاهِ هشيار، با موهاي صافي كه هرگز روبه بالا نميايستاد، با صورت كشيده، با قدِ بلند... اولين پسري بودي كه دوستش داشتم؟ كه ميخواستمش، شايد هنوز تنها مردي باشي كه قبولش داشتم. دارم؟ حالا بايد ميان الفباي لاتين، با تاخيرها و حروفِ جا افتاده، به رخم بكشي كه آخرين بار كه صدايم را شنيدي پر از نفرت بودم؟ پر از كينه؟ حالا من چه بايد بگويم به تو. قصه شش سالِ پيش را با چه كلامي بازگو كنم برايت: سفر براي مسافر نويدِ خاطره است، براي مانده به جا سفره دلتنگي. خشكي چشمهايم از بدشگوني گريه نيست، مي ترسم روي ماهت تار شود... تو اما هنوز عصبي، ميپري ميان كلماتم كه: "جاي خالي داشتن سخت است، قبول. اما مسافر.. مسافر نبودهاي كه بداني تمام زندگيت را، داشتههات را، آدمهات را گذاشتن و رفتن يعني چه. نميداني وقتي خودت باشي و چمدانِ دستت يعني چه. نمي داني وحشتِ فراموش شدن يعني چه. تنهايي، غربت يعني چه.. نميداني مسافر با چه بغضي پيش از رفتن يادگاري ميگذارد براي كساني كه دوستشان دارد. نميداني هي خط زدن و باز نوشتن يك نامه، هي قدم زدن و قدم زدن آن خيابان از بالا تا پايين.. نميداني. لحن خشنِ"من نميام. تنها قدم بزن به تنهايي عادت كني" ات، نيامدنت سرِ آخرين قرار نميداني با من چه كرد آن روز. هي هزار بار خواندن نامهاي كه نخواستي به دستت برسد ميداني چه حالي داشت؟ اصلا فهميدي احساسي كه با نفرت پس زدي چه بود؟ انگار مسابقه دو گذاشته بودي برايم. هي تشويق، هي دست، هي سوت.. يكهو اما بيهوا ديوار كشيدي.. با صورت توي ديوار رفتن ميداني چگونه است؟ " ه
.
تو راست ميگفتي. من نيامدم براي خداحافظي. من پر از كينه بودم. پر از خشم. پر از بغض.
نيامدم چون خداحافظي بلد نبودم. چون دلخور بودم از رفتنت. چون رفتنت براي من يك اتفاق ناگوار بود..
آن روزها كه زيركانه ميان روزمرههايم كنايههاي عاشقانه ميگذاشتي، آن روزها كه وعده قرارمان بستني شاتوتي بود، راستي يادت هست رنگ شاهتوت چقدر به لبهام ميآمد؟ در آن پيادهرويها كه دستت مينشست روي شانههام، كه اگر بيهوا نگاهت ميكردم، نفست ميخورد پشتِ چشمهام، آن روزها هيچ حرف از رفتن تو نبود.
آن روزهايي كه تمام حرفهامان از زبانِ تو بود، با كلامِ تو.. يادت هست؟.. تو كه تمام حرفهاي ناگفتهام را تحويلم ميدادي مو به مو، تو نميدانستي يعني كه چه دلخور ميشوم از رفتنت؟ تو كه تمام سكوتهام را ميشنيدي؛ به قول خودت ميگذاشتيشان كنار گونههاي گل انداختهام وقتي نگاهم را از تو ميدزديدم؛ تو چرا نشنيدي پس آن همه فرياد بمان را ته چشمهام؟
نيامدم. ميدانم بد كردم. خواستم قال گذاشته باشمت، به تلافي اينكه قالم گذاشتي. جاخالي دادم تا جاي خاليات را تلافي كرده باشم. نميدانستم روزگار چه بد كينه است. نميدانستم چه سخت تاوان خواهم داد..
تو هيچ فهميدي من تا سه سال بعد جواب هيچ سلام گرمي را نتوانستم بدهم، كه كلامِ هيچكس نتوانست دلم را مثل كنايههاي تو ببرد؟ اصلا ميداني تا امروز لب به بستني شاتوتي نزدم... تو يك روز بي من در آن خيابان قدم زدي، من سالها بي تو آنجا اشك ريختم. ميدانم تمام ايميلهايت را دير، سرد، كوتاه جواب ميدادم. ميدانم غمگين ميشدي. ميدانم بد كردم. بد بودم. تو هم اما بدان كه با رفتنت داغم گذاشتي. كه با هر تماس انگار به رخم ميكشيدي سوختنم را. تمام جملههايت، تمام شكلكهاي ياهو، برايم يك معنا داشت: هنوز ميسوزي؟
بله من هنوز ميسوختم. هنوز ميخواستمت
گناه اما از كه بود؟ از من؟ از تو؟
اولين روز مدرسه رفتن خوب يادم هست. شش ساله بودم. شاد. پر از آرزو. عشقِ سواددار شدن برق ميزد ته چشمهام. يادم هست كه دفتر و مداد و پاككن نو را با چه وسواسي ميچيدم توي كيف مدرسهام. كه دكمههاي روپوش بلند گشادِ طوسي را كه مدام گوله ميشد زير دست و پام با چه ذوقي ميبستم، حتي مقنعه سفيدي را كه يا از بالا ميآمد جلوي چشمم يا زير گلويم را فشار ميداد ميپوشيدم و دم نميزدم. لباس مدرسه بود آخر. سخت بود، دست و پا گير بود. زشت بود. اما لباس سواددار شدن بود؛ لباسِ فهميدن، دانستن. خوب يادم هست روزِ اول خواهرم چه اشكي ميريخت پشت سرم. كه دستم را گرفته بود و زار ميزد: منم ميام. كه هرچه ميگفتم نميشه، تكرار ميكرد: پس تو هم نرو. گناهِ من بود كه آن روز رفتم؟ گناهِ او بود كه كودك بود؟ يا گناهِ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا ميكرد؟ كه مرا ميكرد خواهرِ بزرگ، او را خواهرِ كوچك؟
شايد من هم كوچك بودم هنوز، آنروز كه تو لباسِ دانستن پوشيده بودي و بليط هواپيما در جيبِ پيرهنت بود.
من سخت بودم. بسته بودم. تلخ بودم. ميدانم. اما اين گناهِ من بود كه عاشقي بلد نبودم هنوز؟ يا گناهِ آن سه سال و نيمي كه ما را از هم جدا ميكرد؟
مشكل، رفتنِ تو نبود. گناه از تو نبود. اين را بعدها فهميدم. تو معركه بودي. اما زود بودي براي من.
عشقِ معركه من، تو زود بودي. خيلي زود
.
۳ نظر:
آفرین، آفرین. قسمت روز اول مدرسه شاهکار بود
چرا امشب همه جا اینجوریه رعنا؟
چرا هرجا من امشب سر میزنم آینه کردن تمام در و دیوارش رو؟
چرا اتفاقها انقدر شبیهند؟
چرا تکرار تاسف انگیز همدیگه ایم ما؟
چرا تکرار تاسف انگیز همدیگه ایم ما؟
ارسال یک نظر