شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

و انگار که هیچ وقت نبوده ام

یک.
نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. لباس های توی کمد، لباس های توی آن یکی کمد. کتاب های اندک لاغر بیچاره. ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید هم باید اول خاک فرش قرمز کوچک را با جارو برقی می گرفتم و جمعش میکردم. فرش قرمز را که از کف سالن جمع کنم رفتن م رسمیت پیدا می کند. نمیدانم چرا اینبار اینقدر دلم میخواهد به رفتنم رسمیت بدهم.  میتوانم بخشی از وسایلم را در همین خانه بگذارم، اما دلم نمی خواهد. می خواهم تمام و کمال ازین خانه بروم و هرچه زودتر بروم و تمام شوم. از تهران آمدنی برعکس بود. دلم می خواست بیایم اما آب از آب خانه مان تکان نخورد. تکان هم نخورد. هربار که برمیگردم حس میکنم.
درهرصورت از فرش قرمز شروع نکردم و از کمد کنار تخت شروع کردم. و لباس های اتویی و شستنی را جدا کردم و باقی را تا کردم و چیدم روی تخت. اما از صبح تا حالایی که ساعت یازده است و هنوز صبح محسوب میشود اندرینا دوبار ماشین لباس شویی را زده. بعد هم باید صبر کنم لباس هاش خشک شوند لابد. حقیقت این است که اندرینا سال به سال لباس نمیشورد و نمیدانم شستمان امروزش نشان از چه دارد. کلن خیلی خسته ام ازشان.  پیشنهاد کمک شان را هم برای تخلیه خانه رد کردم. این دیگر یعنی روی یکی از آن دنده های نابسامانم افتادم. من آخر موجود تنبلی هستم در زندگی که کم پیش می آید پیشنهاد کمک کسی را رد کنم. البته به ندرت هم پیش می آید که خودم از کسی درخواست کمک کنم. چراش را نمی دانم. فکر کنم چون مامان و بابا از بچگی اینطور تربیتمان کردند و هرچه زور بزنیم نمی توانیم عوض شویم. حقیقت این است که پدر-مادرها زورشان خیلی زیاد است و شاید برای همین است که من هیچ وقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بماند. اما اغلب پیشنهادهای کمک را در هوا شکار می کنم. این که اینبار گفتم نع، یعنی همان دنده نابسامانی که ازش حرف می زنم. که به تبعش در هفته های اخیر به تمام کافه نشینی ها و بارنشینی ها و شام ها و تولدها و پارتی های دوستان غیروطنی هم گفته ام نع. نیاز دارم مدتی مرکز توجه خودم باشم فقط. 
دو. 
اینکه هر از گاهی دلم برایش تنگ می شود چه معنایی دارد؟ آیا یعنی من کسی را دوست دارم که در کشور همسایه زندگی می کند؟ آیا یعنی بار زندگی م درحال حاضر به سنگینی زیادی میل می کند و طبیعتن یک آدم زوردار تمام وقت می طلبد؟ آیا یعنی هر دو گزاره بالا درست هستند؟ آیا اینکه آدم یک زوردار تمام وقت در یک گوشه دور دور یا دور نزدیک دنیا داشته باشد بارش را سبک تر میکند؟ آیا این فاصله خودش یک بار سنگین نمیشود بیافتد روی کول جفت آدم ها؟ سوالاتی هستند که جواب هاشان هیچ باری از هیچ کجای آدم برنمی دارند متاسفانه. و چه بهتر که آدم تنهایی میز چوبی سالن را بکشد کنار و فرش قرمز خاک و خلی زیرش را جارو کند و بگذارد ته چمدان چهار خانه بزرگ. 
.


۳ نظر:

ناشناس گفت...

من نمیفهمم

الان یکسال و نیمه تو استرالیا زندگی میکنم و و به هیچ عنوان موقعیتای مشابه شما رو نداشتم ...شما چطور میتونید با ادم ها صمیمی بشید ؟؟ من به عنوان یه خارجی همه چیزم متوسطه از لباس پوشیدن تا حرف زدن ولی هیچوقت موقعیت های آشنایی با استرالیاییها رو به این صورت که تو این وبلاگ یا جاهای دیگه مینوسند رو پیدا نکردم...به من بگید مشکل کجاست؟

ناشناس گفت...

الان یکسال و نیمه تو استرالیا زندگی میکنم و و به هیچ عنوان موقعیتای مشابه شما رو نداشتم ...شما چطور میتونید با ادم ها صمیمی بشید ؟؟ من به عنوان یه خارجی همه چیزم متوسطه از لباس پوشیدن تا حرف زدن ولی هیچوقت موقعیت های آشنایی با استرالیاییها رو به این صورت که تو این وبلاگ یا جاهای دیگه مینوسند رو پیدا نکردم...به من بگید مشکل کجاست؟

R A N A گفت...

سلام
ببین خب به خیلی چیزا بستگی داره. من توی ایران هم اواخر خیلی راحت و زود با آدما دوست می شدم. بعد با همه مدل آدمی هم دوست بودم تقریبن. شاید این کمک میکنه
بعد هم اینجا حس می کنم به خاطر رشته مون بود که تجارت بین الملل بود و من مثل همه ی بقیه همکلاسی هام علاقه خاصی به اون واژه ی بین الملل داشتیم و همه مون خیلی باز بودیم برای صمیمیت با آدمهایی با ملیت مختلف
شاید اگه تو هم اینجا درس منو می خوندی الان جای من بودی. منم اگه درس تورو می خوندم دقیقن جای تو بودم. شاید هم نه.