سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

ساعت دوازده شب بود. زنگ در را زد. کلید ندارد. ناچار شدم از تختم بیایم پایین؛ از اتاقم بیایم بیرون؛ از سالن رد شوم و چشم هام را تنگ کنم که به تاریکی راهرو عادت کند و دکمه دربازکن را فشار دهم. به اتاقم برگشتم و خزیدم روی تخت و کتفم را گذاشتم روی بالش مچاله م. چند لحظه بعد صدایش آمد. دنبالم میگشت."کوکو، کوکو" کوکو یک اصطلاح رایج لوس فرانسوی ست برای صدا زدن ننرانه محبت آمیز.من هیچ وقت به کوکو کوکوهاش جواب نمیدهم. برای پیدا کردن یک نفر در یک طبقه آپارتمان نه چندان بزرگ نیازی به راهنمایی نیست. من وقتی می آیم خانه دنبال هیچ کس نمیگردم. اما بقیه به محض اینکه میرسند خانه دنبال من میگردند. اندرینا دنبالم میگردد که داستان صبح تا شب ش را برایم تعریف کند و داستان صبح تا شبم را جمله به جمله با سری سوال های دنباله دار ازم بپرسد. پسره  کوکوکنان دنبالم میگردد و سلام می کند و ساکت می ایستد. مثل دیشب. بی که نگاهش کنم با لحن کوکوی خودش گفتم سَلو- که یعنی سلام. دستش را تکیه داد به چارچوب در و همانجا ایستاد. چند لحظه گذشت. معمولن در چنین لحظه هایی من شروع می کنم به حرف زدن. این مدل سکوت ها اذیتم می کنند. احساس می کنم موضوع درس مشاهده علمی کتاب علوم راهنمایی ام. از بی حوصلگی و غمگینی و خوشحالی های دوزاری تا شلختگی مو و آرایشم مشهود می شود. کلن از درون و بیرون احساس برهنگی می کنم. این است که شروع می کنم به حرف زدن. معمولن خیلی بی حوصله ی شل. کتابم را گرفتم بالا گفتم تمامش کردم. گفت اوه. باز ساکت شد. گفتم اولین کتابم بود به زبان شما. لبخند زد و رفت. آمد چهارتا کتاب کمیک گذاشت روی تختم و پرسید دوست داری؟ با اینکه انسان کتاب-خوانی محسوب نمی شوم در زندگی اما هیچ چیز بیشتر از کتاب خوشحالم نمیکند. خموده ی کج لم داده ام را گذاشتم روی بالش و مثل قرقی پریدم کتابها را قاپیدم. درست همان طور که جوجه خروسم تکه سوسیسی را که در قابلمه کوچکش دور از چشم مامان زیر پلوها برایش قایم میکردم می قاپید. به نظرم همانقدر که من خروسم را می فهمیدم او هم مرا می فهمد. دنیاهامان همانقدر فصل مشترک دارند که دنیای من و جوجه خروسم داشت. همانقدر مبهم منتظر عکس العمل های من میماند که من ده ساله منتظر عکس العمل های خروسم. روز قبلش چهارتا فیلم برایم آورد گرفتم گذاشتم آنطرف گفتم مرسی. حالا چهارتا کتاب آورد از ذوق پرپر شدم. نمی شناسیم هم را. تلاشی هم برای شناختن هم نمی کنیم. نشست روی تخت. من کتاب ها را بغل کردم او مرا بغل کرد و نگاه جفتمان به چارچوب در اتاق خشک شد. نپرسید چرا سالن تاریک است. گفتم که حرف نمی زند. نمی رود هم. این است که من باید مدام چیزی بگویم. حرف مشترکی هم نداریم. حرف های کلیشه ی فرهنگی و سیاسی مان هم دیگر ته کشیده. گفتم آخرین لامپ سالن امروز سوخت. بلند شد رفت لامپ را باز کرد آورد و توضیحاتی داد که چون اینجاش سیاه شده یعنی این و اگر آنجاش سیاه شود یعنی آن و این حرف ها. راستش را بخواهید هیچ وقت نتوانستم به حرف دکترها در زمینه لامپ و پیچ و مهره جات اعتماد کنم. اما همین که کتاب های کمیک در بغلم بود و می دانستم جمله آخرش این است که فردا لامپ می خرم برایم کافی بود که به حرف هاش گوش کنم. صدای کلید اندرینا آمد که در قفل در چرخید. گفتم برو بیرون، چراغ اتاقم را خاموش کن، در را هم ببند لطفن. طبق یک قانون نانوشته من و پسره به هم کمک میکنیم که حتی الامکان دیگری از بمب باران حرف ها و سوال های اندرینا فرار کند. این یکی از معدود فصل مشترک های زندگی مان است. همانطور که می رفت گفت فردا شب برای شام می آیم دنبالت. تنها در خانه نمان. کتابها را نشانش دادم گفتم فردا شب کار دارم. لبخند زد و چراغ را خاموش کرد و در را بست. بالشم را صاف کردم. خموده ی کج لم داده ام را بغل کردم و زیر لحاف مچاله شدم. 
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر توصیف ت از بغل کردن کتاب ها و بغل کردن تو و ... تصویری و قشنگ بود. سلو مادموازل. توُ اِ بیَن؟


SuisLaPluie
solitude.blogsky.com