شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

یک ماهی می شود که جسیکا از پاریس رفته است. رفتنش بیشتر از آنکه فکر می کردم سختمان بود. هیج وقت تصور نمیکردم اینقدر به اینجا و آدم هاش وابسته شوم. یک هفته آخر هر دوتامان تمام وقت زار می زدیم. از وقتی هم که رفته هر هفته ایمیل های بلند برایم می نویسد. که دلش برای لحظه های کوچک خوشحالی که داشتیم تنگ شده. از دوست پسرش می نویسد که حالا بعد از یکسال دوری رهایش کرده. که چقدر غمگین است و دلش می خواهد برگردد پاریس کنار یادبود طلایی پرنسس دیانا، رو به رودخانه مرا بغل کند و زار بزند و بگوید که غمگین است. همان طور که دو روز قبل رفتنش گفته بود. من و جسیکا زیاد در بغل هم گریه می کردیم. اولین بار یک ماه بعد از پاریس آمدنم بود. یک روز ابری زیبا. با خلید و استیو و آلوارو در حیاط ایستاده بودیم. ماه های اول همیشه همین طور بود. من بودم و یک جماعت پسر شر. مشکل این بود که "گروه دخترها" فرانسه حرف می زدند و این خودبه خود مرا ازشان جدا می کرد. آنروز غمگین بودم. دلیل خاصی هم نداشت. بچه ها چرت و پرت می گفتند و می خندیدیم. فضای شاد و سرخوش شان خیلی از غم درون من فاصله داشت. این بود که از یک جا دیگر نتوانستم بخندم. اصلن نتوانستم گوش کنم. نتوانستم جلوی اشک هام را بگیرم. بعد هی هرچه سعی تر می کردند بفهمند چرا گریه می کنم من گریه ام بیشتر می شد. آلوارو دستم را گرفت برد دم در دستشویی که صورتم را بشورم. از در رفتم تو. جسیکا آنجا بود. بی هیچ حرف اضافه بغلم کرد. چند دقیقه با صدای بلند توی دستشویی در بغلش گریه کردم. دوستی مان از آنجا شروع شد. 
دلم هنوز برایش تنگ می شود. هرروز که از جلوی یادبود طلایی رد می شوم، هربار که سالاد نوردیک می خورم، از جلوی هر مغازه ماکارون فروشی که رد می شوم، روی پله های جلوی اوپرا که می نشینم دلم برایش تنگ می شود. هنوز از رفتنش غمگینم و هنوز آخر هر ایمیل بلندش که میرسم اشکم در می آید.
قول دادم کریسمس سال بعد بروم مکزیک و حاضرم برای اینکار مثل خر پول جمع کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: