چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

دختری با ظرف های کوچک دردار

رفته بودم برای خانه آنا خرید کنم. آخر من یک ماه در خانه آنا اقامت داشتم درحالی که خودش خانه نبود. بعد خب آدم هرچه هم سعی کند به اندوخته های موجود در خانه کاری نداشته باشد نمی شود. آن هم من. که اصولن هیچ اندوخته ای در خانه ام یافت نمیشود هیچ وقت. کلن من تا نوک دماغم را بیشتر نمیبینم در زندگی. این است که هرگاه سرزده به خانه من بیایید می توانید مطمئن باشید که گرسنه میمانید. هیچ چیز برای روز مبادا نگه نمیدارم. نه خوراکی. نه پول. نه حتی هیچ آدمی. برای من روز مبادا همین حالاست. آنا؟ برعکس من است. در آشپزخانه اش یک عالم ظرف های پلاستیکی دردار کوچک دارد که در هرکدام را باز می کنی از ذوق و هیجان دلت میخواهد جیغ بکشی. درین نیم وجب یخچال فریزر خانه اش حتی نان بربری هم پیدا می شود. دیگرشما تصور کنید. من ایران هم که بودم نان بربری در فریزرم نداشتم. یعنی به فریزر رفتن نمی کشید. درجا بلعیده میشد.  یک ظرف کوچک دردار هم در یخچالش پیدا کردم پر از بادام هندی. نه ازین بادام هندی های اینجا ها. مال ایران بود. هی هرروز در یخچال را باز میکردم و به بادام هندی ها نگاه می کردم و بین خوردن و اندوختن مردد می ماندم. می دانستم که نباید بخورم اما هربار یک بادام میگذاشتم دهنم. فقط یکی. یعنی  من در خانه آنا روزی یکدانه بادام هندی خوردم که در نهایت با خوردن سی بادام در همان روز اول برابری می کرد و بهتر این بود که خودم را زجرکش نمیکردم. 
میدانید، من اگر مرد بودم دلم میخواست زنم مثل آنا باشد. ازین زن های آرام و ناز و مرتب که برخانه سوارند. که حواسشان هست رنگ مایع ظرف شویی و دست شویی و حوله و همه یکی باشد مثلن . حقیقت این است که همین نکات کوچک بظاهر بی اهمیت به آدم آرامش می دهد. احساس می کنی در جایی زندگی می کنی که کسی بهش فکر کرده. یک نفر حواسش به همه چیز بوده. در خانه من اگر زندگی کنی حس میکنی هیچ وقت هیچ کس حواش به هیچی نبوده. حتی روزهایی که در اوج خانه داری هستم هنوز نوک دماغی ام. افق دیدم حداکثر تا وعده غذایی فردا پیش میرود. حقیقت این است که در من زن شلخته ی سربه هوایی هست که متاسفانه دوستش دارم و رهایش نمیکنم.  
اما باید با آنا در مورد سلیقه اش در خرید چیپس جدن صحبت کنم. اصلن من از اساس با چیپسی که اینطور دانه دانه روی هم چیده شده باشد مشکل دارم. چیپس که نباید اینقدر مرتب باشد. نیمی از لذت چیپس خوردن به همان روح بی نظمی که در طبیعتش هست برمیگردد. باقی ش هم به کیسه دریده شده زیرش. بعد هم چیپس هرچه شفاف تر بهتر. چیپس های توی قوطی هم ماتند، هم خیلی منظمِ یک اندازه ی چیده شده. تازه قوطی را نمی شود درید. میدانید؟ من خیلی عاشق چیپس هستم. عود همیشه مرا بخاطر این خصلت سرزنش میکرد. عقیده داشت چیپس خوردن به جنگل ها آسیب می رساند. بار اول که خیلی جدی و روشنفکرانه داشت عقایدش را با یک جهان سومی بی فکر بی دانش مطرح میکرد، سرم را مثل همیشه الکی تکان دادم که یعنی برایم مهم نیست. بار بعد که باز با اصرار توضیح داد که تو داری جنگل ها را میخوری دقیق شدم دیدم دارم سیب زمینی می خورم فقط. اما باز وارد بحث نشدم. چون اگر حتی به احتمال یک درصد هم ثابت میشد که چیپس خوردن به جنگل ها آسیب میرساند، ناچار میشدم مادامی که درآن خانه زندگی می کنم از جنگل ها پاسداری کنم. اما بنظرم خوب نیست یک انگ بشر دوستانه، محیط زیست دوستانه یا اخلاقیات دوستانه روی تمام اعمال و علایق و سلایق مان بچسبانیم و آنهایی را که مثل ما فکر نمی کنند موذب و بیچاره کنیم. تکبیر. 

هیچ نظری موجود نیست: